رمان وبال

بازدید: 0 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 7 آبان 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۴۳ بعد از ظهر
دانلود رمان وبال

معرفی رمان وبال :

رمان وبال روایتگر شخصیت های خاکستری است، آدم هایی که در زندگی همه ی ما وجود دارند. آدم هایی که اشتباه می کنند و صرفا قهرمان نیستند!

رمان وبال عشقی خالصانه و عمیق را به تصویر کشیده است، عشقی که در سر راه آن موانع و ممنوعه های زیادی وجود دارد اما آنقدر عمیق است که هیچ وقت از بین نخواهد رفت.

ارتباط بین شخصیت ها در رمان وبال به خوبی به تصویر کشیده شده است و مخاطب با خواندن این داستان می تواند درس های بزرگ و کوچک زیادی از آن بگیرد.

رمان وبال در سال ۱۳۹۸ از انتشارات صدای معاصر به چاپ رسیده است. ویراستاری این کتاب توسط خانم زهرا احسان منش انجام شده است. تعداد صفحات این رمان ۳۷۴ می باشد.

 

مقدمه رمان وبال :

از من خبر بگیر!

کاری ندارد

کافی ست صبح ها

دلت برایم تنگ شود

و بی اختیار

به نقطه ای خیره شوی

و به این فکر کنی

که چقدر بی خبری از من…

( کامران رسوال زاده )

 

خلاصه رمان وبال :

رمان وبال روایت یک عشق قدیمی است که از بچگی شکل گرفته است. عشقی ممنوع و پر فراز و نشیب. دختری که مادرش را از دست داده و با پدرش زندگی می کند و با سینا نسبت خونی دارد و ندارد!

اشتباهات و جدایی این زوج وبال گردنشان می شود و به شکل دروغ، فرار و یک زن!

 

مقداری از متن رمان وبال ۱ :

در همان حال بلند شد و من راهی برای آرام کردنش بلد نبودم، جز…بغل کردنش!

به خودم فشردمش.

ببین،خودت مجبورم می کنیا! هی میگم آروم باش، حرف میزنیم، تو کتت نمی ره… حالا اینجا مجبوری به حرفام گوش کنی.

به تقلایی شدید افتاد برای رها شدن، اما نمی توانست.

گوش کن! وقتی میگم اولین و آخرین عشق منی، باید باور کنی! باید باورت بشه که تا حالا، انگشتمم اون زنی رو که اسمش تو شناسنامه مه، از روی هوس لمس نکرده… باید باور کنی اون قدر عاشقتم که هیچ کسی رو جز تو نمی بینم… باورت بشه که بدون تو دنیا رو نمی خوام… برای داشتنت حاضرم با همه بجنگم و حتی بمیرم و تو رو با یکی دیگه نبینم…

 

مقداری از متن رمان وبال ۲ :

‌‌‌ـ بچه‌ها از این طرف… وای ببین این لباس چه خوشگله!

حواسم در پی لباسی رفت که پری نشان‌مان می‌داد‌ و این شد که بی‌حواس به فردی که از روبه‌رو می‌آمد، برخوردم و کمی به عقب برگشتم و به‌طرفش رو گرداندنم.

‌‌‌ـ عذر می‌خوام… ببخشید…

و نگاهم ثابت ماند به چشم‌های مرموزی که بسیار آشنا بود. با شرم بازو‌‌‌هایم را از دست او که ظاهراً بی‌اراده گرفته بود، بیرون کشیدم. نگاهش رنگ تعجب گرفت.

‌‌‌ـ شما؟!

نگاهی به دوستانم که با کنجکاوی بهم چشم دوخته بودند، انداختم و دوباره به مرد روبه‌رویم نگاه کردم. با صدا و لحنی متعجب سلام کردم.

‌‌‌ـ سلام تابان‌خانوم هنرمند! شما کجا، اینجا کجا؟!

لحن صمیمی‌‌اش لبخندی خجول و دستپاچه به لب‌هایم نشاند.

‌‌‌ـ اومدیم اردوی دانشجویی.

نگاهش دقیق و عمیق روی صورتم چرخی خورد.

‌‌‌ـ خیلی‌‌ام عالی! منم اومدم همایش.

و نگاهی به ندا و پری انداخت.

‌‌‌ـ خانومای محترم رو معرفی نمی‌کنید؟!

احساس خوبی به او نداشتم، نه اینکه خوب نباشد یا بد باشد، نه؛ فقط عجیب بود. یک احساس عجیب. ندا و پری را به‌عنوان دوست و هم‌کلاسی‌‌‌هایم معرفی کردم و او را به آن دو به‌عنوان:

«جناب سروش».

با شناختی که از دوستانم داشتم و می‌دانستم خیلی زود به‌ قول‌ معروف «با او چای‌نخورده، پسرخاله می‌شوند» از دیدار غیرمنتظره‌ی او ابراز خوشحالی کردم و عزم خداحافظی که گفت:

‌‌‌ـ خوشحال می‌شم افتخار بدید و ناهار در خدمت‌تون باشم.

من فکر کردم پری و ندا زود پسرخاله می‌شوند! قبل از اینکه آن دو هم ازخداخواسته قبول کنند، تشکر کرده و سریع خداحافظی کردم و اصرار او را مؤدبانه رد کردم و با اشاره از ندا و پری خواستم که راه بیفتند.

سروش با همان نگاه خیره که برایم آزاردهنده شده بود، بدرقه‌مان کرد.

‌‌‌ـ امیدوارم بیشتر از این‌ها شما رو زیارت کنم. به امید دیدار مجدد.

همین که از او دور شدیم، آن‌ها شروع کردند.

‌‌‌ـ چه آدم باپرستیجی! دل منو با خودش برد لعنتی!

این را ندا گفت و من و پری را با آن لحن و اشتباه عمدی به خنده انداخت.

آن دو شوخی می‌کردند و می‌خندیدند، اما من ذهنم درگیر نگاه عجیب او شده بود. چشم‌هایش در هوای روشن بیرون روشن‌تر از آن بود که شب گذشته دیده بودم، یک روشن زیبا.

این درگیری تا آخر شب و وقت خواب ادامه داشت و تبدیل به احساسی خوشایند می‌شد، اما… همیشه اما و اگری وجود دارد که حال خوشت را ناخوش کند.

یک جفت چشم سیاه وحشی همه‌ ی آن احساست خوب را پس زد و در خاطرم پررنگ شد. حس دلتنگی وجودم را لبریز کرد.

پری و ندا لحظاتی پیش، پس از شیطنت‌های بی‌شمار، راحت و آسوده خوابیده بودند. چشم‌‌‌هایم به اشک نشست. دلم بی‌تاب و بی‌قرار سینا شد.

با خودم فکر کردم کاش شماره تلفنی از او داشتم و حداقل می‌توانستم صدایش را بشنوم، اما افسوس که هیچ دسترسی به او نداشتم. فقط می‌توانستم او را لابه‌لای خاطرات گذشته پیدا کنم.

 

مقداری از متن رمان وبال ۳ :

‌‌‌ـ سینا!

مشغول تمرین با سازش بود که دست نگه داشت.

ـ جون سینا!

دلم ضعف رفت برای جانم گفتنش، اما به رویم نیاوردم. این یک راز بود.

‌‌‌ـ می‌خوام برای تولد ماه‌نگار کادو بخرم، به نظرت چی بخرم؟

نگاهش را دقیق کرد و نشان داد که فکر می‌کند.

‌‌‌ـ نظر خودت چیه؟

‌‌‌ـ من که هرچی فکر می‌کنم، چیز مناسبی به ذهنم نمی‌رسه.

بلند شد و به‌طرفم آمد، روبه‌رویم ایستاد، دستش را بالا آورد، با اینکه هر دو می‌دانستیم نسبتی خونی نداریم که به هم محرم باشیم، هیچ‌وقت مراعات نمی‌کرد. دسته‌ای از موهایم را گرفت و همچنان خیره ماند به صورتم. با خجالت گفتم:

‌‌‌ـ حواست هست سینا؟

حواسش به من نبود.

‌‌‌ـ آخه چقدر خوشگلی تو؟!

دلم در سینه فرو ریخت و تنم گر گرفت. نگاهم را عجولانه گرفتم و چند گام به عقب برداشتم.

‌‌‌ـ ببخش مزاحم شدم. حالا خودم یه فکری می‌کنم.

چقدر ناشیانه رفتار کردم.

‌‌‌ـ اگه بلدی فکر کنی، چرا اومدی منو هوایی کنی؟!

نگاهم را بی‌اراده به پشت سر فرستادم، از پشت شیشه‌های رنگی پنجره رفت تا ساختمان ماه‌نگار. ترسی مبهم به دلم آشوب انداخته بود. از ماه‌نگار و حساسیت‌هایش می‌ترسیدم، حتی با اینکه می‌دانستم او در خانه نیست.

دوباره به‌طرف سینا برگشتم و وقتی او را رخ‌به‌رخم دیدم، بی‌اراده «هین» بلندی کشیدم و نفس در سینه‌‌ام حبس شد.

دست‌هایش روی بازو‌‌‌هایم نشست.

‌‌‌ـ حالت خوبه تابان؟

دلم از آن‌همه نزدیک بودن، حال غریبی داشت. حس نفس‌هایش روی صورتم… بوی ادکلنش…

آب دهانم را فرو دادم:

‌‌‌ـ خوبم.

‌‌‌ـ چرا این‌قدر بی‌قراری؟

آرام دستش را پس زدم و کمی از او فاصله گرفتم.

‌‌‌ـ نه… خوبم… فقط… فقط ذهنم درگیر این موضوعه که گفتم.

ابرو بالا انداخت و لبخندی شیطنت‌آمیز زد.

‌‌‌ـ اینکه مهم نیست… راه‌حلش پیش منه. آماده شو بریم خرید.

لحظه‌ای نگاهم به دهانش خیره ماند.

‌‌‌ـ خرید؟!

‌‌‌ـ آره، بریم تا بی‌قراری هم از تن تو بره…

لبخندش عمیق‌تر شد.

‌‌‌ـ البته اگه بره!

خودم را به نادانی زدم.

‌‌‌ـ وای عموسینا! ممنونم. عالی می‌شه. الان می‌رم حاضر می‌شم.

و دیگر مهلت ندادم حرفی بزند‌ یا حتی حالت صورتش عوض شود. اتاقش را ترک کردم. پر از هیجان بودم. هیجانی شیرین… یعنی می‌شد او هم دل… دلداده باشد؟!

سریع حاضر شده و پیشش برگشته بودم. خوش‌تیپی‌‌اش ذاتی بود وگرنه همیشه کمی شلخته بود و کم پیش می‌آمد به موهایش برسد. در ماشین را باز کرد و روی صندلی جلو نشستم. او نیز سوار شد. به‌طرفش برگشتم.

‌‌‌ـ می‌گم سینا، ماه‌نگار ناراحت نشه بی‌اجازه‌ش…

نیم‌نگاهی انداخت و با لبخندی پر از شیطنت گفت:

‌‌‌ـ عموشو جا انداختی.

لبخندم را فروخوردم و نگاهم را بیرون فرستادم و صدایش را شنیدم.

‌‌‌ـ تا وقتی ماه‌نگار بیاد، برگشتیم. نگران نباش.

نگاهش کردم و لبخند زدم.

‌‌‌ـ اگه فهمید، خودت باید جوابگو باشی.

‌‌‌ـ ماه‌ نگار مگه جواب دل ما رو می‌ده که ما جوابشو بدیم؟!

نگاهم را دوباره دزدیدم و آرزو کردم سرخی گونه‌‌‌هایم را به دلخواه به آنچه نمی‌خواستم، تعبیر نکند.

‌‌‌ـ چرا باید جواب دل ما رو بده؟!

‌‌‌ـ نمی‌دونی؟!

خودم را به نادانی زدم.

‌‌‌ـ از کجا بدونم با دلت چی‌کار کرده که باید جوابگو باشه؟!

‌‌‌ـ خودت چی؟!

خودم را حواس‌پرت هم نشان دادم.

‌‌‌ـ من چی؟

سمج بود.

ـ بلدی جوابگو باشی؟!

‌‌‌ـ وای سینا، جوابگوی چی؟! بذار فکر کنم ببینم چی باید بخرم.

دست برد و پخش را روشن کرد.

ـ شالتو بکش جلو.

در آینه نگاهی به خودم انداختم و موهای نرمی که از زیر شال بیرون آمده بود را مرتب کردم. موسیقی مورد علاقه‌‌اش در فضای ماشین پیچید. اخم‌هایش درهم رفته بود. نباید بها می‌دادم وگرنه بحث ادامه پیدا می‌کرد؛ چیزی که از آن گریزان بودم.

تا رسیدن به مرکز خرید، سکوتش را نشکست و من نیز حرفی نزدم، اما همه‌ی ذهنم درگیرش بود. مقابل آسانسور ایستاد.

‌‌‌ـ چرا آسانسور؟

‌‌‌ـ کی حال داره این‌همه پله رو بره بالا!

نگاهم چون لب‌هایم به خنده نشست.

‌‌‌ـ ماشاالله! مثلاً جوون اول عمری؟!

در آسانسور باز شد و اشاره کرد وارد شوم. به‌محض ورودم، دو پسر جوان رسیدند و قصد وارد شدن کردند. اخم‌های سینا درهم رفت. بین من و آن‌ها ایستاد. پشت به آن‌ها و رو به من، بی‌فاصله؛ گویی در آغوشش باشم، آن‌قدر نزدیک که نفسم بند آمد و در آینه دیدم که چهره‌‌ام گلگون شد.

نگاهم را معذب بالا کشیدم تا چشمان سیاهش که خیره بود به صورتم. دلم به تب‌وتابی خوشایند افتاد. گوشه‌ی لبش بالا رفت و تبسم ملایمی لب‌هایش را حالت داد و شرم نشسته بر وجودم را دوچندان کرد.

سریع نگاهم را گرفتم. آسانسور متوقف شد و آن دو خارج شدند. با حس عجیبی که به جانم افتاد، بی‌اختیار به راه افتادم و نشان دادم قصد خروج دارم که به‌نرمی سد راهم شد.

‌‌‌ـ هنوز مونده برسیم.

و دوباره کلید طبقه‌ی بالاتر را زد. نفسم سنگین شده بود. خیلی وقت‌ها پیش آمده بود که با او تنها باشم، بی‌آنکه کوچک‌ترین ترسی از او داشته باشم،‌ اما آن روز حالت عجیبی داشتم. از نگاهش می‌ترسیدم. بازهم نگاهش به صورتم خیره بود. اخم کردم.

‌‌‌ـ چیه؟ چرا این‌جوری نگاه می‌کنی؟!

نگاهش را به آینه انداخت و دستی در موهای قشنگش برد.

‌‌‌ـ دوست داری چه جوری نگات کنم؟!

‌‌‌ـ دوست دارم نگام نکنی.

ابرو بالا انداخت. منتظر بودم حرفی بزند، اما با توقف آسانسور و گشوده شدن درش، زود‌تر از او خارج شدم. به دنبالم آمد.

ـ حالا فکر کردی چی بخری؟

‌‌‌ـ گذاشتی فکر کنم؟!

‌‌‌ـ منظورت اینه به‌جای فکر به اینکه به ماه‌نگار چی کادو بدی، به من فکر می‌کردی؟!

توی شیشه‌ی ویترین مغازه‌ای که روبه‌رویش ایستاده بودم، می‌دیدمش. درست پشت سرم با نگاهی به نیم‌رخم. همیشه این‌قدر به من توجه داشت یا من تازه متوجهش می‌شدم؟!

‌‌‌ـ مگه تو فکر کردن داری عمو؟!

‌‌‌ـ نه عمو… به انتخابت برس.

لحنش آن‌قدر بامزه بود که خنده را مهمان لب‌هایم کند.

‌‌‌ـ می‌گم عمو، تو واسه دوست ‌دخترات چی کادو می‌گیری؟

نگاهش را بین ویترین‌ها گرداند.

‌‌‌ـ والا من به سلیقه‌ی خودشون خرید می‌کنم.

حسی شبیه حس حسادت به قلبم چنگ انداخت. نگاهش کردم و او ادامه داد:
‌‌‌

ـ اونا انتخاب می‌کنن و من حساب.

نگاه دلگیرم را گرفتم. گفت:

‌‌‌ـ می‌خوای امتحان کنی ببینی چه مزه‌ای می‌ده؟!

‌‌‌ـ خجالت بکش عمو!

‌‌‌ـ خب حالا تواَم… حواسم هست از صبح داری برام منبر می‌ریا!

‌‌‌ـ چقدرم که گوش می‌کنی.

دوباره اخم کرد.

‌‌‌ـ گوش کنم که باید حتی قید دیدنتم بزنم.

برای اینکه تلافی حرف زدن از دوست‌دخترش را درآورم، خونسرد گفتم:

‌‌‌ـ خب نبین.

‌‌‌ـ به همین راحتی! نبینم؟!

‌‌‌ـ دیدن من به چه کارت می‌آد آخه؟!

نگاهش را روی صورتم چرخاند.

‌‌‌ـ هنوز فکر نکردی چی بخری؟

با حرص نگاهم را گرفتم و به راه افتادم. دلم می‌خواست، اما نه… نه دلم نمی‌خواست فراتر رود. چشمم به مغازه‌ی کیف و کفش افتاد و با هیجان گفتم:

‌‌‌ـ فهمیدم… ست کیف و کفش. حتماً خیلی خوشش می‌آد.

و نگاهش کردم. سر تکان داد.

‌‌‌ـ عالیه!

باهم وارد شدیم. هر دو با نگاه به دنبال موردی مناسب برای ماه‌نگار گشتیم و به‌طور هم‌زمان انتخاب کردیم؛ یک انتخاب مشترک که خنده بر لب‌هایش نشاند.

‌‌‌ـ تا باشه تفاهم باشه بین من و تو.

جوابش را ندادم. واقعاً همیشه آن‌گونه بود و من حالا متوجه می‌شدم؟!

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان وبال :

از طریق انتشارات صدای معاصر و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد. نسخه مجازی این رمان نیز با اجازه ی ناشر در اپلیکیشن باغ استور قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی مریم سادات حسینی :

مریم حسینی متولد یکم تیر ماه ۱۳۶۳ و ساکن استان فارس است. نویسندگی را از ۱۶ سالگی آغاز کرد. در سال ۱۳۹۲ در سایت نودهشتیا با نام “بی ریا ” اولین رمان خود را به صورت مشترک با خواهرش سمیره السادات حسینی به اشتراک گذاشت.

 

رمان های مریم سادات حسینی :

رمان اگر عشق فریاد کند – مجازی و رایگان

رمان وبال – انتشارات صدای معاصر

رمان سهم من از با تو بودن – مجازی و رایگان

رمان همسفر من – مجازی و رایگان

رمان باز آ و بر چشمم نشین – مجازی و رایگان

رمان شاهزاده های کاغذی – مجازی و رایگان

رمان سهم من از بودن تو – انتشارات علی

رمان مست می عشق – انتشارات شقایق (نسخه مجازی در طاقچه)

رمان دلبرانه – انتشارات شقایق

رمان شاه پریان – انتشارات صدای معاصر

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها