رمان پروانه‌ام

بازدید: 9 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 15 اردیبهشت 1403
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۲۶ بعد از ظهر
دانلود رمان پروانه‌ام از صدف. ز

معرفی رمان پروانه‌ام :

رمان پروانه‌ام به قلم صدف. ز در ژانر عاشقانه معمایی نوشته شده.
روایت زیبایی دارد و گره‌های ریز و درشت معمایی که داستان را دلنشین کرده است.
روایت پسری است که بعد از قتل مشکوک برادرش، به ایران برمی‌گردد.
در عین حال غم و رنج دختری که همسرش می‌میرد.
آن هم زمانی که حامله است و طبق رسوم قدیمی، مجبور به ازدواج با برادر شوهرش می‌شود.

 

خلاصه رمان پروانه‌ام :

رمان پروانه‌ام به قلم صدف. ز، درمورد پسری مغرور و جدی به اسم آوش است که بعد از مرگ مشکوک برادرش، مجبور می‌شود به ایران برگردد.
برای تصرف همه چیز…
در رمان پروانه‌ام به قلم صدف. ز
آوش طبق رسمی قدیمی، زن برادر خودش را عقد می‌کند.
آن هم درحالی که باردار است و…

 

مقداری از متن رمان پروانه‌ام :

خون یخ بست توی رگ های پروانه … ماتش برد .
– منظورت چیه ؟!
– تو همون پروانه ی معروفی ، ها ؟! … زن مورد علاقه ی ارباب !
آرام حس می کرد روح از تنش جدا شد و رفت … بی اختیار دو قدم به عقب برداشت . بد بخت شده بود … آوش پیداش کرده بود !
اسد بازم گفت :
– از عمارت فرار کردی ؟!
– نه !
– به این فکر نکردی ما رو توی دردسر می ندازی ؟! ارباب بفهمه به معشوقه ی فراریش کمک کردیم …
– من اون زن نیستم …
اسد باز هم پوزخندش رو تکرار کرد :
– باشه ! … الان خودش می یاد تا تکلیفت رو معلوم کنه … اگه تو اون زن نیستی ، پس نباید از چیزی بترسی ! مگه نه
پروانه حس می کرد در حال خرد شدنه . آوش داشت می یومد اونجا … بعد از تمام اتفاقاتی که بینشون رخ داده بود …
یک دفعه تمام تنش تیر کشید … به یاد اولین باری که تلاش کرد از ” چهار برجی ” فرار کنه ولی گیر افتاده بود …
یک دفعه تمام بدنش از دردی کهنه تیر کشید . احساس کرد تمامِ زخم هاش تازه شده … درد زانوهای تَرَک خورده اش دوباره برگشته … آتیش سیگاری که روی نوکِ سینه اش رو سوزوند ، دوباره روشن شده …
هق هقی از سر ترس و استیصال از گلوش خارج شد . اینقدر ترسیده بود که دیگه حتی نمی تونست ” پروانه ” بودنش رو انکار کنه .
اسد چرخید تا از اونجا بره … پروانه صداش کرد :
– صبر کن … اسد آقا ، یک لحظه صبر کن !
صداش می لرزید … اسد مکثی کرد .
پروانه با دست هایی که می لرزید ، گردنبند طلاشو از دور گردنش باز کرد و به سمت اون گرفت .
– بگیرش … طلاست ! گرون قیمته ! … بگیرش … ولی بذار من برم ! … تو رو به خدایی که می پرستی بذار برم !
باز هق هقی کرد . تمام التماس و بدبختیشو توی چشم هاش ریخته بود … داشت می مرد !
اسد دستش رو از بین میله های حفاظ به داخل اتاق آورد ، گردنبند رو ازش گرفت و توی دستش بالا و پایین کرد … انگار که می خواست وزنش رو بسنجه .
– هووم … سنگینه ! … راست می گی … به نظرم گرونه !
پروانه لحظه ای امیدوار شد … فقط لحظه ای … و بعد اسد گفت :
– ولی اینقدر گرون هست که باهاش ننه ام بتونه یک جون تازه برام بخره ؟!
پروانه ماتش برد .. اسد گردنبند رو رها کرد کف زمین … ادامه داد :
– ارباب اگه بفهمه فراریت دادم … پوستم رو زنده زنده می کنه ! می شناسیش دیگه ! نه ؟! … امیر افشارها رو می شناسی !
و باز هم چرخید و از پنجره دور شد .
پروانه پلک های داغش رو روی هم فشرد و از سر ترس و بدبختی گریست … احساس می کرد زانوهاش تحمل وزنِ بدن نحیفش رو ندارند .
همونجا کنار دیوار نشست و به تلخی گریست .
اسد راست می گفت … امیر افشارها نمی بخشیدند ! امیر افشارها رحم نداشتند ! اونا ترسناک بودند !
پروانه تمام عمر زیر دست اونها بود و حالا اونا رو می شناخت … و بدتر از همه شون شاید آوش بود … که با پنبه سر می برید ، ولی وقتی دست به شمشیر می شد … .
دلش لرزید … از فکر اینکه تا چند ساعت دیگه چه بلایی سرش می اومد … کف دست هاش رو جلوی صورتش گرفت و گریست . این تنها کاری بود که می تونست انجام بده …
در اون لحظاتی که پروانه خسته و مستأصل به دیوار تکیه زده بود و گریه می کرد ، ناگهان به یاد دو سال و چند ماه قبل افتاد … وقتی هنوز هجده سال داشت و خیلی از این اتفاقات بد براش رخ نداده بودند …

” عمارت چهار برجی ” همیشه ی خدا شلوغ و پر رفت و آمد بود … اما اون روز صبح انگار بدتر از همیشه شده بود .
همه در حال برو و بیا بودند … نوکر ، کلفت ، پیشکار … شب مراسم خواستگاری آهو خانم بود ، و خورشید خیلی وسواس داشت که همه چیز عالی پیش بره !
اما دور از تمامِ هیاهوی عمارت … سه دختر جوون ته باغ پنهان شده بودند و داشتند مجله ای رو ورق می زدند که پنهانی از آهو خانم کش رفته بودند .
– د … دخترک … دید کـ … کـِ … زن معـ … معــشـــــ … قه ! … این دیگه چه کلمه اییه ؟!
سالومه داشت هاج و واج به کلمات ریزِ چاپ شده نگاه می کرد … که پروانه مجله رو از بین دستاش بیرون کشید و گفت :
– بدش من … سالومه ! تو کتابخون نمی شی … حوصله ی آدم رو سر می بری
سالومه با ناامیدی پووفی کشید … و زهرا گفت :
– خب راست میگه دیگه … تو بچسب به سگ دو زدن های مطبخی ! پروانه که سواد داره واسه هفت پشتمون بسه !
سالومه غمگین و سر خورده ، کنار تنه ی درخت نشست و دامنش رو روی زانوهاش کشید و گفت :
– پس چطور می تونم قرآن بخونم ؟ این چه فرقی داره باهاش ؟!
پروانه در دم از بی رحمی چند لحظه قبلش پشیمون شد ، با مهربونی نگاه کرد بهش و فقط محض دلداری گفت :
– تمرین کنی … انشاالله بهتر میشی !
هر چند … خیلی هم به چیزی که می گفت مطمئن نبود . زهرا چرخید به سمتش و با اون چهره ی باریک و روباه مانند … پوزخندی زد . بعد دست دراز کرد و مجله رو از پروانه گرفت . پروانه گارد گرفته نگاهش کرد … که زهرا گفت :
– ها ؟ چیه ؟ … میخوام عکساشو ببینم !
کنار سالومه روی زمین نشست و مشغول ورق زدن مجله شد .
پروانه می ترسید مجله کثیف یا پاره بشه … ولی دلش نیومد چیزی به اونها بگه . دست هاشو زیر بغلش گرفت و چرخی زد و نگاهش رو دوخت به انتهای باغ .
جایی که صدای واق واق دیوانه وار سگ های نگهبان همیشه بلند بود .

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان پروانه‌ام :

رمان پروانه‌ام به قلم صدف. ز به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/+vPw6yojj8FU4Zjdk

 

بیوگرافی صدف. ز :

صدف. ز با نام مستعار ( بچه مشد) متولد سال ۱۳۶۸ متاهل و دارای یک فرزند است.
ساکن شهر مشهد.
نویسندگی را از پنج سال پیش شروع کرده و تا به الان آثار دلنشینی رو خلق کردن.
در ژانر عاشقانه، اجتماعی کار میکنن و با سبک قلم زیباشون خواننده های بسیاری رو جذب خودشون کردن.

 

آثار صدف. ز :

رمان سال بد‌ ‌- درحال تایپ
رمان آن سالها – درحال تایپ
رمان اردیبهشت – فروش مجازی از طریق کانال شخصی نویسنده
رمان گل آویز ‌- درحال تایپ
رمان پروانه‌ام – فروش مجازی از طریق کانال شخصی نویسنده
رمان گل های آفتاب گردان – درحال تایپ

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها