رمان پریا

بازدید: 1 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 3 دی 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۳۸ بعد از ظهر
دانلود رمان پریا

معرفی رمان پریا :

رمان پریا در عین سادگی نثر روان و جذابی دارد. عاشقانه هایی که اختصاصی عنوان میشود و مخاطب را غرق میکند. در رمان پریا ر.اکبری ، گذشت و وفاداری زن ایرانی را به زیبایی نشان داده. کتاب در عین غمگین بودن پایان خوشی را رقم میزند.

 

مقدمه رمان پریا :

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان میگشتم! دو کبوتر در اوج، بال در بال گذر میکردند.

دو صنوبر در باغ، سر فراگوش هم آورده به نجوا غزلی میخواندند.

مرغ دریایی، با جفت خود، از ساحل دور

چمن خاطر من نیز ز جان مایه ی عشق

رو نهادند به دروازه ی نور

در سراپرده ی دل غنچه ای می پرورد، ـــ هدیه ای می آورد ــ برگهایش کم کم باز شدند! برگها باز شدند

یافتم یافتم آن نکته که میخواستمش!

با شکوفایی خورشید و گل افشاني لبخند تو، آراستمش

تار و پودش را از خوبی و مهر

خوش تر از تافته ی یاس و سحر بافته ام

«دوستت دارم را

من دلاویزترین شعر جهان یافته ام!

فریدون مشیری

ر.اکبری

 

خلاصه رمان پریا :

رمان پریا روایتگر زندگی دختری به نام پریا ست که عاشق پسر عموی خود ارمیاست اما ارمیا با دیدن دوست پریا، عسل به خاطر زیبایی او دلداده می‌شود و همین باعث نزدیک شدن آنها و درنهایت ازدواجشان میشود.

ازدواجی که پریا برای فرار کردن از روبرو شدن با آن به کشوری دیگر می‌رود و در آنجا با فرخ آشنا میشود و با او ازدواج میکند ازدواجی که بعد از رفتن فرخ به کربلا به شهادت او منجر میشود و بعد از سالها ارمیا که از عسل جدا شده پریا را تنها با پسرش میبیند و قصد جبران گذشته را میکند.

 

مقداری از متن رمان پریا :

پویا اخم کرد و بلند گفت:

نکن کارتو یه اتفاق جلوه ،بدی من میدونم تو چه شیطو سعی دذاتی هستی، فقط اگه یه بار دیگه تورو بالای درخت یا بالای دیوار ببین، حسابت میرسم پریا، حالا زود بیا پایین!

پریا بی اعتنا به حرفهای پویا ،نشست پویا دوباره گفت:

کاری نکن تک تک درختای این باغ و اره کنم.

پریا دستی در موهای حلقه حلقه ی سیاهش فرو برد، لبخند زدیرلب گفت:

عجب گیری کردم!

پویا عصبی شده بود دستی بین موهایش کشید و بلندتر و محکم تر قیل تکرار کرد:

بیا پایین وگرنه به کار میکنم تا با مخ بیایی کف حیاط!

پریا نگاهش را به سمت ایوان گردش داد تا بلکه مادرش را ببیند امـا هیچ اثری از مادرش نبود.

خورشید در حال غروب کردن و هوانیم تاریک شده بود، پریا نفس بلندی کشید و باز به پویا نگاه کرد، پویا با خش گاهش کرد و در حالی که به سمت پله ها می رفت، گفت:

به حسابت میرسم!

و پریا آنقدر او را نگاه کرد تا در پشت سرش بسته شد پریا با احتیاط درخت پایین آمد و دستی به لباسهایش کشید نگاهش هنوز برف ی زد و لبخند گوشه لبش بود با قدمهایی سبک به سمت پله ها دوید.

از راهرو گذشت و داخل نشیمن شد بوی غذا مشامش را قلقلک دادبلند گفت:

مامان کجایی؟

و قبل از اینکه صدای مادرش را بشنود دستی محکم از پشت موی پریشان شده ی بلندش را کشید صدای فریاد پریا در فضا موج برداشت، پویا را دید که با بدجنسی مویش را میکشد، بلند فریاد زد:

مامان

و صدای بانو موجب شد که پویا مویش را رها کند بانو بلند گفت:

رسیدین؟ باز به هم

پویا خندید و گفت:

سلام مامان خسته نباشی

بانو پاسخ سلامش را داد نگاهی به سرتاپای پریا انداخت و گفت:

باز چی شده؟

پویا روی راحتی نشست و گفت:

اول اینکه رفته بود بالای درخت دوم اینکه با چوب زد پشت گردنم، سوم اینکه…..

ادامه نداد بانو مقابل پویا روی مبل نشست و گفت:

من آخرش از دست شما دو تا سر می ذارم به بیابون!

پریا خندید بانو به چشمان زیبای دخترش خیره شد، خنده ی بی خیال و ساده ی پریا موجب شد لبخند بزند پریا کنار مادرش نشست و دستش را دور گردن بانو حلقه کرد بانو در حالی که دست او را از دور گردنش باز می کرد، محکم گفت:

پریا دارم جدی بهت میگم یه بار دیگه بری اون بالا….

پریا رفت تو حرف بانو و گفت:

آخه من نمی دونم بالای درخت رفتن مگه گناه؟

پویا پا روی پا انداخت و گفت:

مامان حرف زدن با این مثل اینه که یاسین به گوش اون چیز بخونی!

بانو چپ چپ نگاهش کرد. پریا گفت:

حالا دیدی؟

بانو بلند شد و به سمت آشپزخانه ،رفت پریا با نگاه او را دنبال کرد، وقتی دوباره به جانب پویا برگشت پویا را دید که با تمسخر نگاهش
می کند. پرسید:

چیه؟ آدم ندیدی؟

پویا خندید و در میان خنده گفت:

مشکل اینه که آدمی نمیبینم!

پریا خندید و گفت:

خوب فرشته های مهربون به چشم آدمای احمق نمی آن

پویا نیم خیز شد تا بار دیگر به پریا حمله کند اما با دیدن مادرش که با سینی چای به سمت آنها می آمد، دوباره سرجایش نشست و زیرلب زمزمه کرد:

دختره ی پررو به حسابت میرسم نشست.

بانو سینی را روی میز گذاشت و خودش هم مقابل آن دو نگاهی به پریا انداخت و با اشاره ی ابرو به او چیزی گفت.

پریا خم شد و فنجان چای را برداشت و با لحن همیشه خونسردش گفت:

دستت درد نکنه مامان

بانو حرفی نزد پریا فنجان را به لبش نزدیک کرد و بوی چای را حس کرد، از بالای فنجان به مادرش نگاه کرد موهای خاکستری رنگ بانو برق می زد،

بانو در نگاه پریا خیره شد پریا لبخندزد و فنجان را دوباره روی میز گذاشت، بانو گفت:

نمیخوای بدونی هنگامه چه کارت داشت؟

پریا سرش را تکان داد و گفت:

باشه بهش زنگ میزنم هرچند می دونم چه کار داره.

پویا دستی به صورتش کشید چای را سر کشید و دوباره تکیه داد، رو به مادرش گفت:

خوبه بهاره این همه هوا گرم شده، وای به تابستون

بانو نفس عمیقی کشید و گفت

آره، این دو سه روزه خیلی هوا گرم شده

پریا از جا بلند شد، به سمت اتاقش ،رفت اتاقش در طبقه ی همکف قرار داشت درست کنار اتاق ،پویا وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست، به سمت پنجره رفت و آن را گشود.

بوی عطر گلهای بهاری مشامش را قلقلک داد و با تمام وجود نفس کشید و سینه را از عطر گلها پر کرد، همیشه از دیدن حیاط بزرگ خانه شان لذت میبرد.

حیاطی که پر بود از درختان مختلف و گلهای رنگارنگ درخت انجیر، انگور، انار، چندتا کاج بلند، چندتا شمشاد و دو تا صنوبر و انواع بوته های گلها، یک استخر بزرگ، یک حوض رنگی بزرگ و یک ایوان گرد و سنگی با دو ستون.

این حیاط را همیشه دوست داشته ،بود اگرچه خانه شان یک خانه قدیمی بود، اما بزرگ بود و زیبا، خانه ای که از پدر مادرش به مادرش رسیده بود، یک عمارت قدیمی دو طبقه با حیاطی بزرگ مثل یک باغ، که در بهار دیدنی تر از همیشه بود.

اولین ستاره شب را ،دید صدای جیرجیرکی بلند شد، پنجره را بست و به سمت آیینه رفت، دستی به موهایش کشید و دوباره از اتاق خارج شد. کنار در یادش افتاد برای زنگ زدن به هنگامه آمده است.

با این فکر بار دیگر به سمت میز کنار دیوار ،رفت گوشی را برداشت و شماره ی دوستش هنگامه را گرفت.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان :

از طریق انتشارات علی و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی ر.اکبری :

خانم رویا اکبری با اسم مستعار، ر.اکبری چهل و پنج سالههستند و تحصیلاتشان را در رشته ی علوم انسانی به پایان رساندند و سال ۱۳۸۰ اولین همکاری خود را با نشر علی آغاز کردند.

 

آثار ر.اکبری :

رمان لمس تنهایی تو _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان پریا _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان لحظه ای با ونوس _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان بالاتر از سیاهی _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان مستانه _کتاب چاپ شده در انتشارات آرینا

رمان چشم هایت مال من است _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان نازک ترین حریر نوازش _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان ملکه جنوب _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان منتظرت بودم _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان طلوعی در شب _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان اگر نرفته بودی _ کتاب چاپ شده در انتشارات آرینا

رمان خسته خانه _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان دوباره مینویسمت _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان دختران فرار چرا؟ _ کتاب چاپ شده در انتشارات جمال

رمان در سکوت سایه _ کتاب چاپ شده در انتشارات شادان

امتیاز دهید

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها