رمان شکوفه ی سیب

بازدید: 0 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 10 آذر 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۴۰ بعد از ظهر
دانلود رمان شکوفه ی سیب اثر سعیده نعیمی

معرفی رمان شکوفه ی سیب :

رمان شکوفه ی سیب به نویسندگی سعیده نعیمی روایت دختری روستایی و مو طلایی به نام بهار است. دختری که عاشق معلم خود می شود اما هیچ وقت جرات اعتراف ندارد. به اجبار پدرش ازدواج می کند اما دست تقدیر باعث می شود تا او در اوج جوانی بیوه شود و همین باعث بازگشت مجدد او به روستای کوچکشان می شود. جایی که برای او پر است از خاطرات عشق جوانی و کهنه اش. جایی که قرار است دوباره او را با معلمش روبرو کند… رمان شکوفه ی سیب به قلم سعیده نعیمی در سال ۱۴۰۰ از انتشارات صدای معاصر به چاپ رسیده است. تعداد صفحات این رمان ۴۲۴ می باشد. ویراستاری این کتاب توسط خانم زهرا احسان منش انجام شده است.

 

خلاصه رمان شکوفه ی سیب :

رمان شکوفه ی سیب از سعیده نعیمی روایتگر دختری به نام الهام، دختری روستایی و معلمی شیرازی است که برای تدریس به جنوب استان فارس راهی می‌شود؛ الهام که دختری گوشه‌ گیر و خجالتی است؛ دچار عشقی نافرجام نسبت به معلم خود، یعنی امیرسام می‌شود.

چندسال از آن ماجرا گذشته و همسر الهام در سانحه‌ی رانندگی فوت می‌شود. بار دیگر او مجبور می‌شود در اوج جوانی ، در حالی که فقط ۲۴ سال سن دارد با پسوند بیوه، به خانه‌ی پدری و اتاق کوچکش بازگردد.

الهام در لا‌به‌لای کتابها و وسایل قدیمی، خاطرات عشق دوران مدرسه و نوجوانی خود را مرور می‌کند تا اینکه دست‌نوشته‌ای از امیرسام را در یکی از کتابها می‌بیند و…

 

مقداری از متن رمان شکوفه ی سیب ۱ :

هیچ کس نمی دانست، حتی خودش هم هرگز مستقیم نگفت؛ اما من میدانستم که آن جعبه کوچک فقط برای من است.

سیب های درشتی که رویشان یک ترکه ی پر از شکوفه های سیب گذاشته بود.

یادش بود که من چه گلی را دوست دارم و آن را برایم آورده بود…

آن شب تا صبح مست بودم. نمی دانم از شمیم گل ها بود که عطرشان قوی تر از خاطرات کودکی ام شده بود یا کسی که آن ها را آورده بود.

هرچه بود، من هم به درد سمانه دچار شده بودم. همانطور که او می ترسید پرتقال های آقا عبدالله تمام شود، من هم از تمام شدن سیب های هدیه ی او نگران بودم.

هیچ وقت از دوست داشتن و علاقه اش نگفت؛ اما من می فهمیدمش، لمسش می کردم؛ مانند وقتی که چشمانت بسته است؛ اما گذر نور را از پشت پلک هایت می بینی؛ کم می شود، دور می شود؛ اما تو می دانی که هست که تمام نمی شود.

(( هر وقت خواستی، چراغ ها را خاموش کن! من تاریکی های تو را هم یاد گرفته ام و دوستش خواهم داشت. ))

 

مقداری از متن رمان شکوفه ی سیب ۲ :

در فاصله ای نزدیک، باز آب انباری تنها وجود داشت که کنار نخلستان بود.

از همان ابتدای ورودش به ای ن منطقه، آب انبارها ی مختلف توجهش را به خود جلب کرده بود .

بستر رودخانه پهن شده و دیگر شباهتی به رودخانه نداشت . می توانست از آنجا عبور کند، اما با دیدن ماسه هایی که رودخانه به جا گذاشته بود،

راهش را کمی کج کرد. روبه رویش حالا زمین صاف و محکمی بود که آب انباردر وسطش دامن گسترانده بود .

موبایلش زنگ خورد . هر روز چند تماس ازشی راز داشت که جویای احوالش در آنجا می شدند. شاخه ی خشک ی از گز را کند و تماس مائده را با خوش رویی پاسخ گفت .

-به به ! سلام مائده خانم، دخترخاله جان!

مائده که واله و دلباخته ی امیرسام بود، لبش را گاز گرفت.

-سلام… خوبی امیر؟

-ممنون … چیزی شده؟

مائده لب ورچید و با دلخوری گفت :

– مگه باید چیزی شده باشه که زنگ بزنم؟ !

– نه؛ ولی صدات می لرز ید، گفتم شاید اتفاقی افتاده باشه.

مائده گاز دیگری از لبش گرفت تا خودش را لو ندهد که از هیجان شنیدن صدای اوست .

-چیزی نشد ه… مامان گفت بهت زنگ بزنم از احوالت بپرسم .

رو ی کلمه ی مادر تأکید کرده بود تا غرورش را حفظ کند و ادامه داد:

– اونجا بهت خوش می گذره؟

– خوبه… شما چه خبر؟

– ماهم خبری نیست … همه دل شون واسه ت تنگ شد ه. تو چی ، دلت برامون تنگ نشده؟

امیرسام به آب انبار رسیده بود . خم شد و دست روی طاقه للی شکلش گذاشت . دلش می خواست زودتر مائده قطع کند تا بتواند با دقت آنجا را ببیند.

– چرا، منم دلتنگ شدم، ولی خب آدم یه د یگه، ساختش از گِله و به هر شرایطی عادت می کنه .

مائده خواست چیزی بگوید که کمی فیلسوفانه و یا حتی عارفانه باشد، اما هرگاه با او هم صحبت

قفل بزرگی به سرش می زدند و روی کاغذی با خط درشت کی نوشتند

« تعطیل شد!»

-شاگردات چه جوری اَن؟ تنبلن یا زرنگ؟

امیرسام به درون آب انبار نگا ه کرد که هیچ آب ی نداشت و با ابرویی بالارفته جواب داد:

– مائده! تازه فرد ا قراره مدرسه ها باز بشن، از کجا بدونم؟!

به حرف احمقانه ی خودش نیشخند ی زد و گفت :

– آها، اصلا حواسم نبود… خب کاری ندار ی ؟

-نه؛ به خاله سلام برسون .

– ممنون؛ تو هم سلام برسون .

مائده خودش متوجه اشتباه دومش شد و زودتر قطع کرد؛

مثل به چه کسی می خواست سلام برساند؟ !

امیرسام موبایل ر ا داخل جیبش گذاشت . حالا می توانست با آرامش و دقت بیشتری آب انبار را نگاه کند.

دهانه اش کوتاه بود و به اجبار سرش را خم کرد تا به طاق آن نخورد . یک دهانه ی دیگر هم دقیقا روبه رویش و کمی بالاتر از آن، یک دریچه ی باز و کوچک بود .

داخلش از گل ولا یی که سال ها به جا مانده بود، پر شد ه و نیاز به لا یه روبی داشت. شیارهای عمیق گِلهای نمدار، مانند جزیر ههای کوچک ی از هم فاصله گرفته بودند .

در جایی که گنبد به هم رسید ه و کامل شده بود، لانه ی گلیِ یک پرستو ی مهاجر وجود داشت که حالا خالی مانده بود .

اطراف را نگاه کرد و سنگ ی را به داخل آب انبار انداخت وقتی که از سفت بودن گِل هایش مطمئن شد، به داخلش پرید. گودی اش تا بالاتر از کمرش میرسید و می توانست به راحتی بیرون بیاید .

از هر دو دهانه اش نسیم ملایمی می وزید و داخلش خنکایی لطیف و دلپذیر داشت . به دور خودش چرخید و چند بار به آرامی هوهو کرد .

صدایش در فضا ی کوچک پیچید و حال خوشی نصیبش کرد . دست به کمر گفت :

– عجب جای دنجیه!

دستانش را دو طرف دهانش گرفت تا این بار بلندتر از پیش فر یاد بزند، اما با دیدن سایه ای در کنار دهانه ی دوم، منصرف شد و به سمتش رفت .

دختر ی با چادررنگی که به دور خودش پیچیده بود، در حال دور شدن بود .

دختر سرش را چرخاند و به او نگاه کرد . موهای فِرش که ز یر نور، طلایی می زد، رو ی صورتش پخش شد و پوشاندش .

دختر قدمهای ش را تندتر کرد و به طرف خانه شان که در نزدیکی آب انبار بود، رفت .

سه خانه ی نوساز نزدیک ی دبیرستان پسرانه قرار داشت و نخلستان دیگر ی پشت آنها روییده بود .

دست رو ی دیواره ی دهانه گذاشت و خودش را بالا کشید. شلوار خاکی اش ر ا با دست تکاند و اطراف ر ا با چشم کاوید. روی دیوار ه ی پهنی که به دور گنبد حلقه بسته بود، مقدار ی پوست تخمه و آجیل ریخته بود.

لبخند کجی زد و فهمید که خلوت دخترک را به هم زده و فرار ی اش داده است .

اولین باری بود که الهام را آنجا می دید و نمی دانست قرار است چه آتش ی به جانش بی ندازد .

نمی دانست مانند یخی که میان آتش نشسته است، نمی سوزد، اما آب می شود؛ قطره قطره و ذره ذره!

سپهر به آرامی پشت کمرش زد و از خیال بیرونش کشید. امیرسام ریه ها یش را پر کرد و آرام آرام نفسش را بیرون فرستاد . دیوار و آب پاشی حیاط، بوی خاک آب انبار را می داد و همان حس ها را درونش زند ه می کرد .

کمرش را راست کرد و پاه ایش ر ا ا ز زیر نرده ها بیرو ن کشید.

سپهر، لبه ی ا یوان، کنار ش نشست. نامحسو س اشارهای به روبه رو کرد و نجواکنان گفت :

– مائده یه ساعته که داره نگات می کنه . به من گفته بیام ببینم چته.

بدون اینکه نگاه ی به سمت او بیندازد، پوفی کرد و گفت :

– اینم ول کن نیست !

– می دونی تا حالا چندتا از خواستگاراشو رد کرده؟ ! دیروز خاله داشت با مامان حرف می زد .

اگر تمام فامیل نمیدانستند، یقیناً نیمی از آنها خبر داشتند که مائد ه تا چه انداز ه امیرسام را دوست دارد . لب های ش را با اخم به هم فشرد.

-نکنه من باید جوابگو باشم و می خوان یقه ی منو بگیرن !

– دردِدل خواهرانه بود؛ اگه از من بپرسی ، می گم خاله خواسته گوشی رو بده دست مامان که دست بجنبین، وگرنه مائده رو شوهر می دیم.

زمزمه کرد و برای اینکه بحث را عوض کند، گفت :

– وقت کرد ی سر ی به عمه بزن، دلتنگته .

سپهر به پیام ی که رو ی موبا یلش آمد ه بود، نگاه کرد و به شوخی گفت :

– تا وقت ی بردارزاده ی عزیزش هست، دلتنگ من چرا؟ !

امیرسام مشت ی آرام رو ی پای ش زد که سپهر بلفاصله حرفش را عوض کرد و خی ره به موبا یلش گفت :

– باشه، هرموقع خواستی بر ی ، به منم یه ندا بده.

با اینکه از نظر ظاهری بسیار شبیه به هم بودند، اما اخلق و روحیاتشان کامل باهم درتضاد بود . هر دو صورتی سفید و چشمانی سبز و روشن داشتند که از مادرشا ن به ارث برد ه بودن د و تفاوتشا ن اندک بود ؛ اما هرچه امیرسام مقید و روحیه ی لطیفی داشت، سپهر به جا ی هر دو نفرشان عاشق دخترباز ی و خوش گذرانی بود .

دایی محمد با صدای بلند رو به جوانها کرد.

-دوتا جوون رعنا و پر زور بیان یه کمکی به ما پیرمردها بدن.

امیرسام برای یار ی آنها از جای ش بلند شد و سر سپهر را، که می دانست در حال چت با یکی از هزاران دوست دخترش است، تا رو ی صفحه ی موبایلش کج کرد .

– بلند شو به جای این کارا، یه کمکی بده.

سپهر باشه ای گفت، اما بلند نشد و امیرسام و فریبرز، پسردایی اش، برای بلند کردن دیگ ها رفتند. مادربزرگ قربان صدقه ی نوه هایش رفت.

– ایشاالله دوماد یتون ننه… قربون قدوبالاتون! مواظب باشید باکیتون نشه .

مائده از فرصت پیش آمده استفاده کرد و خودش را به سپهر رساند. پایین ایوان ایستاد ه بود. لباس سپهر را کشید و پرسید :

– چی می گفت؟

سپهر سرش را از رو ی گوش ی بلند کرد و جواب داد:

– چیزی ش نبود، نگران نباش .

سه سال از مائد ه کوچک تر بود و برایش حکم خواهر داشت؛ اما خاطر برادرش عزیزتر بود. برای اینکه خیالش را راحت کند، گفت :

– نگران عمه است … ز یاد حالش خوب نیست.

مائده با آهانی غمگین به سمت امیرسام چرخید .

– ان شاالله زودتر خوب بشه تا امیرم از نگرانی دربیاد .

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان شکوفه ی سیب :

این رمان زیبای عاشقانه معمایی به نویسندگی سعیده نعیمی از طریق انتشارات صدای معاصر و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی سعیده نعیمی :

سعیده نعیمی متولد فروردین ۱۳۷۱ و ساکن استان فارس است. در حال حاضر در رشته ی ادبیات انگلیسی مشغول به تحصیل است.

نویسندگی را از کودکی آغاز کرد و با تشویق معلمش ادامه داد. در سال ۱۳۹۴ با نوشتن اولین رمان به صورت رسمی وارد حیطه ی نویسندگی شد.

 

آثار سعیده نعیمی :

رمان افسانه‌ ای‌ از‌ چمروش – فایل رایگان مجازی

رمان شکوفه ی سیب بقلم سعیده نعیمی – انتشارات صدای معاصر

رمان شیمه – در حال تایپ

رمان تیری در مسیر – در دست چاپ

رمان سیبل – در دست چاپ

رمان رویای دخترانه‌ ی من – در دست چاپ

رمان مبتلایم کردی – به زودی

رمان روباه و ماه – به زودی

امتیاز دهید

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها