رمان دلبان هوتک

بازدید: 4 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 17 فروردین 1403
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۲۸ بعد از ظهر
دانلود رمان دلبان هوتک از هانی.ب

معرفی رمان دلبان هوتک :

رمان دلبان هوتک به قلم هانی.ب، روایتی دردناک از دختری کم سن و سال دارد.
دختری روستایی که برای تحصیل به شهر می‌آید و برای خوابگاه مجبور به محرمیت با مردی خشن می‌شود.
در رمان دلبان هوتک به قلم هانی.ب شاهد مردی هستیم که با خشونت عجین شده و رفتارهای خاص خودش را دارد.
و دل به مروایی می‌بندد که با وجود سن کمش دلش را به اسارت در آورده.

 

مقدمه رمان دلبان هوتک :

همه چی یکنواخت و مسخره‌س…
تا وقتی که عاشق کسی بشی…
اونوقته که هرچیزی بهش مربوطه زیبا میشه…
بهترین صدای دنیا برات میشه صدای اون…
بعضی وقتا یواشکی بدون هیچ حرفی یه گوشه میشینی و بهش خیره میشی…
معتاد آرامشی میشی که داخل بغلش جمع شده…
خنده های اونی که دوستش داری رو میذاری تو پاکتت..
روزی یه نخ ور می‌داری میذاری پشت گوشت..
میذاری کنج لبت..
و میذاری تو جیب جلوی پیرهنت…
و کم کم میشی نگهدارنده یه دل بی‌نظیر..

 

خلاصه رمان دلبان هوتک :

رمان دلبان هوتک به قلم هانی.ب داستان دختری ناز پرورده به اسم مروا است که برای درس خوندن به شهر میاد و از بدشانسیش میبینه خوابگاه براش جایی نمونده تا این که اتفاقی عجیب میفته! اتفاقی که مروا رو مجبور میکنه تا صیغه پسری به اسم هویرات، مغرور و خشن بشه و بااستفاده از همخونگیش به دانشگاهش توی رشته جانورشناسی ادامه بده و…

 

مقداری از متن رمان دلبان هوتک :

پنج ماهی از نبود هَویرات می‌گذشت.
به من حتی زنگ نمی‌زد، منم که زنگ می‌زدم اصلا جواب نمی‌داد.
شب ها چند تا چراغ رو روشن می‌ذاشتم. با این که مهسا گفته بود برم پیش اونا اما من خجالت می‌کشیدم و هر بار می‌گفتم “خونه‌ی خودم راحت ترم”
انقدر توی فکر بودم که اصلا متوجه‌ی باز و بسته شدن در رو نفهمیدم.
-مگه حامله نیستی توله سگ؟
با صدای هَویرات کمی ترسیدم، اما ثانیه‌ای بعد اخم کردم، بدتر از خودم اخم ترسناکی کرد و غرید :
-لباس بپوش لعنتی، یخ کرد بچه‌م.
تاپ گشادی تنم بود اما خونه زیاد سرد نبود اون داشت بهونه می‌گرفت.
لب هام از بغض لرزید.
-بچه‌ت یا من؟
پوزخندی زد و لباسش رو از تنش بیرون آورد.
-بچه‌م.
ناباور بغض کردم، زیر پتو خزیدم با همون اخم ترسناکش کنارم دراز کشید، سیگاری روشن کرد و پک عمیقی به سیگارش زد.
-زیادی خوش به حالت شده این مدت نه؟
بی‌توجه بهش بیشتر پتو رو بالا کشیدم فین فین کنان لب زدم.
-حالم از خودت و بوی سیگار لعنتیت بهم می‌خوره
دروغ می‌گفتم تنها چیزی که این لحظه می‌خواستم چسبوندن بینیم به گردنش، تکیه دادن سرم به سینه‌ش و استشمام عطر خوش بوی تنش و سیگارش بود…
-مهم نیست.
دلم بدجور شکست.
-بچه‌ت اذیت میشه.
فهمیدم که سیگارش رو خاموش کرد، پوزخند تلخی زدم سعی کردم چشمام ببندم.
از پشت که تو بغلش فرو رفتم بهت زده خشکم زد با حرف سردش روح از تنم خارج شد کل تنم لرزید.
-هوا برت نداره، این هم بخاطر بچمه.
دخترم که به دنیا اومد، برای همیشه تن نحس و کثیفت رو از این خونه و قلبم میبری و خودم می‌مونم و پرنسسم.
پس هیرا بهش گفته بود بچم دختره…
خودش بهتر می‌دونست جایی ندارم که برم. خودش دخترونگیم رو ازم گرفته بود.
همه جا بی‌عفتم کرد تا راحت تر به دستم بیاره، اما حالا…..
-میرم از این خونه‌ی نحست، شده هر شب با یکی می‌خوابم ولی میرم.
فکش از خشم لرزید و موهام تو چنگش گرفت و غرید.
-فقط خراب نشده بودی که اونم به زودی میشی.
از ترس نفس توی سینه‌م حبس شده بود، چشمام رو روی هم فشردم.
-وقتی کسی رو نداشته باشی همین میشه
اول با هزار ترفند و جذابیت خامم کنی
بعد به تخت بکشونیم بشی آغاز بدبختی هام، بعد بشی پشتیبانم و بُکنیم ملکه‌ی خونه‌ت، کمتر از هفت ماه توله‌تو بکاری فقط بعد از سه هفته بارداری، یهو سیصد و شصت درجه تغییر کنی و بشی آدمی بی‌رحم که تو عمرم ندیدم .
موهام رو ول کرد.
-شجاع شدی.
دستی بین موهام کشیدم.
-بودم؛ از همون اول…
سر تکون داد کمی پایین رفت سرش به شکمم چسبوند که نفسم رفت، به ملحفه چنگ زدم تا نفسم بالا بیاد.
-داره تکون می‌خوره، می‌فهمم.
صدای هَویرات پر از ذوق بود.
بی‌اختیار با چشمای اشکی لبخند پر بغضی زدم بعد این پنج ماه این اولین باری بود که انقدر نزدیکم میشد.
-بچه‌م می‌خواد باباش‌و حس کنه.

بی‌اراده دستم رو تو موهاش فرو کردم مخالفتی نکرد، بوسه‌ای به شکمم زد که غرق در لذت شدم با پایین کشیده شدن شلوارم بهت زده لب زدم.
_چیکار می‌کنی؟
با صدای بم شده‌ای لب زد.
-باباش می‌خواد توله‌شو حس کنه.
با نزدیک شدن سرش به شکمم لرزون لب زدم.
-نکن.
بی اهمیت به حرف من، تا خود صبح نذاشت بخوابم، یا شکمم رو می‌بوسید یا نوازش می‌کرد.
فرشته کوچولومم از اومدن باباش مثل من خوشحال بود، فکر کنم به عطرش ویار دارم.
دیشب از بس نفس عمیق کشیدم که تابلو شد و آخر سر لباسش رو بهم داد، خوشی هام لحظه‌ای بود چون هر کاری می‌کرد می‌گفت به خاطر بچمه.
کم کم خودش از خستگی خوابش برد. دستش دور شکمم حلقه شده بود و نمی‌ذاشت حتی تکون بخورم.
با اینکه تنم سِر شده بود اما چیزی نگفتم و منم توی آغوشش به خواب رفتم.
صبح با صدا های ریزی بیدار شدم.
زیاد واضح نبود اما میشد فهمید چی میگن.
-دیشب رسیدم، سولماز ردیف کن برام بعد مدارک رو ایمیل کن.
بازم سولماز؟ چرا هَویرات نمی‌فهمه باید رابطه‌ش رو با سولماز قطع کنه؟
-آره این دفعه حتمیه، هر چی زود تر بهتر…
بعد از گذشت چند دقیقه دیدم دیگه صدایی نمیاد با چشم های نیمه بسته دوباره سرم رو توی بالشت فرو کردم.
به ثانیه نکشید که در باز شد.
-پاشو، لنگ ظهره بچه از گرسنگی تلف شد. عقل نداری تو؟ این طفلک از تو تغذیه می‌کنه.
همه‌ی فکر و ذکرش شده بود بچه‌…
احساسات منِ حساس رو نادیده می‌گرفت.
با بغض روی تخت نشستم.
-پاشو بیا صبحونه بخور بعد برو حموم، با دل خالی نرو حموم مشکلی برای بچه‌م پیش میاد.
دستم رو مشت کردم و از اتاق بیرون رفتم.
صبحونه روی میز رو آماده کرده بود.
به زور بهم لقمه می‌داد و دم به دقیقه دستش روی شکمم بود.
دیگه کلافه شده بودم.
هر کاری می‌کردم داد و بیداد می‌کرد که چرا این کارو می‌کنی برای بچه‌م ضرر داره.
از عمد می‌گفت بچه‌م که منو حرص بده و بگه بچه‌ی تو نیست و از وقتی اومده بود فقط داشت استرس و اضطراب بهم وارد می‌کرد.
ساعت ۶ عصر بود که زنگ خونه به صدا در اومد.
خواستم بلند بشم که هَویرات نذاشت و زیر لب گفت :
-برای بچه ضرر داره زیاد راه رفتن.
ادایی براش در آوردم.
صدای تلویزیون رو کم کردم.
-سلام، چرا بی‌خبر اومدی؟
حدس از روی صداش کاری سختی نبود و فهمیدم هیرا اومده.
هَویرات با سرد ترین لحن باهاش حرف زد.
-حالا اومدم دیگه مشکلی داری؟
-نه چه مشکلی ولی یه چیز دیگه هم شنیدم که….
هویرات توی حرفش پرید.
-درست شنیدی!
هیرا صداش گرفته شد.
-دلت میاد این کار رو انجام بدی؟
حس کردم هَویرات از بحث کردن خسته شده.
-هیرا تمومش کن باشه؟
بلند شدم و به در نزدیک شدم اما پشت دیوار قایم شدم.
صدای هَویرات فروکش شده بود.
-اینجا یه مدت دیگه فروشش اوکی میشه می‌فروشم یه جای دیگه باید بخرم همون جوری که بهش قول داده بودم، اون‌جا می‌تونه راحت باشه…
-بچه‌ت چی پس؟
صدای هَویرات کلافه شد.
-یه گوهی می‌خورم، کشش نده لطفا.
هیرا عصبی بود و این رو میشد از صداش تشخیص داد.
-داری میری چه غلطی می‌خوای بکنی برادر من؟
هَویرات می‌رفت؟ کجا می‌رفت؟
-برمی‌گردم نمیرم که بمیرم.
کمی سکوت بینشون حکم فرما شد.
-کجا میری؟
هَویرات نفس عمیقی کشید.
-هر جا بهتر از اینجا…
هیرا با تمسخر خندید.
-هیچ کجا بهتر از اینجا نیست.‌
هَویرات پوزخند صدا داری زد.
-نمی‌تونی منو نگه داری، من شونزده سالم که بود می‌خواستم برم، الان نزدیک سی سالمه خودم می‌تونم راهم رو پیدا کنم.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان دلبان هوتک :

رمان دلبان هوتک را به صورت فایل مجازی فروشی از طریق کانال شخصی نویسنده میتوانید خریداری کنید.

https://t.me/+gl7piKGLi1czYzJk

 

بیوگرافی هانی.ب :

هانیه بابایی هستم در مجازی با نام هانی.ب نوشتن رو آغاز کردم متولد ۱۳۸۳/۱/۱۱ ساکن در استان یزد، از وقتی به یاد میارم عاشق داستان نوشتن بودم از ۱۵ سالگی به تشویق دوستم شروع کردم به نوشتن.
سعی میکنم گاهی واقعیت جامعه رو بیان کنم و حرف هایی که شاید در موقعیت های مختلف از زندگیم که نتونستم عنوانشون کنم رو داخل رمان هام به اشتراک میذارم و راه حل هایی میگم که شاید کمک کننده برای برخی از دوستان باشه.

 

آثار هانی.ب :

رمان پاورقی دل – درحال تایپ
رمان دلبان هوتک – فروش مجازی
رمان کاپریچو – درحال تایپ

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها