رمان ساحل چشمانت

بازدید: 0 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 28 فروردین 1403
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۲۷ بعد از ظهر
دانلود رمان ساحل چشمانت از همتا

معرفی رمان ساحل چشمانت :

رمان ساحل چشمانت به قلم همتا، اولین رمان از این نویسنده است.
داستانی معمایی، هیجانی و البته عاشقانه.
داستان مردی مرموز و سرد به اسم مهراد رادفر و دختری به نام رها که در دنیای خودش است.
دنیای معصوم و صورتی رنگش.
رمان دو فصل جدا دارد و عاشقانه‌هایی مملو از رها و مهراد.
خواندنش برای عزیزانی که به این ژانر علاقه دارن توصیه میشه.

 

مقدمه رمان ساحل چشمانت :

همه چیز از یک همسایگی ساده شروع شد …
بگذریم از نگاهت که سرد بود و یخ زده . من که نتوانستم نقش بازی کنم و بگویم تو برایم تنها یک همسایه ساده ای …
نتوانستم رفت و آمدهایت به خانه را زیر نظر نگیرم و گاها حسادت های دخترانه ام را بروز ندهم ، انقدر قوی نبودم که دل به مردانگی هایت ندهم و چشم از رگ های برجسته دستت هنگامی که فرمان را محکم فشار میدهی، بگیرم …
چرا نرفتی و گذاشتی دل بدهم وقتی برق چشمانم را هنگام لبخند هایت دیدی ؟
حال ، کنار همان تاب ، زیر درخت کهنسال توت ، چشم به ورودی کوچه دوخته ام تا ماشینت بیاید …
تا از ماشین پیاده شوی ، عینک دودی ات را برداری و جلوتر بیایی … روی صورتم خم شوی و با همان صدای خشدارت لب بزنی : منتظرم بودی رها ؟!

 

خلاصه رمان ساحل چشمانت :

رمان ساحل چشمانت نوشته‌ی همتا، داستان دختری به اسم رها است که در یک خانه‌ی ویلایی، در یک کوچه‌ی خلوت از لواسان زندگی می‌کند.
کوچه‌ای که فقط دو ویلا دارد. یکی ویلای رها و دیگری ویلای متروکه‌ی مقابلش!
در رمان ساحل چشمانت به قلم همتا، داستان از جایی شروع می‌شود که فردی به اسم مهراد رادفر ویلای مقابلش را می‌خرد.
مردی مرموز و سرد که عجیب دل رها را می‌برد و…

 

مقداری از متن رمان ساحل چشمانت :

استخر طویل و بزرگِ کنار راهِ ورودی به خانه مملو از برگ های خشک پاییزی است .
ساختمان ویلا سفید رنگ و دو طبقه است ، تراس های رویایی و حفاظ های سلطنتی اش چشم هر کسی را به خود جذب میکند .
از بابا شنیده ام که صاحب خانه پس از بازسازی اش به امریکا رفته و سال هاست که حتی سری به آن نزده است ، از بابا هم خواسته بود در نبود او از خانه محافظت کند .
صدای موبایلم مرا از چشم انداز روبه رویم جدا می کند .
نام بهار ، دوست صمیمی ام ؛ بر روی صفحه خود نمایی می کند . آیکون سبز را فشار می دهم و تماس را وصل میکنم .
صدای شیرین و خندانش در گوشم اکو می شود ، لبخند به لب هایم سرایت می کند و جواب سلامش را می دهم .
× واییی رها ، نذار بگم چی شده ….
می خندم و احتمال میدهم که دوباره دلش پیش پسری گیر کرده باشد …
با خنده می گویم : باز کی دلتو برده ؟!
× رها … اون پسره که بهت گفتم جزومو گرفته …
_ آرشام ؟!
× آره آره همون . دیروز بهم پیام داده ، ببخشید این بخش از جزوتون رو نمیفهمم میشه همدیگرو ببینیم برام توضیح بدین؟
میخندم .
_خب براش توضیح بده دیگه ، این کجاش ذوق داره؟
×اَه رهاااا …
جیغش پرده گوشم را میلرزاند …
ادامه می دهد که : بابا چرا انقدر دوری از این روابط ؟ وقتی پسره سر بحث رو با جزوه باز میکنه یعنی منظورش اینه که میشه بیشتر با هم آشنا ….
میان کلامش می پرم و میگویم :
_ بهار ، حواست هست که فردا امتحان داریم نه؟!
× رها خوندم به خدا ، پروژه رو هم دارم تموم میکنم آخراشه .
_ باشه ولی مواظب باش حواست پرت نشه از کارمون ، مگه نمیخواستیم یه شرکت کامپیوتری بزنیم.
اوهوم ریزی از دهانش خارج می شود و من می دانم نباید نبش قبر کنم برایش اما دلم نمی خواهد دوباره شکست بخورد ، قلب مهربانش توانایی درک آدم های گرگ صفت را نداشت …
_ ۲ سال پیش هم موقع کنکورمون یک پسره دیگه از احساساتت سو استفاده کرد و دستتو گذاشت تو پوست گردو ، یادت که نرفته؟!
× نه
_ بهار خواهش میکنم ناراحت نشو ازم ، دلم نمیخواد دوباره روزایی رو که شکستی و جلوی چشمام پر پر شدی ببینم .
× میدونم ، تو همیشه مراقبم بودی …
_ من خوبیتو میخوام عزیزم ، دلم میخواد لب هات همیشه بخنده برای همون میگم اول طرف رو بشناس بعد بهش دل بده …
و وقتی این حرف ها را می زدم چه خبر داشتم از آینده خودم ….
با خداحافظی دوستانه ای تماس را قطع میکنم و تمرکزم را روی پروژه مان میگذارم و شروع به سرچ و پیدا کردن مطالب مورد نیاز برای ارائه مان می کنم .

نور نارنجی رنگ غروب آفتاب بر روی دفترم ، حواسم را به سمت ساعت می کشاند .
چراغ مطالعه ام را روشن میکنم ، دست هایم را به دو طرفین می کشم تا خستگی ساعت ها خم بودن بر روی دفتر و لپ تاپ از بدنم خارج شود .
صدای قار قار کلاغ ها ، چشمانم را به منظره بیرون می کشاند . رگه های غروب روی ابرها سایه انداخته است و شهر در تاریکی فرو می رود .
چشمانم هرز میروند بر روی پنجره خانه روبه رو  که پرده هایش کشیده شده بود و روشن شدن بخشی از پرده ترسی عجیب بر دلم می اندازد .
به نظرم می رسد که منشا نور ، چراغ قوه موبایل باشد چرا که حرکت می کرد و پس از مدتی محو شد .
مغزم فرمان می دهد که به بابا اطلاع دهم اما چشمانم هنوز میخِ پردهِ تاریک شده ، است .
به خودم که می آیم پشت درِ اتاق کار بابا ایستاده ام و منتظرم تا اجازه ورود بدهد .
+ بیا بابا جان .
وارد اتاقش می شوم و نمی دانم از کجا و چه طور شروع کنم . بابا انسان بسیار مسئولیت پذیری بوده و هست و اینکه لحظه ای فکر کند دزد به امانتش دستبرد زده ، حالش را دگرگون خواهد کرد .
مِن مِن می کنم و می گویم
_ امممم …. بابا همسایه روبه رومون قرار نیست هیچ وقت بیاد ؟
تعجب در چهره اش نمایان است .
+ برای چی یکهویی این سوال اومد به ذهنت بابا ؟
گیر افتاده ام . باید بگویم چه دیده ام و به قضیه پایان دهم :
_ راستش بابا  احساس کردم یه لحظه خونشون روشن شد ، شما ازشون خبری ندارین ؟
رنگ نگرانی بر چهره اش پاشیده می شود ، در حالیکه کاپشنش را از روی جالباسی بر میدارد ، می گوید :

+ به من که چیزی نگفته آقای ناصری
+ قرار نبوده حالا حالا ها بیان …
دستش را می فشارم
_ صبر کنین منم لباس بپوشم با هم بریم …
دستم را به آرامی پس می زند
+ تو نگران نباش بابا جان ، چیزی نیست ان شالله ، منم با حامد میرم خبر بگیرم .
و دقایقی بعد همراه حامد خانه را ترک می کنند. مامان دلواپس و بی قرار به پنجره چسبیده است و مسیر رفتنشان را نظاره می کند .
ترجیح می دهم از اتاقم وقایع را زیر نظر داشته باشم . با دستان لرزانم میله راه پله را می گیرم و خود را به اتاق می رسانم .
مسیر نور چراغ قوه بابا و حامد از دور مشخص می کرد که وارد حیاط ویلا شده اند و قصد دارند درب خانه را با کلیدی که آقای ناصری داده باز کنند ، اما در سریع تر از آنچه که باید باز میشود و این نشان می دهد که در قفل نبوده …
به قلبم چنگ میزنم ، سعی میکنم دید در شب خود را واضح تر کنم اما تغییری نمی کند  .
نور منعکس شده بر پرده را دنبال می کنم که پس از مدتی از بین می رود.
نفسم تنگ می شود و گویا آسم دوباره به ریه هایم حمله ور شده است . به دنبال اسپری چشمانم را این سو و آن سو می چرخانم که در نهایت کنار پایه تخت پیدا میکنمش ….
با چند بار فشار وارد کردن بر اهرمش نفسم بالا می آید و بر می خیزم تا دوباره کنار پنجره بروم که صدای بوق ماشینی طنین انداز می شود .
بیرون را نگاه میکنم ، در این ظلمت چیز زیادی قابل مشاهده نیست اما می شود فهمید که حامد و بابا کنار ماشینی ایستاده اند .
ماشین با تک بوق دیگری از کنارشان عبور می کند .
پایین  می روم  تا اتفاقات را از زبان خودشان جویا شوم . با ورود شان به خانه ، مامان بی طاقت تر از همه شروع به سوال پرسیدن می کند :
× خوبی محمود ؟!
× چی شده بود اونا کی بودن ؟؟
×صدای بوق چی بود ؟
× دزد اومده ؟
بابا دستش را نوازشگرانه پشت مامان می گذارد و سعی در آرام کردنش دارد :
+ نفس بگیر خانم . خودتو کشتی که .
او را به سمت هال راهنمایی میکند
+ بیا بشین رو مبل  اروم باش اول ؛ بعدش چشم برات تعریف میکنم .
همیشه عشق میانشان را ستایش می کردم و دلم می خواست شریک زندگی ام ، آنقدر مسئولیت پذیر و عاشق پیشه باشد که غم هایمان را با هم تقسیم کنیم و به همدیگر عشق بورزیم .
سمیه خانم آب قند می آورد و همگی بر روی مبل ها ساکن می شویم .

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان ساحل چشمانت :

رمان ساحل چشمانت به قلم همتا، به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/+N2EoNURYiNkzNjZk

 

بیوگرافی همتا :

همتا با نام مستعار، بیست و پنج ساله متولد تهران است و نویسندگی رو از دوسال پیش شروع کرده.
سه رمان درحال تایپ دارد و به تازگی پا به دنیای نویسندگی گذاشته است.

 

آثار همتا :

رمان ساحل چشمانت – درحال تایپ
رمان ماهین ‌- درحال تایپ
رمان – مرا برای خودم بخواه – درحال تایپ

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها