رمان قراضه چین

بازدید: 1 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 10 فروردین 1403
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۲۹ بعد از ظهر
دانلود رمان قراضه چین از سبا سالاری

معرفی رمان قراضه چین :

رمان قراضه چین به قلم سبا سالاری، داستان زندگی پسری به اسم کوروش است که در سختی های خیلی زیادی بزرگ شده و یاد گرفته حامی مادرش و خواهراش باشه.
در رمان قراضه چین به قلم سبا سالاری، دختری رو می‌بینیم که هرچی خواسته براش محیا بوده و حالا گرفتار کوروشی میشه که حتی زبونش رو هم نمی‌فهمه!
اصلاحات کوچه و بازاریش رو متوجه نمیشه و…

 

خلاصه رمان قراضه چین :

رمان قراضه چین به قلم سبا سالاری، داستان پسری به اسم کوروش است که بعد از اصرار های شدید دوست بچگیش، راضی میشه به خاطر پول دختری ثروتمند به اسم بنیتا رو بدزده.
برای چند روز و به شرطی که به اون آسیبی نرسه.
بنیتا مشایخ، تک دختر مشایخ ها…
که سرتق تر از این حرفاست که اجازه بده کوروش نقشه‌اش رو پیش ببره و…

 

مقداری از متن رمان قراضه چین :

سکوت آرش را که دید لبخندش پاک شد
دیوانه وار فریاد زد
انگار برای شعله کشیدن تنها منتظر تایید آرش بود
_ میگم آره؟
آرش بی طاقت صدایش را بالا برد
_ آره لعنتی آره!
گفت اما دیگر نفهمید چه شد
همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد
بنیتا جنون آمیز خودش را جلو کشید ، فرمان ماشین را چرخاند و صدای بوق های اتومبیل های دیگر از اطراف بلند شد
آرش وحشت زده با تمام توان پایش را روی ترمز فشرد اما دیر شده بود
سرعت اتومبیل بالاتر از آن بود که به همین آسانی در جاده‌ی خیس متوقف شود
ماشین دور خودش شروع به چرخش کرد
پیشانی بنیتا محکم به پنجره برخورد کرد و درد شدیدی در گردنش پیچید
ماشین چرخ دیگری زد
صدای جیغ های وحشت‌زده‌ی دخترک با صدای کشیده شدن لاستیک روی آسفالت خیابان تلفیق شد
چرخ های ماشین در هوا بلند شد ، مقابل چشمان بهت زده‌ی سرنشینان ماشین های پشت سر سقف اتومبیل به زمین برخورد کرد و بالاخره با صدایی وحشتناک به کوه سنگی کوبیده و متوقف شد
نیسان آبی عقب تر ، بلافاصله پایش را روی ترمز کوبید اما فاصله کم و سرعت زیاد بود و راننده نتوانست مانع برخورد شود
ثانیه ای نگذشته است که پراید پشت سر با شدت به نیسان برخورد کرد و زانتیای سفید رنگ از عقب به او کوبید
صدای برخورد سه اتومبیل دیگر باهم آمد و راه کامل بسته شد
راننده ی نیسان اولین کسی بود که از ماشین بیرون پرید و سمت اتومبیل گران قیمتی که به کوه برخورد کرده و مچاله شده بود دوید
مردی از صندلی جلوی پراید خارج شد و زیر باران فریاد کشید
_ زنده‌ان؟
زنی که صندلی جلو جک نقره‌ای رنگی نشسته بود با شال جلوی دهانش را گرفت و متاسف سر تکان داد
_ زنگ بزنید آمبولانس
_ من زنگ زدم ، هم پلیس هم آمبولانس
_ راه بسته شده … بیچاره ها اگر زنده هم باشن تا آمبولانس برسه تلف میشن
مردی دیگر اظهار نظر کرد
_ ماشین منفجر نشه! راه بسته‌ست کمک کنید بیاریمشون بیرون
_ نباید تکونشون بدیم شاید وضعیتشون بدتر بشه
_ داداش می گرفتی سمت راست خب ، نه ماشین ما داغون میشد نه راه بسته می شد
_ زمین سره مرد حسابی می گرفتم سمت راست چطور ماشین رو کنترل می کردم؟! شما فاصله‌تو رعایت می کردی
_ اول تو زدی رو ترمز برادر من حالا ما مقصر شدیم؟!
_ چیکار میکردم؟ میکوبیدم به اینا؟
بیست و پنج دقیقه بعد هنوز آمبولانس نرسیده بود
مردی با موتور کنار کوه متوقف شد
تعداد زیادی از ماشین ها پشت سرشان صف بسته بودند و راه نداشتند
_ کمک کنید اینی که سمت شاگرده رو بکشیم بیرون اون طرف زیاد جمع نشده
دو مرد دیگر جلو آمدند
دختر جوانی سعی کرد مانع شود
_ بابا کجا میری؟ بنزین ریخته شاید منفجر بشه
مردها بسم الله گویان سعی کردند در را باز کنند اما موفق نشدند
زنی روی صورتش کوبید
_ روی زمین پر بنزین شده بیاید عقب
_ در باز نمیشه
_ قفل فرمون کسی همراهشه؟ شیشه رو بشکنیم
_ قفل فرمون نیاز نیست شیشه ترک داره دست بزنیم شکسته
مردی عقب ایستاد و با کفش لگد محکمی به شیشه کوبید
شیشه ها به راحتی روی صورت پرخون بنیتا فرو ریختند
مرد میان سال همانطور که زیر لب ذکر می گفت آستین های کاپشنش را روی دستانش کشید و خودش را روی پنجره خم کرد
_ خدایا به امید تو
دستانش را زیر بغل بنیتا گذاشت و سعی کرد از صندلی جدایش کند اما امکان پذیر نبود
_ پاش گیره بیاید کمک
مرد جوانی همراه دو مرد دیگر جلو آمدند
صدای آژیر آمبولانس از دور دست ها به گوش می رسید

مرد بالاخره بنیتا را از پنجره بیرون کشید و با احتیاط روی آسفالت خیابان خواباند
صدای آژیر ماشین پلیس و آمبولانس نزدیک تر شد
_ ماشین‌هارو رو بکشید سمت چپ جاده راه باز بشه تا قبل ازینکه منفجربشه اون بنده خدارو هم بکشن بیرون
_ جاده باریکه نمیشه
_ این یکی نفس می کشه؟
_ نمی دونم ، الان آمبولانس میرسه
درد از جایی میان موهای جلوی سرش شروع می‌شد و به گوش هایش می رسید
چند ثانیه متوقف می‌شد ، بنیتا در همان عالم خواب نفس آسوده ای می کشید و هنوز کمی نگذشته شدید تر از قبل شروع می شد
چشمانش را باز کرد و همین فاصله دادن پلک هایش از هم ، چنان انرژی از بدن ناتوانش گرفت که دوست داشت دوباره به خواب فرو رود
پاهایش به طرز عجیبی سنگین بودند
لب هایش را کمی از هم فاصله داد
_ آ…
تک تک استخوان های صورتش تیر کشید
آرام تر تکرار کرد
_ آرش؟
درد داشت … آنقدر زیاد که ناخوداگاه زیر گریه زد
کمتر چیزی اشک هایش را روان می‌کرد و کمتر کسی تا به حال صورت خیسش را دیده بود اما همیشه در مقابل درد ضعیف بود
حال روحی اش از جسمش داغان تر بود
وحشت نبود آرش عذابش می‌داد
نه دست هایش را احساس می کرد و نه در پاهایش حسی مانده بود
اینبار بلند تر با التماس تکرار کرد
_ آرش؟
بالاخره در اتاق باز شد
خواست سرش را سمت در بچرخاند اما گردنش چنان وحشتناک تیر کشید که ناله اش به هوا بلند شد
زنی با روپوش سفید بالای سرش ایستاد
_ حالتون خوبه؟ صدای من رو می شنوی خانمی؟
نمی توانست حرکت کند و به صورت زن دید نداشت
با بغض زمزمه کرد
_ درد دارم
صدای پرستار خونسرد و کمی بی‌حوصله بود
_ طبیعیه عزیزم ، دکترت تجویز کنه مسکن تزریق می کنم
قبل ازینکه از در خارج شود دوباره نالید
_ آرش؟
پرستار نیم نگاهی به صورت زخمی و کبودش انداخت
اینبار کمی دقیق تر
دخترک شانس آورده بود که عمل با موفقیت انجام شد و زنده ماند وگرنه تصاویر تصادف وحشتناک زنجیره ای که در فضای مجازی دست به دست می شد نشان دهنده‌ی وخیم بودن اوضاع بود و این زنده بودنش کم از معجزه نداشت
جمله هایی که زیادی از واقعیت فاصله داشت را طبق عادت طوطی وار تکرار کرد
_ حال همراهیت خوبه عزیزم! استراحت کن به هیچی هم جز سلامتی خودت فکر نکن . خانواده‌ات بیرونن ، میگم درباره‌ی اوضاع همسرت برات توضیح بدن
بنیتا تلخ لبخند زد
همسرش نبود!
دوست دوران بچگی و حامی همیشگی بود
سنشان که بالا رفت پدرش فرهاد با پدر آرش تصمیم به ازدواجشان گرفتند و شب تصادف مراسم نامزدی بود
بنیتا برخلاف آرش او را دوست داشت
آنقدر زیاد که برای اولین بار در زندگی اش لجبازی نکرده بود و بدون مخالفت به خواست پدرش در مراسم خواستگاری بله گفته بود اما آرش…
بی جان لب زد
_ زنده‌ست؟
گفت و با التماس خیره‌ی صورت پرستار شد
تا به حال به صورت چند نفر اینطور ملتمس خیره شده بود؟
نمی‌دانست…
به یاد نمی‌آورد برای به دست آوردن خواسته‌هایش به خواهش و تمنا افتاده باشد!
همیشه خواستنش کافی بود…
پرستار خیره ی چشم های قرمز و ملتمسش شد
_ زنده‌ست
صدای باز شدن و بعد بهم خوردن در که آمد پلک هایش را روی هم گذاشت
صحنه های تصادف در سرش تکرار می شد
الکل تاثیرش را گذاشته بود
مثل دیوانه ها فرمان را چرخانده و این فاجعه را به بار آورده بود…
اشکی سمج از گوشه چشمش میان موهایش سقوط کرد
مقصر اصلی این ماجرا خودش بود
نه آرش و نه حتی شکیبا
تنها او….

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان قراضه چین :

رمان قراضه چین به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/+fvD2KyI4VigxNDhk

 

بیوگرافی سبا سالاری :

خانوم سبا سالاری نویسنده‌ی نسل جوان است که تا به الان شش رمان جذاب نوشته و طرفدار های خاص خودش را دارد.
خانوم سبا سالاری نویسندگی را از چهارسال پیش شروع کرده و اولین رمانش اکالیپتوس بود که موضوع نسبتا جذابی دارد.

 

آثار سبا سالاری :

رمان اکالیپتوس – فایل رایگان در کانال شخصی نویسنده
رمان جگوار – درحال تایپ
رمان مونتیگو – درحال تایپ
رمان آرتمیس – درحال تایپ
رمان قراضه چین – درحال تایپ
رمان پارادایس – درحال تایپ

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها