رمان زنجیر دلدادگی

بازدید: 7 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 5 آبان 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۴۳ بعد از ظهر
دانلود رمان زنجیر دلدادگی از نازنین دیناروند

معرفی رمان زنجیر دلدادگی :

رمان زنجیر دلدادگی به قلم نازنین دیناروند، در ژانر عاشقانه، اجتماعی نوشته شده.
داستان روایت گر پسری است که او را جلال صدا می‌کنند.
پسر بددهن لاتی که دل به دختری سر به زیر می‌بندد.
رمان زنجیر دلدادگی به قلم نازنین دیناروند، مرز های بین عشق و نفرت را به خوبی نشان می‌دهد.
مرز یک پسر بددهن و دختری معصوم و سر به زیر…
داستان روایت عاشقانه‌ای دارد و خواندنش به شما عزیزان توصیه میشه.

 

مقدمه رمان زنجیر دلدادگی :

رمان زنجیر دلدادگی مربوط به زندگی دختریه که نمیدونه در همسایگیش مردی دیوانه وار عاشقشه و بدون در نظر گرفتن این موضوع زن مردی میشه که غیرت و مردونگی براش بی معنیه. دختر حاجی نمیتونه دووم بیاره با همیچین مردی و میره سراغ پسری که الان تمام اون عشق براش‌ حرص و نفرت شده و اتفاقایی بینشون میوفته که…

 

خلاصه رمان زنجیر دلدادگی :

رمان زنجیر دلدادگی به قلم نازنین دیناروند، داستان جلال است.
لات بدهن محله که دل به دختر معصوم و سربه زیر همسایه میبندد.
اما با نامزد کردن او همه چیز بهم می‌خورد و…

 

مقداری از متن رمان زنجیر دلدادگی :

سرم را فرو کردند در آب یخ تا داغیِ حس‌های نوجوانی‌ام،مغزم را نسوزانند!پلک بستم و انگشت‌هایم را بند کردم به لولای پنجره.نگاهش طولانی نشد.از امیرعلیِ معتمد محل هم بیشتر از این بر نمی‌آمد.پنجره‌ی اتاقش را بست و پرده ها را تا خرتناق کشید.عمیق نفس کشیدم.نگاهم به زیر پنجره افتاد.مسعود رسیده‌بود.پرده‌ را رها کردم.برای من به دلشوره افتاده بود که از رقص در هوا دست برنمی‌داشت.چادر مشکی‌ام را به دست گرفتم.مامان صدا زد:
-لئا مادر؟ آقامسعود رسیده!
می‌دانستم.منتظرش بودم.مقاومتی برای بودنش نمی‌کردم.بابا و سجاد در گوشم خوانده‌بودند که بهترین گزینه‌ی خوشبختی،مسعود است!شاید بابا نمی‌دانست خوشبختی چیست.یا چشمان او را…پلک‌هایم را به هم چسباندم. دست مشت‌شده‌ام را به آرامی روی دیوار کوبیدم.نباید دلبسته به نگاه‌های گاه و بیگاهش می‌ماندم.نباید خیالِ خامم را پروار می‌کردم که باور کند محبت‌هایش،چیزی بیشتر از یک همسایه بوده!در اتاق را پشت سرم بستم. گونه‌ی مامان را بوسیدم و از خانه بیرون زدم.کنارش نشستم.سلامش تپشی را در قلبم به تکاپو نینداخت و عطرِ گران‌قیمتش،ضربان‌هایم را جا به جا نکرد! سکوت و خمودگیِ من را می‌دید و ادامه داد.به آن رابطه‌ی نصفه و نیمه‌ی درب و داغانی که یک طرفه شده بود.یعنی از اول بود!
-می‌ری مغازه یا…
میان حرفش پریدم.
-دیگه اونجا نمی‌رم.
از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد.باد به غبغب انداخت.
-منم شوهر پولدار و دست و دلباز می‌کردم،دیگه سمت کار نمی‌رفتم.
بزاق یخ‌زده‌ی گلویم را فرو دادم.لبه‌های تیز یخ حنجره‌ام را خراش داد.خش انداخت به صدایم.
-من رشته و کارم رو دوست دارم.
خندید و خنده‌اش چرا حس خوبی را در دلم به جوشش نمی‌انداخت.دلم دل‌ضعفه‌ی چالِ گونه‌اش را نگرفت.
-باشه.باور می‌کنم.
روی زبانم آمد بگویم می‌خواهی بکن،‌نمی‌خواهی نکن!به جهنم.لب به دندان کشیدم.مامان گفته بود تا ابد همسرم می‌ماند و احترامش واجب است.احترام اجباری‌اش برایم مهم نبود؛ولی فکر آبروی بابا را کردم.توک زبانم را گاز گرفتم تا او در تنگنا نباشد.
-نگفتی حالا؟مغازه رو چرا می‌پیچونی؟
از حرف زدنش بدم آمد.خیال می‌کردم همه باید با یک خانم محترمانه صحبت کنند تا…چرا داشتم مقایسه می‌کردم؟نامزدم را با یک غریبه؟ناخن یک سانتیِ انگشت اشاره‌ام را کف دستم فرو بردم.دردش سیخ شد در عصب‌هایم.من دیگر به مغازه‌ی برادرِ آیلار برنمی‌گشتم!
-محیطش زیادی مردونه بود.
دروغ می‌گفتم.اتاق من جدای از همه‌ی فروشگاه بود.گوشه‌ای دنج که به دستور او،فاکتورها همیشه روی میزم آماده بودند.
-خوب کردی.خوشم نمیاد زنم کار کنه.
پوزخند نشست دو طرف لب‌هایم.
-نگفته بودی اینو قبلا.
چشمکش،بامزه و دلبر نبود.به جایش طعم موذی‌گری و دروغ می‌داد:
-خرم از پل گذشته.
بابا وقاحتش را دیده بود و دم از خوشبختی می‌زد؟سجاد دیده که چطور یکدانه خواهرش را مثل کالا می‌بینند؟!دلم طاقت تحقیر نداشت.آبروی بابا مهم‌تر بود یا من که نمی‌توانستم کوچک شدن غرورم را ببینم؟لب تر کردم.
-هنوز اسم نشدی تو شناسنامه‌م.می‌خواستی یکم بیشتر صبر می‌کردی برای نشون دادن خود واقعیت!
جا خورد.نیم‌نگاهش مبهوت ماند به نیم رخم.سر برنگرداندم و لب زدم.
-نگه دار.
صدایم زد.دلم شنیدن نخواست.دنبال بهانه بودم از کنارش فرار کنم. خواستنش زوری بود.بهانه را داد دستم.دوباره تکرار کردم” نگه دار”.
ماشین را کشید گوشه‌ی خیابان.هنوز از خانه خیلی دور نشده بودیم.منتظرش نماندم. از عروسکِ مشکی‌اش پایین پریدم.دنبالم آمد.

-شوخی کردم لئا.چقدر بی‌جنبه‌ای.
حق به جانب بود.جوابش را ندادم.آمد بازویم را بکشد؛عقب رفتم.دستانش را بالا گرفت:
-منظوری نداشتم.
اخم‌هایم را درهم کشیدم.با انزجار سرتا پایش را بر انداز کردم.آیلار همیشه می‌گفت این نگاهم،از هر فحش و ناسزایی کاری‌تر است.نمی‌دانم چند تیر خشم از چشمانم به سویش پرتاب شد.تنش را عقب کشید.
-خیلی خب؛بیا بشین تو ماشین.بعدا در این مورد باهم حرف می‌زنیم.
منظورش از “مورد” کار کردن یا نکردن من بود؟عمرا اگر اجازه می‌دادم خیال خام کنترل کردن من را داشته باشد.سر به دو طرف تکان دادم.
-تو برو.می‌خوام قدم بزنم.
قدمی جلو آمد.خیال کرده بود نرم شدم.
-باهم بزنیم خب.
حوصله‌ی بحث نداشتم با او.قدم تند کردم در پیاده‌رو.فهمیدم که پشت سرم نیامده.عروسکِ قفل نشده‌اش گوشه‌ی خیابان واجب تر بود.
از پیچ کوچه گذشتم.هنوز نیامده بود.دخترکِ خسته و دلخورِ درونم خوشحال بود که قرار بود امروز حداقل او را نبیند.باد می‌وزید و برای من،رقصِ چادرم در باد،لذت‌بخش‌ترین تفریحم به حساب می‌آمد.
-باهم راه بریم؟
صدا از پشت سر بود.به آرامی برگشتم و لبخندِ آیلار،حسِ بدِ بودن با مسعود را شست و برد!بی‌حرف به آغوشش پناه بردم.در پیاده‌روی خلوتی که این ساعت از صبح،به جز صدای کبوترها و گنجشک‌ها،هیچ آوای دیگری را به حریمش راه نمی‌داد.سرم را در آغوش کشید.
-شوهر کردی؛آپولو که هوا نکردی!ما رو چرا انداختی دور؟
گردنم را عقب کشیدم و به رویش لبخند زدم.
-این چه حرفیه.یکم سرم شلوغ بود.
سرک کشید در صورتم و لبخند،نرم و آرام از صورتش پر زد.
-چرا بهت نساخته پس!آب شدی که.
نگاهم به زمین افتاد.پلک بستم و آیلار انگار فهمید که نباید به همین سادگی، پریدگیِ رنگ یک نوعروس را به رویش بیاورد.
-ببخشید لِئا.منظوری نداشتم.از خیابون که رد شدم،دیدم که آقا مسعود…
پیشدستی کردم و کنار ایستادم تا هر دو قدم بزنیم.
-کار پیش اومد براش.نخواستم معذب بشه.
ادامه نداد.آیلار سکوت و حرف زدنِ به جا را خوب بلد بود.جلوی در خانه‌مان مکث کرد.
-نمیای پیشِ من؟حاجیه خانم دلتنگت بود.
به آن خانه رفتن این روزها،آخرین چیزی بود که شاید از خدا می‌خواستم!من از دیدن و سر زدن به آیلار و مادرش فرار می‌کردم؛که هوای آن خانه و شاید یکدانه مردش،در سرم نیوفتد!
-یکم خونه کار دارم.سلام منو به حاجیه خانوم برسون.حتما میام سر می‌زنم.
قول دادم و اگر همین یکبار برای آرام گرفتنِ جانم بدقول می‌شدم؛به هیچ‌کجای این دنیا برنمی‌خورد.آیلار سر تکان داد و گونه‌ام را بوسید.انتظارش را نداشتم ولی به نرمی کنار گوشم زمزمه کرد:
-می‌دونی که هر مشکلی داشته باشی،تا همیشه درِ اون خونه به روت بازه.اتاق من هم که می‌دونی،همیشه چای و کیکش واسه درد و دل به راهه!
سر تکان دادم.من روزهای خوب زیادی را با آیلار سپری کرده بودم.وگرنه که با دخترکی آرام و بی‌غل و غش،هیچکس به جز او دوست نمی‌شد.
-می‌دونم.چراغ روشن خونه‌ی شما،شب به شب مثل یه ستاره‌ی پرنور،به اتاق من می‌تابه.
حرفی نزد.لبخندی که زد هم بیشتر به کِش آمدنِ تمسخر‌آمیز لب‌ها شبیه بود.خداحافظی کرد و…رفت.
به سمت در برگشتم.دست در کیفِ کوچکم فرو بردم.کلیدم نبود.آه از نهادم بلند شد.مستأصل و آشفته سر به اطراف کشیدم. دستم را به قصد زنگ زدن بالا بردم.میانه‌ی راه مکث کردم.هنوز نرفته به خانه برمی‌گشتم؟جواب مامان را چه باید می‌دادم!
عمیق نفس کشیدم.مسیرم را به طرف کتابخانه‌ی سرِ خیابان ادامه دادم. همراه نشدن با مسعود،همین یک حسن را داشت که من امروز بتوانم روی پایان‌نامه‌ام کار کنم.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان زنجیر دلدادگی :

رمان زنجیر دلدادگی به قلم نازنین دیناروند، به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/+v7vs2Bi9T1djMmE0

 

بیوگرافی نازنین دیناروند :

نازنین دیناروند، بیست و یک ساله ساکن شهر تهران است و به تازگی نویسندگی را شروع کرده است.
دو رمان درحال تایپ دارد و تا به الان موفق شدن با سبک قلم زیباشون، مخاطب های زیادی رو به خودشون جذب کنن.

 

آثار نازنین دیناروند :

رمان خوب همخون – درحال تایپ
رمان زنجیر دلدادگی – درحال تایپ

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها