رمان قلب تزار

بازدید: 0 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 21 اسفند 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۳۰ بعد از ظهر
دانلود رمان قلب تزار از سامان شکیبا

معرفی رمان قلب تزار :

رمان قلب تزار به نویسندگی سامان شکیبا، داستان پدری فداکار است.
پدری مجرد که به خاطر پسرش سختی های زیادی را تحمل می‌کند.
رمان قلب تزار نوشته‌ی سامان شکیبا، روایت خانوم معلمی به نام غوغا است که در روستایی تدریس می‌کند.
ارکا برای کشف کردن رازهای زندگی‌اش، مجبور می‌شود برای مدتی به روستای ابا و اجدادیش بره و…

 

خلاصه رمان قلب تزار :

رمان قلب تزار به نویسندگی سامان شکیبا، روایت آرکا بزرگ‌مهر، یه مرد موفق در بیزینس هست که یه پدر مجرده.
در رمان قلب تزار به قلم سامان شکیبا، آرکا مجبور میشه برای مدتی به روستای آبا و اجدادیشون بره و اونجا بمونه. یه روستای بی امکانات که فقط یه معلم داره. غوغا خانوم… کسی که آرکا مجبوره به خاطر پسرش تحمل کنه و…

 

مقداری از متن رمان قلب تزار :

هنگام برگشت، هر دو ساکت بودند و فکر می‌کردند.
تی‌تی که جوابی برای سوال‌های در ذهنش پیدا نکرده بود، پرسید:
_ به نظرت درباره‌ی کی داشتن حرف می‌زدن؟
غوغا از هجده سالگی در این روستا بود و حالا بعد از نزدیک به شش سال، تقریباً همه‌ی ساکنین آن‌جا را می‌شناخت.
با این‌حال، از سر ندانستن، شانه بالا انداخت.
_ نمی‌دونم… گفت چند ساله که از روستا رفته. خب من فقط اونایی رو می‌شناسم که همین الان هستن‌.
آدمی رو که هیچ‌وقت ندیدم که نمی‌تونم بشناسم.
تو چی؟ یادت نمی‌آد مثلا کسی مهاجرت کرده باشه به یه شهر یا حتی کشور دیگه؟
تی‌تی کیسه‌ی خرید را در دستش جا به جا کرد.
_ اووو… می‌دونی چند نفر از روستا رفتن؟ مگه یکی، دوتان؟ الان‌و نبین که هیچی از شهر کم نداره و امکاناتش خوب شده، قبلاً واقعاً داغون بود‌.
خیلیا رفتن! من خودمم آرزوم بود برم والا… ولی خب تنهایی که نمی‌شد.
هم سنم کم بود، هم پول نداشتم و مستقل نبودم، تازه همین الان که جفتشو دارم هم باز نمی‌تونم برم تهران زندگی کنم!
با دلسوزی به دوستش نگاه کرد. خب می‌دانست که این آرزوی بزرگ را چند سالی می‌شد که در دلش کشته.
_ قربونت برم… حق بده بهشون.
تو تنها بچه‌شونی. دل‌شو ندارن تنهات بذارن.
تی‌تی خسته از این مکالمه تکراری، جمله همیشگی‌اش را گفت:
_ عشق و دوست داشتن که نباید تبدیل بشه به محدودیت و از دست دادن فرصت‌ها..‌.
غوغا دیگر نمی‌دانست برای دلداری چه بگوید.
تقریباً به خانه رسیده بودند. کلید را از جیبش بیرون آورد که در را باز کند اما با آن‌چه که از زبان تی‌تی شنید، برای چند لحظه سرجایش میخکوب شد!
مثلا همین خود تو، چه خانواده با درک و فهمیده‌ای داری!
چی می‌شد منم مامان، بابام یکم شباهت داشتن بهشون؟
واسه دانشگاه یه جای دیگه قبول شدی اما گیر بیخودی بهت ندادن که الا و بلا باید همین تهران بمونی. به تصمیمت احترام گذاشتن! اون وقت، مامان بابای من چی؟ گفتن حتما باید پیش خودمون بخونی! آخه این چه دوست داشتنیه؟
به خودش آمد و کلید را در قفل فرو برد.
_ برو تو‌.
_ اصلا شنیدی چی گفتم؟
باز به هم ریخته بود. در چنین شرایطی نمی‌توانست به خوش‌اخلاقی تظاهر کند.
اخم غلیظی روی صورتش نشست.
_ خیلی غر می‌زنی!
تی‌تی پوفی کشید و داخل شد.
_ نمی‌شه به مامانت بگی یه‌کم به مامان کبوتر من یاد بده؟
_ نه!
صدای غرولندش را که حین دور شدن، زیر لب می‌گفت، هم‌چنان می‌توانست بشنود.
زود به داخل برنگشت. احتیاج داشت چند لحظه تنها باشد تا خودش را آرام کند.
بی‌هدف به خیابان زل زده بود که ناگهان توجهش به یکی از ماشین‌ها جلب شد.
یک ماشین مشکی شاسی بلند بود که تا به حال نظیرش را در روستا ندیده بود.
ماشین جایی نزدیک به کوچه آن‌ها متوقف شده بود و غوغا اطمینان داشت که هیچ‌کدام از آدم‌های این کوچه صاحب چنین ماشینی نبودند.
یعنی مهمان بود؟
چشمانش را ریز کرده و سعی داشت داخلش را ببیند. هرچند که فاصله زیاد بود و چهره‌ها معلوم نمی‌شد اما با این حال حدس زد دو سر نشین داشته باشد.
یکباره که راننده سر به سمتش چرخاند، از ترس هین کشید و ناخودآگاه قدمی عقب رفت.
فاصله زیاد بود و احتمالا، خیلی اتفاقی به سمت غوغا چرخیده بود اما او که توقع نداشت، تپش قلبش به شدت بالا رفت.
با خود فکر کرد چرا بیخودی ترسیده؟ مگر کار بدی کرده؟ فقط کمی کنجکاو شد، همین…
مرد نگاه گرفت و ثانیه‌ای بعد، اثری از او نبود!

چوِه اینج هستایی دتر؟ به چی فکر کاندی؟ ( چرا این‌جا وایسادی؟ به چی فکر می‌کنی؟)
به سمت صدا، سر چرخاند.
_سلام خاله. هیچی…
سبد میوه‌ای را که دست کبوتر بود، گرفت.
_خسته نباشید.
_ سلامت بویی جونم ( سلامت باشی جانم)
این‌بار به فارسی که لهجه‌ی شمالی غلیظی در آن به گوش می‌رسید، پرسید:
_اون دختر سر به هوا خونه‌ست که؟
منظورش به تی‌تی بود.
_بله هستش. رفته بودیم مواد پیتزا بخریم.
خوب می‌دانست که پدر و مادر تی‌تی هیچ میانه‌ی خوبی با غذای امروزی‌تر نداشتند.
خاله کبوتر، در حالی‌که وارد خونه می‌شد، با اکراه زمزمه کرد!
_پیتزا…
لب گزید و او هم وارد شد. به جای اتاق خودش که جدا شده از ساختمان و در حیاط بود، به سمت ورودی اصلی خانه رفت تا به تی‌تی کمک کند.
با یک‌دیگر دست به کار شدند و تی‌تی پرسید:
_چی گفت مامانم؟ غر زد؟
شانه بالا انداخت و مشغول شدند.
_بیا سریع آماده‌ش کنیم. مامان و بابات حتما گرسنه‌ن.
تی‌تی بی‌خیال جواب داد:
_ تو یخچال قیمه داریم. اگه ناز کردن، همون و براشون گرم می کنم.
خاله کبوتر که لباس‌هایش را عوض کرد کنار غوغا نشست.
_دیگه پیر شدم، یه مدته که سر زانوهام درد می کنه.
نگاهی به چهره‌ی تکیده و هیکل لاغرش انداخت. نسبت به سال‌های اولی که آن‌جا پا گذاشته بود، واقعا پیرتر به نظر می‌رسید.
_از بس کار می‌کنید. باید بیشتر استراحت کنید.
دست به زانواش کشید.
_روزی که کار نکنم، حالم بدتر می‌شه جونم! عادت کردم دیگه…
در حال خورد کردن فلفل دلمه‌ای‌ها پرسید:
_ چه خبر؟
بیخودی کنجکاو شده بود و با خود فکر کرد حالا که عاطفه‌خانم می‌دانست، شاید به گوش خاله‌کبوتر هم رسیده بود.
معمولاً وقتی غوغا کنارشان بود، سعی می کردند فارسی صحبت کنند تا او هم متوجه شود اما گاهی هم بر حسب عادت، جملاتشان را به زبان خودشان می‌گفتند. البته او تا حدود زیادی یاد گرفته بود.
_امروز سرزمین دعوا شده بود…
فلفل دلمه‌ای‌ها را تمام کرد و سراغ قارچ‌ها رفت. ادامه‌ی صحبت‌های خاله کبوتر را گوش نکرد. در واقع، آن‌چه که مشتاق شنیدنش بود، قطعاً نمی‌توانست دعوای دو مرد باشد.
تی‌تی که گوشت را تفت می داد، سوالی پرسید که اگر خودش رویش را داشت، به زبان می‌آورد.
_مامان جریان این یارو که برگشته روستا رو شنیدی؟

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان قلب تزار :

رمان قلب تزار به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/+DHCm1Qki6eNmZDE0

 

بیوگرافی سامان شکیبا :

جناب آقای سامان شکیبا، متولد مرداد ماه سال ۱۳۷۵ هستن.
ساکن تهران و دارای لیسانس رشته‌ی حسابداری.
نویسندگی رو از سال‌های نوجوانی شروع کردن و تا به الان آثار دلنشینی رو خلق کردن.

 

آثار سامان شکیبا :

رمان ریکاوری – فایل رایگان در کانال شخصی نویسنده
رمان بی هیچ دردان – مجازی فروشی از طریق کانال شخصی نویسنده
رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید – فروشی مجازی از طریق کانال شخصی نویسنده
رمان قلب تزار – درحال تایپ
رمان هویان – درحال تایپ
رمان قهقرا – درحال تایپ

 

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها