رمان کلنجار

بازدید: 3 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 8 آذر 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۴۱ بعد از ظهر
دانلود رمان کلنجار به نویسندگی زکیه اکبری

معرفی رمان کلنجار :

زکیه اکبری در رمان کلنجار به معضلات زیادی پرداختند که یکی از مهمترین آنها معضلات بعد از طلاق و دیدگاه اجتماع در روند زندگیست اما قلم آرام و بی حاشیه زکیه اکبری رمان کلنجار را از طیف هیجان زدگی دور میکند.

رمان کلنجار روایتی از دغدغه های انسانی و تصمیماتی که مجبور به به پذیرشش میشوند است.

 

مقدمه رمان کلنجار :

به نام نامی نامیرا

مخمصه ی تنهاییه اینجا جهان انتقام اینجا همه غریبه ان ولی میگن که آشنان فقط یه بار تکیه به من بزن که این حق منه این آخرین لحظه ی عمر کنار توست که میگذره جامعه آزارم داد جامعه انکارم کرد آخرین ضربه ش رو زد.

جامعه بیمارم کرد خالیم از هر اعتماد، از اعتماد حتی به تو پایان قصه ها رسید.

نیومد اما روز نو رسید فصل انتقام، تو این حوالی غریب کسی زمین رو نشناخت که زاده شد چرا فریب جای نبودنت کبود، زخمهای رفتنت سیاه هر روز اضافه میشه به ، این به حسرتای من یه گرچه تقدیم صد جلد کتاب هم کم است،

برای جبران اما با عشقی فراوان برای مالکین دو قلب مهربان برادرهایم؛ دانیار و ایمان.

 

خلاصه رمان کلنجار :

رمان کلنجار روایت چند دوست خانوادگی است که برای یکدیگر بهترین ها را رقم می‌زنند و روابطشان فرای یک دوستیست. پر از عشق و محبت و فداکاریست اما با رقم خوردن یک حادثه ای دوستی به چالشهای عمیقی کشیده میشود که هر کدام از این دوستان با ماجراهای بعد از آن کلنجار میروند.

 

مقداری از متن رمان کلنجار :

وحشیانه و با استرس کیفم را از روی دوش روی ساعدم سراندم و داخلش رایی خواس و پراسترس جست وجو کردم. کرایه اش را هرچند غیر محترمانه؛ اما از داخل پنجره روی صندلی جلو پرتاب و تنها به گفتن یک «ببخشید» اکتفا کردم.

فاصله ی کوچه تا در خانه را با سرعتی برابر با سرعت نور دویدم و بی معطلی دستم را روی زنگ گذاشتم یک بار دو بار سه بار و در نهایت ممتد. وقتی که از توجهشان به زنگ ناامید شدم دو دستم را روی در آهنی خانه باغ گذاشتم و پی در پی ضربه زدم و بلند بلند تکرار کردم:

_فرشته؟ سامان؟ فرشته؟

دهان خشک و بد مزه ام گویای فشار و استرس زیاد از حدم بود.

جر و بحث های آنها تمامی نداشت و من بیشتر از خودشان نگران بودم. هر دو را به خوبی از بر بودم. دو کله شق زبان نفهم که اگر به حال خودشان رها می شدند مطمئناً خونی ریخته می شد.

هرگز درکشان نمیکردم با وجود اینکه عاشقانه دوستشان داشتم و هرگز راضی به جداییشان نبودم؛ این روزها حس میکردم تنها راه چاره، جدایی است.

منی که بارها جلوی طلاق آنها ایستاده بودم؛ حالا از این همه فشار و تنش به ستوه آمده و طالب جداییشان بودم بلندتر از قبل داد کشیدم:

_سامان… فرشته تو رو خدا باز کنین؟

صدای زنگ موبایلم که آمد بدون معطلی به سمت کیفم هجوم بردم و داخلش را جست و جو کردم با دیدن نام «سامان» نفس حبس شده ام را رها کردم. صدای بم و دورگه شده اش در گوشم پیچید.

برو خوبیم

سامان؟!

_برو، میگم خوبیم

اما نمی دانست که لحن و جنس صدایش بعد از این همه سال آشنایی، برایم گویای همه چیز است.

پلکهای لرزانم آهسته روی هم افتادند و با تأخیر باز شدند. سعی کردم کنترل صدای مرتعشم را که تمایل زیادی برای تبدیل شدن به فریاد داشت حفظ کنم.

_باز کن بیام تو فرشته کجاست؟

و پایان این جمله ام همراه شد با ترکیدن بغض دل خراش فرشته. با چشمانی که از وحشت گشاد شده بود بلند گفتم:

_سامان

داد کشید:

_خفه شو فرشته!

_خودت خفه شو. کثافت… وحشی … روانی… نوگل به دادم برس!

سامان جون مامانت بازکن در رو

_برو نوگل الآن اعصابم چیزیه

بی اراده جیغ زدم

_میگم باز کن در رو!

سكوت شد و این سکوت یعنی که طولی نمیکشد تا من صدای «تیک» در را بشنوم تمام طول حیاط را برق آسا دویدم و پله ها را دو تا یکی کردم.

در ورودی را با ضربه ی محکمی هول دادم و با دیدن اوضاع خانه دست و پایم شروع به لرزیدن کرد.

انگار حدسم درست بود انگار الهام شده بود که روز به روز زندگی جهنمی این دو جهنم تر می شود.

تمام کریستالهای جهاز فرشته خرد و خاکشیر شده بود. تمام دکوریها پودر و نابود صدای هق هق خفه اش راهنمایم شد و در یک آن از آن بهت و ناباوری بیرون آمدم به سرعت راه پله ی مارپیچ را بالا رفتم و بدون معطلی در اتاق خوابشان را گشودم

دیدن اوضاع فرشته تمام تنم را سر کرد و سرد رفته رفته سرم داغ شد و حس کردم گونه هایم گولوله های آتشند. با عجله به سمتش رفتم و گفتم:

_وای من… فرشته

طاق باز روی تخت خوابیده بود و ملحفه ی سپید روی آن را چنگ می زد و اشک میریخت.

نگاهم روی تاپ پاره شده و بدن برنزه و نیمه برهنه اش لغزید. با دیدن من جرئت بیشتری پیدا کرد و جیغ کشید:

_امیدوارم بمیری

صدای سامان بلند شد.

_تو بمیری من زودتر راحت شم.

های های گریه ی فرشته دلم را ریش می.کرد کنارش نشستم و تازه بـیـنـی خون آلودش را دیدم خونی که دیگر خشک و تیره شده بود با ناباوری پرسیدم

_کتکت زد؟!

سرش را تندتند بالا و پایین کرد و صورتش را میان دستهایش پنهان کرد.

یا عصبانیت ایستادم و به سمت در دویدم درست به چهارچوب رسیدم که با او سینه به سینه شدم. همین که آمدم سرش داد بکشم با دیدن جای خراشهای روی سروگردنش منصرف شدم صورتم درهم شد و با وحشت قدمی عقب رفتم با وجود آنکه مشخص بود.

فرشته هم مثل یک ماده گربه ی وحشی رفتار کرده است؛ برای آنکه سامان بخواهد دست روی جنس ظریف تر بلند کنند؛ توجیهی نمیدیدم با تمام شوکه بودنم داد کشیدم:

_این عضله و این هیکل رو ساختی که دست روی زنت بلند کنی؟

نگاهش را به طاق دوخت و پوزخند کم رنگی روی لبهای نازک و مغرورش نشست.

_هیکل رو ،دیدی عضله هاشم ،دیدی جای چنگاشم دیدی؟

نگاه پرحرارت و عصبی اش را به فرشته دوخت و مرا مخاطب قرار داد.

_خود وحشيش مقصره

فرشته با گریه دوباره جیغ زد

_خفه شو.

سامان به سمتش برگشت و همین که قدمی برداشت خودم را مقابلش انداختم و دست هایم را باز کردم.

_ولش کن!

بدون هیچ رعایتی مچم را گرفت و کنارم کشید و به طرف او رفت.

بازهم خودم را بینشان انداختم و دستانم را روی سینه ی هر دو گذاشتم.

_توروخدا بسه جان عزیزتون بس کنین

فرشته از شدت گریه ی زیاد گاهی میان حرف هایش حق میزد.

_دست روی من بلند کردی؟ بابام تیکه تیکه ت میکنه.

چشمهای سامان تنگ شد و گفت:

_بگو بابانم بیاد.

یکی پس گردن خودش کوبید و با خونسردی بودار و کاذبی ادامه داد:

_بگو بیاد ببینم کی میخواد من رو تیکه تیکه کنه.

از شدت استرس حس میکردم روی پاهایم بند نیستم. دستم را از سینه ی فرشته برداشتم و حالا هر دو را روی شانه های سامان گذاشتم و به عقب هول دادم.

_سامان جان ول کن… خل شدی؟ مرگ من برو بیرون

عقب عقب رفت و برگشت لگد محکمی به تیشرت زیر پایش کوبید. همین که فرشته دهان باز کرد کوبنده گفتم:

_بس کن فرشته

زار زد و بلند بلند شروع کرد.

_حیوون ازت بیزارم

سامان که حالا چند قدمی از ما فاصله داشت با شنیدن این حرف به سمتمان برگشت و جوری فریاد زد که بند دلم پاره شد.

_بابا حرف مفت نزن فرشته

متعاقب حرفش مشت محکمی روی در کوبید

_سامان

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان کلنجار :

از طریق انتشارات علی و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی زکیه اکبری :

خانم زکیه اکبری متولد تیر ۱۳۷۳ هستند فارغ التحصیل رشته ژنتیک که علاوه بر نویسندگی موسیقی و رقص باله را دنبال می‌کنند و در حال حاضر مربی رقص باله هستند.
زکیه اکبری چهار اثر چاپی دارند و یک اثر نیمه که آنلاین مینویسند.

 

آثار زکیه اکبری :

رمان رمان عطر ریحان _ مجازی

رمان کلنجار _ انتشارات علی

رمان دگر شقایق نیست زندگی نکن _ مجازی

رمان آسمان آذر _ انتشارات علی

رمان تا تلاقی خطوط موازی _ انتشارات علی

رمان یلدای بی پایان _ انتشارات علی

رمان بعد پنهان _ مجازی

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها