رمان فصل نارنجی

بازدید: 2 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 4 آذر 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۴۱ بعد از ظهر
دانلود رمان فصل نارنجی

معرفی رمان فصل نارنجی :

در رمان فصل نارنجی پریسا غفاری بر خلاف رمان های قبلیشان، قلمی روان و نثر گرمی دارند. شخصیت پردازی خوب انجام شده و میتوان گفت که همه شخصیت ها خاکستری هستند. داستان تعلیق و کشش خوبی دارد که مخاطب را تا انتها با خود همراه میکند.

 

مقدمه رمان فصل نارنجی :

تقدیم به دختران سرزمینم و خورشید زندگیم؛ دخترم هلیا به نام هستی بخش یکتا.

 

خلاصه رمان فصل نارنجی :

ترنج دختری که به خاطر اتهام خیانت به خاله اش و داشتن رابطه با شوهر خاله اش، آرمان از خانواده طرد میشود و در یک مهمانی از سوی حامد عاشق سرسختش به آرمان حمله میشود و او به قتل می‌رسد و بعد از آن شب زندگی ترنج دستخوش تغییرات زیادی میشود.

 

مقداری از متن رمان فصل نارنجی :

(دی ماه ۹۴)

اشکهایی را که تا پشت پلکم میآمد و زیر سایه ی ترسناک واقعیت عقب نشینی می کرد، پاک کردم و چشمم را به مسیری دوختم که به نظر می رسید دیر یا زود مرا در حقیقتش غرق میکند.

به سرعت خود را به اتوبوس رسانده و با پرشی خودم را میان پله هایش انداختم این وقت صبح سریعترین راه برای رسیدن به هر مقصدی BRT بود و خط ویژه اش.

در بسته شد و نفسی رها کردم صدای نچ و نوچ دختری که تنهام را به کیفش کوبانده بودم، شنیدم و بی توجه به او که منتظر عذرخواهی ام بود، با انگشت هایی که از دیشب رعشه ی خفیفی داشت، شماره را گرفتم.

مطابق انتظارم جواب نداد غم و ترس میان سلول به سلول وجودم خانه کرده بود ولی انگار کفه ی ترازوی ترس و هراس سنگین تر بود.

قلبم میان حلقم تپیدن گرفته بود و پیش پیش فاتحه ی خودم را خواندم و گوشی را در جیبم گذاشتم.

سعی کردم میان گوشتهای چسبیده به اتاقک اتوبوس و میان بدنهای عرق کرده و عطرهای تند و همهمه ی دیوانه کننده ی زنان شهرم، راهی برای نفس کشیدن باز کنم اما این ،نفس بند این اتاقک نبود بند دلشوره ای بود که تمام سیستم گوارشی ام را میپیچاند.

نفسم بند خبری بود که حسم می گفت با تمام خوش بینی های سولماز و تمام دلگرمی هایش دیر یا زود تاروپود زندگی ام را تارتار میکند.

صدای پیام گوشی ام که بلند شد دلم هری ریخت.

آرنجم را میان پهلوی زن چاق کناری ام فرو کرده و به زحمت گوشی ام را بیرون کشیدم.

ببخشید کوتاهی گفتم و با دلهره ی تهوع آوری صفحه را باز کردم.

سولماز بود با همان عکس خنده دار و با همان شکلک منحصر به فردش خنده دار بود؟ نه نبود قطعا خنده دار نبود؛ وقتی قرار بود بدترین خبر عمرت را از زبان او بشنوی، خنده دار نبود.

با انگشتی که میلرزید پیامش را باز کردم.

متاسفم.

قلبم ایستاد. دلم کنده شد گودالی به اندازه ی بخت سیاهم میان دلم خالی شد.

انگشتهایم را میان مانتوی همان زن چاق کناری فرو کردم تا سقوط نکنم. اما انگار سقوط کرده بودم؛ میان فصل خزان زده ی زندگی ام.

با اهن و تولوپ و غرولند اطرافیان سنگینی قامتم را از دوششان برداشتم و با قلبی که با تعلل میتپید و با قدم ها و دستهایی که آشکارا میلرزید در اولین ایستگاه پیاده شدم و روی سرمای صندلی های فایبر ایستگاه آوار شدم.

خراب بودم؛ خراب حادثه ای که نیمه شب گذشته بر سرمان هوار شده بود.

داغ دار جوانی بودم که نمیدانستم برای نبودنش اشک بریزم، یا برای ربط بی ربطی که به زندگی ام پیدا کرده بود، گریبان چاک دهم.

نمی فهمیدم زار بزنم از فقر شعوری که خاطرخواه سینه چاکم داشت یا از انگشت نما شدن میان محله ی قدیمی و آبرومندمان مخفیانه هق هق کنم.

طول کشید تا کرختی سرمای زمستان را میان گزگز استخوان هایم حس کنم.

طول کشید تا انگشتهایم قوت پیدا کنند و زیپ کاپشنم را بالا بکشند. طول کشید تا بتوانم حجم استخوانی اما سنگین بدنم را از روی صندلی بلند کنم و خودم را به کنار خیابان برسانم.

طول کشید. طول کشید تا به بیمارستان برسم.

رسیدم و همانجا میان راهروهای مصیبت زده اش با دیدن خاله ی مبهوت و مجسمه ام وا .رفتم سقوط کردم و انگشتهای آشنایی مرا در برگرفت.

انگشتانی با حلقه ی زمردی که سفارشی ساخته شده بودند اما هرگز نه تعهدی به دنبالش آورده بود نه حتی اسارتی!

_بشین… بشین… ببینم.

نشستم روی زمین نشستم

_بلند شو دختر اینور رو نیمکت

توان بلند شدن نداشتم سولماز هم ظریفتر از چیزی بود که بتواند مرا خرکش کند. زیر لب غر زد:

_با این همه وسواس ببین کجا نشسته!

توجهی نکردم نگاهم می زنی بود که جوانی از دست داده بود.

نگاهم روی صورتی می چرخید که هنوز گریه نکرده بود که هنوز ریمل سیاهش به قوت خودش باقی بود هنوز مثل روزهای سپیدش آرایش چشم کاملی داشت. هنوز داشت نفس میکشید.

بی اختیار دستهایم بالا آمد و روی صورتم نشست. هنوز خط چشم آن چنانی ام پشت پلک هایم بود. هنوز رد نقره ای سایه ام زیر ابروهایم بود. هنوز صورتم نشانی از مهمانی شب گذشته داشت.

شانه های نحیفم زیر نوازش محکم انگشتهای سولماز، تیر کشید. به سمتش نگاه کردم. کنارم چمباتمه زده بود.

تورو؟

_خودت به مامانت اینا خبر میدی یا من خبر بدم. دیشب ندیدن.

_وقتی رسیدم همه خواب بودند.

گفته بودم به عروسی هم کلاسی ام می روم و همراه آرمان به پارتی جمع وجور بچه های دانشکده شان رفته بودیم. نگاهم با درماندگی به او دوخته شد.

_پس بهتره خودم بهشون بگم این جوری فعلا به اینکه کجا بودی و نبودی کاری ندارن منم که پرستار این بیمارستانم. میگم دیشب آوردنش این

جا تموم کرده تو هم بلند شو یه آبی به صورتت بزن آرایشتو پاک کن صورتت داغونه دیشبو نخوابیدی معلومه.

_صبح هم

_دیشب دیشب کذایی ترین شب .عمرم ترسناک ترین شب زندگی بیست و دو ساله ام!

با چه ترسی و با چه پاهای لرزانی از آژانس پیاده شده بودم و با چه دلهره ای کلید را میان در چرخانده بودم چقدر دعا دعا میکردم کسی بیدار نباشد و حال آشفته و پریشانم را نبیند.

چقدر میان اتاق راه رفته بودم و چشم به گوشی ام دوخته بودم چقدر به سولماز زنگ زده بودم و چقدر از شدت استرس در دستشویی عق زده بودم. و صبح زودم رقم خورده بود.

صبحی که تا مدت ها رنگ سیاه مصیبتش بر دوش فامیل و خانواده سایه می انداخت. دستش را دور بازویم گرفت و کمک کرد تا بلند شوم.

_تو به خاله ام زنگ زدی؟

_آره خب مجبور بودیم. باید عمل می شد.

قدم های سنگینم را با کمک سولماز به سمت دستشویی کشاندم.

_ببین چی بهت میگم تا موقعی که مجبور نشدی حرفی از دیشب نمیزنی تو رفته بودی عروسی ،دوستت نه یه پارتی با تموم مخلفاتش.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان فصل نارنجی :

از طریق انتشارات علی و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی پریسا غفاری :

خانم پریسا غفاری متولد تیر ماه سال ۱۳۶۰ متاهل هستند و دو فرزند دارند. ایشان کارشناسی ریاضیات و کارشناسی ارشد مهندسی صنایع از دانشگاه خوارزمی هستند و در همان رشته تدریس میکنند.

پریسا غفاری علاوه بر نویسندگی ویراستاری و فیلم‌نامه نویسی نیز انجام میدهند.

 

آثار پریسا غفاری :

رمان هیوا _ مجازی

رمان فصل نارنجی _ چاپ شده از انتشارات نشر علی

رمان آخرین شعله شمع _ مجازی

رمان دمپایی _ چاپ شده از انتشارات پرسمان

رمان طلوع سیاه _ چاپ شده از انتشارات نشر علی

رمان کابوک _ چاپ شده از انتشارات نشر علی

رمان جادوگر _ چاپ شده از انتشارات شقایق

رمان خواب پرنده _ چاپ شده از انتشارات روشا

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها