رمان باورهای زخمی

بازدید: 3 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 30 آبان 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۴۱ بعد از ظهر
دانلود رمان باورهای زخمی

معرفی رمان باورهای زخمی :

موضوع اصلی رمان باورهای زخمی احساساتی که به بازی گرفته شده‌اند و زهرا احسان منش تبعات آن را هم به تصویر می کشد.

از پیام های مهم رمان باورهای زخمی این است که رفتار صمیمانه بیش از حد با جنس مخالف می‌تونه مرد یا زن رو درگیر عشق یک‌طرفه کند. بروز عشق به‌دروغ، می‌تونه جوری زندگیش رو تحت‌تأثیر بذاره که تا سال‌ها نتونه به کسی اعتماد کنه.

رمان باورهای زخمی در سال ۱۳۹۹ از انتشارات صدای معاصر به چاپ رسیده است. تعداد صفحات آن ۷۰۱ می باشد.

 

خلاصه رمان باورهای زخمی :

مینو دنیل دختری روان‌شناس که محرم دل تمام اعضای خانواده‌اش شده است، خودش به دلیل ضربه‌های عاطفی‌ای که در جوانی خورده است، هنوز نتوانسته ازدواج کند تا اینکه بعد از سال‌ها با یکی از دوستان هم‌دانشگاهی‌اش، عمران دلاور برخورد می‌کند و احساسات گذشته‌اش زنده می‌شود…

عمران مدیر موسسه حقوقی و فعال یکی از احزاب مهم سیاسی است و او هم بعد از خاطراتی که با مینو داشته، هنوز مجرد مانده است، اما دیگر نمی‌خواهد به این دوری ادامه بدهد؛ اما با توجه به نفرت مینو از سیاست ترجیح می‌دهد فعلا فعالیت‌های سیاسی‌اش را پنهان کند…

 

مقداری از متن رمان باورهای زخمی ۱ :

معذرت می‌خوام… حق با توئه… الان وقتش نبود…

دستی را که روی ته‌ریشش کشیده می‌شود، از گوشه‌ی چشم می‌بینم و همین لحظه نتیجه می‌گیرم جز دفعه‌ی اول که دیدمش و ریش داشت، بقیه‌ی دفعات ته‌ریش داشته است.

ـ من رو ببین مینو!

سرم را می‌چرخانم. کامل به‌سمت من اریب می‌شود؛ حالا چشم‌تو‌چشم هستیم.

ـ به من حس داری؟

جا می‌خورم از حرفش و از آهی که پشت‌بند جمله‌اش از سینه‌اش برمی‌خیزد. دستش که یک‌ طرف صورتم را قاب می‌کند، دلم گریه‌اش می‌گیرد.

ـ نمی‌خوام ملاحظه کنی. راستش رو بگی، کمتر اذیت می‌شم… باشه عزیزم؟

صورتم گر می‌گیرد از این حجم تمنا و احساسی که در حرف‌حرف جملاتش صف کشیده‌ است. معذب نگاهم را پایین می‌کشم.

ـ چه حرفیه‌ عمران؟!

دستش تکان می‌خورد و چانه‌ام کمی بالا کشیده می‌شود.

ـ تو چشمام نگاه کن.

قلبم بیشتر ضرب می‌گیرد. این بی‌رحمانه‌ترین اعتراف‌گیری عمرم است.

ـ من اون‌قدر پخته شدم که به اون حدی که فکر می‌کنی، نشکنم؛ پس صادق باش.

نگاهش می‌کنم. دلم می‌گیرد از اینکه حس سرخوردگی لحنش، غوغا کرده است. ناگهان تصمیم می‌گیرم خودم و او را با جملاتی طوطی‌وار خلاص کنم.

ـ شک نکن که آدم منطقی‌ای هستم، اما نه اون‌قدر که همیشه فکر می‌کردم… چون محال بود من به این سرعت و بدون تحقیق و شناخت کافی، با تو محرم بشم… اسمش رو هرچی می‌خوای بذاری، بذار عمران!

انگشتانش روی گونه‌ام فشرده می‌شود. سیبکش جوری تکان می‌خورد انگار بزاقش از فضای تنگی عبور کرده یا حجم بزاقش یکهویی و بیش از حد بوده است.

ـ اگه این‌جوره، پس چرا این‌قدر راحت می‌خوای کات کنی؟!

کات، سنگ می‌شود و شیشه‌ی احساسم را ترک می‌اندازد. دلم اندازه‌ی کل دنیا می‌گیرد. بی‌اراده قسمتی از مویم را می‌گیرم و تلاش می‌کنم همچنان خیره‌اش باشم.

ـ چون نمی‌خوام احساسم لطمه بخوره، اعتمادم آسیب ببینه، زندگیم تحت‌شعاع سیاستی قرار بگیره که ازش نفرت دارم و نم‌نم حس خوبم رو بهت از بین ببره. ترجیح می‌دم نداشته باشمت، اما گاهی که یادت افتادم، دل‌تنگت بشم؛ نه اینکه کنارم باشی و ازت دل‌سرد باشم.

آن یکی دستش را هم پیش می‌آورد و صورتم قاب هر دو دستش می‌شود و میان بهت نگاهم، صورتم را کمی پیش می‌کشد.

گونه‌هایم به‌نوبت گرم می‌شود و من حیرانم از اینکه به‌جای پیش کشیدن لب خودش، صورت من را پیش کشید. دلم به خود می‌لرزد و میان داغی گونه‌ام، عقلم ندا می‌دهد که او عادت دارد به پیش کشیدن نه پیش‌کشی شدن؛ و این ته دل لرزانم را خالی می‌کند.

ـ بهت قول می‌دم که نذارم این‌طور بشه.

عواطف و احساساتم، مغلوب آن بخش روان‌شناس ذهنم می‌شود.

ـ من نمی‌خوام تو راهی پا بذارم که به پایانش خوش‌بین نیستم. ترجیح می‌دم قبل از اینکه احساسم، منطقم رو کور کنه، کاتش کنم.

دست‌های سردش را پس می‌کشد. نمی‌خواهمش، اما نمی‌دانم چرا ناگهان دلم می‌خواهد حرفی بزند، تلاشی بکند تا راضی‌ام کند؛ مثلاً بگوید که به‌خاطر من از آن سیاست لعنتی دست می‌کشد تا من هم بگویم تا آخر عمر سمت هیچ مرکز ترک‌اعتیادی نمی‌روم و بگذارم او فکر کند به‌خاطر او از آرمان‌هایم گذشته‌ام و من بدجنسانه هیچ‌وقت اعتراف نکنم که این شغل برای خودم هم آرمانی نیست.

ته‌ریشش را متفکرانه دست می‌کشد و جای دستان برداشته‌اش از روی گونه‌ام نم‌نم سرد می‌شود. بلند که می‌شود، ته دلم خالی می‌شود و وحشتی ناشناخته تمام وجودم را پر می‌کند.

ـ باشه… به ‌‌خواسته‌ت احترام می‌ذارم… اما…

مقابلم می‌ایستد. جدیت نگاهش ته دلم را خالی می‌کند.

ـ از محرمیت سه‌ماهه‌مون، هنوز خیلی مونده… تا اون موقع…

انتهای گلویش را دست می‌کشد و صدای خش‌دارش را صاف می‌کند.

ـ می‌خوام که همچنان به قوت خودش باقی بمونه…

بهت‌زده که نگاهش می‌کنم، پیشانی‌اش چین دلخوری می‌گیرد.

ـ این‌جور نگام نکن… بهت کاری ندارم… فقط به هر دومون فرصت می‌دم که تو این فاصله خوب فکر کنیم.

سمت در که می‌رود، پاهایم سست می‌شود. دلم می‌گیرد. حجمی گوشه‌ی گلویم جان می‌گیرد و چشمانم می‌سوزد و کمی بعد، صدای به هم خوردن در آپارتمانم، برایم زشت‌ترین صدایی می‌شود که تاکنون شنیده‌ام و اشکی که از گوشه‌ی چشمم سر می‌خورد.

بامعناترین اشکی می‌شود که تاکنون ریخته‌ام. دلم تا بی‌نهایت می‌گیرد. لعنت به روان‌شناسی! لعنت به منطق! لعنت به من که جوری از سن احساسی شدنم گذشته است که نه قادرم عین دخترهای خیلی جوان آینده را نبینم و نه توان دارم با رفتنش کنار بیایم.

دست می‌کشم روی ملحفه‌ای که زیر تنش چروک شده بود و بوی عطرش را نفس می‌کشم و اشک بعدی بی‌معطلی می‌چکد.

به‌گمانم مستأصل‌ترین آدم روی این کره‌ی خاکی باشم. فکر می‌کنم و قطره‌ی بعدی می‌چکد روی خوشخواب. فکر می‌کنم و بینی‌ام می‌سوزد و با سماجت از ریزش قطره اشک بعدی جلوگیری می‌کنم.

لحظاتی بعد، موهایم را جمع می‌کنم پشت سرم و کلیپسم را می‌زنم و برمی‌خیزم. باید خودم را پیدا کنم. اولین دفعه نیست که احساسم زخم می‌خورد، که جایی می‌رود که نباید، که افسارش را می‌گیرم و به‌قیمت شکاندن گردنش، بَرَش می‌گردانم.

سمت آشپزخانه می‌روم و بلافاصله گوشم به صدای زنگ واحد واکنش نشان می‌دهد. می‌روم سمت در و با دیدن عمران از چشمی در، دلم می‌ریزد.

زود کف دستم را می‌کشم روی صورتم. بعد از آن مدل رفتنش، مانده‌ام چه رفتاری باید نشان بدهم. ترجیح می‌دهم عادی باشم. با زنگ متوالی بعدی، در را باز می‌کنم و نگاه او از دست روی زنگش به من کش می‌آید و درجا بهت می‌کند.

بی‌اختیار زیرلبی سلام می‌کنم و میان سلام من، صدای او می‌پیچد.

ـ چی شده؟!

جوری می‌پرسد که ته دل خودم هم خالی می‌شود. گیج که نگاهش می‌کنم، کفش‌هایش را درمی‌آورد. بی‌اراده راه باز می‌کنم. در را پشت‌ سرش می‌بندد. دستش روی بازویم می‌نشیند و به‌جای بازویم، دلم گرم می‌شود.

ـ گریه کردی؟

لحن زیادی نازکش و مهربانش تمام تلاش من را برای نگه داشتن افسار دلم بی‌نتیجه می‌کند.

صورتش را پیش می‌آورد و یکی توی دلم روان‌شناس مغزم را ریشخند می‌کند؛ او هم می‌تواند آدم پیش‌کش شدن باشد. دستش را قاب صورتم می‌کند و گونه‌ام را کوتاه نوازش می‌کند.

ـ خودت خواستی برم مینو… وگرنه من آدمی نیستم که تو رو توی این شرایط تنها بذارم.

خوب است که دردم را فهمید، اما بازهم بغض می‌کنم. چانه‌ام می‌لرزد. سال‌هاست که این‌طور ضعیف نشده و بغض نکرده بودم. تلاشم برای حفظ لحنم و پنهان کردن بغضم، از خودم ناامیدم می‌کند.

ـ من عمریه که تنهام!

محزون نگاهم می‌کند. صدایش می‌لرزد.

ـ ببخشید عزیزم…

چشمانش را می‌بندد و می‌کشدم به سینه‌اش.

ـ ببخشید…

هرقدر دستش را پشت کمرم محکم‌تر می‌کند، انگار که سوزن بزند به بغضم، اشکم بیشتر می‌چکد

. بوسه‌هایش روی سرم از هم سبقت می‌گیرد. صدای ضربان قلبش توی گوشم اکو می‌شود. دلم به‌اندازه‌ی همه‌ی ثانیه‌های عمرم گرفته و سنگین است و به همین آغوش پرمهر خوش است، اما مغزم روی عذرخواهی بی‌معنای او کلیک می‌کند.

اتفاقات امروز توان اندیشیدن بیشتر را گرفته است. دلم آرامش می‌خواهد.

نمی‌دانم چقدر بعد، عقب می‌کشد که دیگر گریه نمی‌کنم. فشار نرم صورت ملتهبم، میان دست‌های گرمش، بر تمام افکارم قفل می‌زند. بی‌حرف خیره‌ام می‌شود. قلبم می‌تپد.

ـ دوست دارم… اون‌قدر که اگر بگی برو، می‌رم… مثل همون چند سال پیش… همون‌قدر می‌خوامت که اگه بگی نمی‌خوامت، به نخواستنت احترام می‌ذارم و می‌رم که نبینمت، که اصرار نکنم و آزارت ندم…

لبم می‌لرزد. صدایم می‌لرزد.

ـ حالم بده عمران… کم آوردم… اون‌قدر روز بدی داشتم که می‌ترسم اگه الان این‌قدر حضورت رو کنارم می‌خوام، واسه این باشه که نذاری زیر بار این‌همه غصه له شم… می‌ترسم عمران…

بغلم می‌کند. به‌جای کتفی که نوازش می‌کند، دلم گرم می‌شود.

ـ خودت رو اذیت نکن عزیزم. من فقط برام مهمه که تو خوب باشی، حال دلت خوب باشه… حتی اگه یه روز بهم بگی واسه این خواستیم و حالا زندگیت اوکی شده و دیگه نمی‌خوایم، سعی می‌کنم درکت کنم؛ پس فکرت رو درگیر این موضوع نکن، بذار کنارت باشم.

می‌دانم کارم احمقانه است، اما آدمی که کم آورده است، راحت‌تر حماقت می‌کند. دست‌های لرزانم را پیش می‌برم و دور کمرش حلقه می‌کنم و تن له‌شده‌ام را می‌سپارم به بوسه‌هایش، بدون اینکه بخواهم بدانم چرا برگشته است.

صدای آیفون قفل دست‌هایم را شل می‌کند. عقب که می‌کشم، با فرصت‌طلبی آخرین بوسه‌اش را روی پیشانی‌ام می‌چسباند و خودش می‌رود سمت آیفون. صدایش را با تک‌سرفه‌ای صاف می‌کند و گوشی را برمی‌دارد و می‌پرسد:

ـ کیه؟

 

مقداری از متن رمان باورهای زخمی ۲ :

کمی پیش می‌آید و می‌نشیند کنارم.

دستش را می‌کشد توی موهایم و من بی‌حرف پلک می‌بندم.

کشف بعدی‌ام خیلی جای افتخار ندارد، بس که دردآور است. هرقدر یکی را بیشتر دوست داشته باشی، هرقدر برایت عزیزتر باشد، هرقدر بیشتر عاشق باشی، وقتی دلت را شکست، باورت را زخم زد، به همان نسبت عشقت، بخشیدنش و فاصله گرفتن از او سخت‌تر می‌شود.

دلت می‌خواهد بگویی برو، اما نمی‌توانی. می‌خواهی بگذاری برایت حرف بزند، توضیح بدهد، اما بازهم نمی‌توانی. می‌شوی کلاف سردرگم بی‌هویت. دیگر هرگز نه آدمی می‌شوی که اول بودی و نه آدم بعدش که عاشق او شدی.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان باورهای زخمی :

از طریق انتشارات صدای معاصر و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد. نسخه مجازی این رمان نیز با اجازه ی ناشر در اپلیکیشن باغ استور قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی زهرا احسان‌ منش :

زهرا احسان‌ منش ، متولد خرداد ماه، در شهرستان کاشمر، استان خراسان رضوی هستم.

نویسنده‌ ی ده اثر چاپی و ویراستار بیش از شصت عنوان رمان فارسی و ترجمه. متأهل و دارای دو فرزند است.

 

آثار زهرا احسان منش :

رمان نوش دارو – انتشارات علی

رمان باور های زخمی – انتشارات صدای معاصر

رمان در حرم یار – انتشارات علی

رمان سایه سار – انتشارات علی

رمان جام سراب – انتشارات آرینا

رمان بال های بسته – انتشارات آرینا

رمان محرم راز – انتشارات پرسمان

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها