رمان پرتگاه احساس

بازدید: 8 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 16 اردیبهشت 1403
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۲۵ بعد از ظهر
دانلود رمان پرتگاه احساس از مائده قریشی

معرفی رمان پرتگاه احساس :

رمان پرتگاه احساس به قلم مائده قریشی، داستان غم، درد و جدایی است.
دختری ساده که با کلی خیال و آرزو با پسر عموی خود ازدواج میکنه تا زندگی عاشقانه داشته باشد و عشق را تجربه کند.
اما همان شب عروسی، رویاهایش به باد می‌رود.
با فرار کردن شوهرش!
او را همانطور رها می‌کند و می‌رود؛ بی‌خبر از جنینی که در شکم مریم است و از گوشت و روح خودش، و بعد از پنج سال برمی‌گردد.
رمان پرتگاه احساس به قلم مائده قریشی، داستانی اجتماعی با قلمی قوی است.
خواندنش به شما عزیزان توصیه می‌شود.

 

مقدمه رمان پرتگاه احساس :

چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم
چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم
خیالت ساده‌دل تر بود و با ما از تو یک‌رو تر
من این‌ها هر دو با آیینه‌ی دل روبرو کردم
فشردم با همه مستی به دل سنگِ صبوری را
ز حال گریه‌ی پنهان حکایت با سبو کردم
فرود آ ای عزیزِ دل که من از نقشِ غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم
“صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم”
ملول از ناله‌ی بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم
تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم !

 

خلاصه رمان پرتگاه احساس :

رمان پرتگاه احساس به نویسندگی مائده قریشی، داستان دختری ساده و مظلوم به اسم مریم است که گول حرف های عاشقانه‌ی پسر عمویش را می‌خورد و با او ازدواج می‌کند.
اما درست فردای عروسیشان فرار می‌کند و بعد از مدتی خبر ازدواجش به گوش مریم می‌رسد.
بعد از پنج سال برمیگردد، اما بی‌خبر از بچه‌اش که متولد شده و مریم او را از همه پنهان کرده است…

 

مقداری از متن رمان پرتگاه احساس :

گلویم مزه ی زهر می داد، خشک شده بود و آب دهانم را نمی توانستم قورت دهم.
آرزو دستم را گرفت و من چشم باز کردم.
-بمیرم برات.
خفه لب زد و من زیر لب جوری که حتی خودم هم صدایم را درست نمی شنیدم فقط ذکر می گفتم: “صدای قلبشه… صدای قلبشه”
مگر قلبش چقدر بود که این گونه محکم می کوبید؟
این صدا به مرور داشت درد می شد برایم.
داشت زخم می شد و لعنت به من که نمی توانستم به او ناسزا بگویم.
جنین من درد نبود، حاصل یک رابطه ی عاشقانه بود و نباید اسم درد را رویش می گذاشتم.
صدای قلب کوچکش نباید برایم یک سمفونی زجر آور می شد اما به لطف پدرش شده بود!
-بسه، صداشو قطع کنین.
خانم دکتر با نگاهی عجیب صدا را قطع کرد و با نگاه پر مکثی از روی صندلی بلند شد:
-دستمال کنارتون هست بردارید و روی شکمتون رو پاک کنید.
آرزو با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و فین فین کنان چند برگ دستمال روی شکمم کشید.
-آروم پاشو قربونت برم.
کفش های راحتی ام را پایین پایم جفت کرد و من با پوشیدنشان از روی تخت بلند شدم.
-تا الان هیچ علائمی نداشتید که متوجه بشید باردارید؟
چیزی نگفتم فقط دست آرزو را فشردم. کاش می فهمید دردم را بدون حرف زدن.
می فهمید و مرا از این اتاق و از این بیمارستان لعنتی خارج می کرد.
آرزو به جای من جواب داد:
-چند بار بالا آورد و این اواخر سرگیجه هم داشت اما جدیش نگرفت و فکر کرد که چیزی نیست. اگر امروز هم بیهوش نمی شد و نمی آوردیمش بیمارستان متوجه نمی شدیم.
دکتر سری به تایید تکان داد و به چشمانم زل زد:
-درسته، به خصوص که توی سه ماه اول شکم مادر رشد چندانی هم نداره. حتی بعضی خانم ها توی دوران بارداریشون لک بینی هم دارن و با تصور اینکه توی دوران قاعدگی هستن فکرشون سمت بارداری نمی ره.
این چیزی بود که دقیقا برای من هم اتفاق افتاده بود و دقیقا طبق گفته های دکتر، خیال می کردم لکه های خون برای پریودی هستند.
دیگر انگار انتظار تایید یا حرفی از جانب ما نداشت و حالمان را از صورتمان می خواند که رویش را برگرداند و از کشوی میزش کارت کوچکی خارج کرد و آن را به سمت آرزو گرفت.
-به هر حال خیلی شانس آوردید که با وجود خبرنداشتن‌تون، از بچه تونستید مراقبت کنید… سه ماه اول بارداری خیلی مهمه؛ چون بیشتر، سقط توی همین سه ماه اتفاق می افته.
آرزو سری تکان داد و کارت را از دستش گرفت، دکتر هم خودش با اشاره به کارت توضیح داد:

-فکر کردم شاید دکتر زنان سراغ نداشته باشید، این کارت مطب یکی از دوستان منه. مامای حاذقی هستند می تونید بهشون مراجعه کنید برای مراقبت های دوران بارداری!
بهشون بگید که هیچ آزمایشی تا به الان انجام ندادید خودشون می دونن چکار کنن.
-ممنون از راهنماییتون خانم دکتر.
دکتر لبخندی زد و جواب سونوگرافی را از کنار دست منشی برداشت و به سمت‌مان گرفت.
-این جواب رو هم حتما با خودتون پیش دکتر متخصص‌تون ببرید.
آرزو تشکر می کند دوباره و من فقط سرم بی هدف تکان می خورد. دستم را می گیرد و با هم از اتاق خارج می شویم و من که تا همان جا هم خیلی تحمل کرده بودم قبل از اینکه بدنم خالی کند روی صندلی های فلزی ردیف اول مطب می نشینم.
آرزو با دیدن نشستن من خودش هم کنارم جا می گیرد و نگاهش را به نیم رخم می دوزد.
دستش را برای همدردی رو دست های سردم می گذارد.
روی دستان منی که به زن بارداری که داشت به کمک همسرش وارد اتاق دکتر می شد، خیره بودم و چند صدا در ذهنم اکو می شد و پس زمینه اش صدای ضربان های محکم و تندی بود که احساساتم را به بازی گرفته بودند.
-آرزو بگو که اینا همش خوابه… بگو که واقعی نیست.
سرم را پایین می آورم و به شکمی که هنوز برآمدگی خاصی نداشت نگاه می کنم.
این مدت انقدر حال روحی ام بد و نابود بود که حتی به این فکر نکرده بودم چرا با ان قسطی و قرضی غذا خوردنم شکمم کمی بالا آمده است.
بالا آمدنش هم به قدر اضافه شدن یک پره گوشت به شکمم بود و فرم خاصی نداشت که شَکم را برانگیخته کند.
-عزیزم…
سر به سمتش می گردانم… به طرز بیچاره واری به او زل می زنم.
من حتی وقتی از او دور افتاده بودم و آن سر دنیا بدون هوایش نفس می کشیدم هم این قدر داغان نبودم.
حالا او نبود، دوباره نبود.
غیبش زده بود و من مانده بودم با یک جنین در بطنم!
-همینو می خواستی بهم بگی و هی حرفتو می خوردی؟
تو می دونستی من باردارم؟
ناراحت و شرمنده نگاهم می کند:
-حالت بد شد… دکتری که توی بیمارستان ویزیتت کرد شک کرد و گفت که ازت ازمایش بگیرن، جوابش اورژانسی اومد و مطمئن شدیم که بارداری.
می گفت خودمون باید بهت بگیم تا شوکه نشی اما منو خاله مهرانه هیچ جوره نتونستیم مریم… به خدا گفتنش راحت نبود.
لبخند تلخی زدم:
-شنیدنش هم راحت نبود، اصلا نبود.
-مریم جان.
صدای خفه ام بلند شد و توجه چند نفری که در مطب قدم می زدند به من جلب شد.
-مریم جان و چی آرزو؟
الان می خوای چهار تا جمله ی انگیزشی که تو میتونی و ما می تونیم و از این حرفا که خودم از برشونم رو تحویلم بدی؟
می خواهد چیزی بگوید اما پشیمان شده لب فرو می بندد و سرش را پایین می اندازد. نگاهم به جواب سونوگرافی درون دستش می ماند… از دستش آن را بیرون می کشم و بازش می کنم.
یک تصویر سیاه و سفید و عجیب.
من حالا باید با همسرم این جواب را تماشا می کردم.
ان هم وقتی حالم خوب بود و چشم هایم از خوشحالی می گریستند، نه از غم بی موقع آمدن این نخود کوچک درون بطنم.
عکسش شبیه یک پیله بود… پیله ای که باید نه ماه را می گذراند تا پروانه شود.
می توانستم از پیله ای که درون بدنم رشد می کرد محافظت کنم؟
دستم را روی قسمت دایره ای شکل که گویا سرش بود گذاشتم.
-کوچولو الان چه وقت اومدن بود؟
آرزو نفس تندی کشید از شنیدن ناله محزونم که انگار آن قدر هم آرام نبود و به گوشش رسیده بود… به سختی داشت بغضش را کنترل می کرد.
دستش را دور شانه ام انداخت و پیشانی اش را به سرم چسباند:
-اینطوری نکن قربونت برم… دوباره مثل اون موقع ها نشو مریم.
نفسم آه مانند از میان لبانم بیرون جست و کاغذ را دوباره تا کردم.
کفر بود؟ شاید اما باید می گفتم که آن برگه شده بود آینه ی دق من!
حداقل تا وقت رسیدن به خانه نمی خواستم تماشایش کنم… باید اول به عذای خودم می رسیدم و بعد فکری به حال این جنین سه ماهه می کردم.
-گریه نکن آرزو، فقط پاشو بریم.
حالم داره از اینجا به هم می خوره دیگه.
به خاطر اینکه مبادا حساسم کند فورا اشک هایش را پاک کرد… فکر می کرد شاید تصمیم بر قوی بودن دارم.
مثلا با خود بگویم که مشکلی ندارد اگر همسر عقدی ام غیبش زده است. مشکلی ندارد که خودش نیست و نابود شده و حال، جنینش در بطنم در حالِ رشد است.
مگر انسان نبودم؟ این ضربه زیادی بود دیگر، وقتی رمق را از پاهایم گرفته بود یعنی خیلی کاری بود.
-باشه عزیزم، دستتو بده من… خاله مهرانه هم پایین منتظرمونه.
سری تکان دادم و به دستان دراز شده اش توجهی نکردم.
حالا درست که رمقی برایم نمانده بود… درست که زندگی شده بود یک قاتل بی رحم برای شاخ و برگ نازکم و بی رحمانه تبر می کوبید، اما من آن قدرها هم رقت انگیز نبودم.

نیازی به کمک برای راه رفتن نداشتم!
نگاه مستاصلش را پشت پلک هایم جا گذاشتم و جلوتر از او حرکت کردم.
به وسیله ی آسانسور به طبقه ی همکف رفتیم و درست رو به روی در ساختمان مامان مهرانه را پیدا کردیم.
با دیدنم به سمتم پر گرفت، منتها قبل از اینکه کامل در آغوشم بگیرد نگاهش به پشت سرم ماند.
احتمالا آرزو داشت با ایما و اشاره حالی اش می کرد که این دخترت دیگر جانی در تنش نمانده خاله!
-خوبی مامان جان؟
میان آغوشش کوتاه فشرده شدم و سوالش را بی جواب گذاشتم… فقط با کمکش روی صندلی های عقب ماشین جاگیر شدم.
چند لحظه با آرزو بیرون از ماشین پچ پچ وار حرف زدند و من به این فکر کردم که آیا واقعا خوب بودم؟
خوب در این حال و روز واقعا وضعیت خنده داری بود.
من یک چیزی فراتر از بد بودم… جوری که نمی توانستم حتی ذهنم را روی یک چیز متمرکز کنم.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان پرتگاه احساس :

رمان پرتگاه احساس، به قلم مائده قریشی، به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/+7mKEv0doimk4Njc0

 

بیوگرافی مائده قریشی :

سلام و عرض ادب خدمت رفقای عزیزم، از اینکه افتخار این رو دارم تا در طول این رمان از حضور دل انگیز شما بهره ببرم خیلی خرسندم.
من مائده قریشی هستم و خواستم یه صحبت کوچکی با شما داشته باشم ضمن آشنایی؛ و ابراز خوشحالی کنم برای اینکه قراره اولین رمانم رو با ژانر عاشقانه_معمایی کنار شما شروع کنم.
نمی تونم خودم رو یک نویسنده بدونم چون به نظرم یه نویسنده خیلی فراتر از چیزیه که من هستم و به علاوه قابلیت هاش ستودنی تر… بیشتر خودم رو روایتگر یه قصه می دونم و تمام سعیم رو می کنم که چیزی براش کم نذارم.
برای تک تک موضوعاتی که به علم خاصی ربط داره تحقیق می کنم و درباره ی چیزی که اطلاعات ندارم چیزی نمی نویسم تا ذهنتون رو آشفته نکنم و اطلاعات غلط بهتون ندم!

 

آثار مائده قریشی :

رمان آصلان – درحال تایپ
رمان پرتگاه احساس ‌- درحال تایپ

امتیاز دهید

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها