رمان پنجره جنوبی

بازدید: 0 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 26 بهمن 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۳۲ بعد از ظهر
دانلود رمان پنجره جنوبی از م.بهارلویی

معرفی رمان پنجره جنوبی :

رمان پنجره جنوبی به قلم م.بهارلویی روایت زندگی گلبو است. دختری ساکت و مظلوم که دقیقا یک روز بعد از فوت مادرش در حالی که باردار است مجبور به فرار می شود. به تهمت زده اند و ننگی بر پیشانی اش چسبانده اند که اصلا خبری از آن ندارد. به جای دوری فرار می کند تا دست هیچ کس به او و دخترش نهال نرسد. بی خبر از این که مردی در به در به دنبال آن هاست تا فقط جواب سوال هایش بگیرد. مردی زخم خورده از غیرت یا دوری؟
رمان پنجره جنوبی به قلم م.بهارلویی در سال ۱۴۰۰ از انتشارات سخن به چاپ رسیده است. تعداد صفحات این رمان ۸۲۰ می باشد.

 

خلاصه رمان پنجره جنوبی :

رمان پنجره جنوبی به قلم م.بهارلویی روایت زندگی دختری بی پناه است. دختری که دقیقا روز بعد از مراسم دفن مادرش، زندگی‌اش را رها می‌کند و با پیشانی ای که مهر ننگ خورده و در حالی که باردار است، به نقطه ای دور می رود. بی‌خبر از این که سمت دیگر ایران، کسی بی قرار است تا او پیدا کند تا بعد پاسخ تمام سوال‌هایش را بشنود! مردی که نمی‌داند از درد بی‌غیرتی بنالد یا از درد دوری!…

 

مقداری از متن رمان پنجره جنوبی ۱ :

خوب یاد داشت بعد از آن شب کذایی، عاصی و کلافه پناه برده بود به ناخدا و پرسیده بود “ناخدا چه جوری خوب و بد آدما رو تشخیص بدم!” و ناخدا گفته بود “نعوذبالله، مگه ما خداییم؟!… تشخیص خوب و بد آدما کار ما نیست، کار اون بالاییه! اونم به عمر ما و این دنیا قد نمی‌ده!” معترض گفته بود “ناخدا یه چی می‌گی ها! قربون اون بالایی، یعنی اگه ما بخوایم بفهمیم چی به چیه و کی بهمون راست می‌گه یا دروغ، باید صبر کنیم بمیریم و بریم اون دنیا؟!”… ناخدا هم جواب داده بود “جوون، اون بالایی محک برامون گذاشته! چشم آدما رو که نگاه کنی می‌تونی راست و دروغشونو بفهمی! خیر و شرشونو… اصلا می‌تونی تا ته دلشونو ببینی! برو نگاه چشم آدما کن! زبون بلده دروغ بگه، چشم فقط ادای دروغ گفتنو درمی‌آره!”… برگشته بود به تهران و مثل ابله‌ها حرف ناخدا را باور کرده و زل زده بود به چشمان سیاه او!… هی نگاهش کرده بود و با هر نگاه، دلش لرزیده بود و بندی بسته شده بود به پای باورهای خودش… باورش کرده بود! احمقانه، هم حرف‌های ناخدا را باور کرده بود هم ساده‌دلانه این دختر را!..

 

مقداری از متن رمان پنجره جنوبی ۲ :

همان طور که برگ خشکیده را از تنه آئونیوم جدا می‌کرد، نگاهش هم از پشت پنجره به دانه‌های درشت و پی‌درپی‌ باران بود که می‌خورد روی سر زمین، تند و رگباری! زیر لبی برای خود گفت:
_ عجب عصر غم‌انگیزی!
چه قدر امید بسته بود به هوای آفتابی و پیش‌بینی هواشناسی! نگاهش روی گلدان‌ها گشت، اگر هوا خوب بود امروز حسابی کاسب می‌شد، به خصوص که گلدان‌های امروز از گلدان‌های روزهای قبل شکیل‌تر و زیباتر هم بودند! دیروز سه باکس ساکولنت و یک گلدان گیاه غوره‌ای از حسین خریده بود و با گذاشتن هر چندتا گیاه کوچک و آویزهای غوره‌ای در یک گلدان، دیش‌گاردن‌های زیبایی درست کرده بود! پووفی کشید و زیر لب گفت:
_ حیف شب‌زنده‌داری دیشبم!
از صبح چشم به آسمان داشت که ابر‌های سنگین بروند و خورشید دربیاید و هیچ خبری از آن نبود!… نوک انگشتان هر دو دستش نشست روی شقیقه‌هایش و آن‌ها را آرام آرام و در جهت عقربه‌های ساعت ماساژ داد و به خودش گفت:
_ انرژی منفی‌ها رو از خودت دور کن دختر، گلدون و گل که فاسد نمی‌شه، اتفاقا تا فردا بیشتر و بهتر جون می‌گیرن. امروزم اگه چند تا گلدون درست کنم، فردا دو برابر کاسب می‌شم…
پوفی پر از کلافگی کشید و ادامه داد:
_ اگه فردا هم بارونی نباشه!
هنوز داشت با خودش حرف می‌زد که صدای غان و غون نهال توجهش را به خود جلب کرد! تازه افتاده بود به خارج کردن اصوات‌ نامفهوم اما دلنشین! دل گلبو برایش ضعف رفت! چشم از پنجره و باران و گلدان‌ها گرفت و رفت سراغ او، بالای سرش ایستاد و با لبخند گفت:
_ عصرت بخیر مامانی!
سر نهال رو به سمت دیگر بود و تا صدای او را شنید، برگشت سمتش؛ به روی مادرش لبخند زد و دست و پا تکان داد تا او بغلش کند! دل گلبو ضعف رفت برایش. دست زیر تنش برد و او را از جایش بلند کرد و به سینه فشرد!…
در میان صدای بی‌امان باران، یک دفعه صدای بمب مانندی شنیده شد، جوری که گلبو سر جایش خشکش زد و غان و غون و خوشحالی از یاد نهال رفت، برای ثانیه‌ای کپ کرد و لحظه‌ای بعد گریه‌اش از سر ترس بلند شد!… چیزی مثل همان نارنجک چهارشنبه سوری که ترکیده و صدای بمب داده، توی قلب گلبو هم ترکید!… این صداها برایش تداعی خوبی نداشت!… نفرت داشت از چهارشنبه‌سوری!…

باید آن قدر خودش را با دخترش سرگرم می‌کرد تا به یاد پارسال، چنین روز و شبی نیفتد، اما کار نشدی بود!… چند روز بود که دلش رفته به پیشواز چنین روزی… آخرین سه‌شنبه‌ی سال… پارسال آخرین سه‌شنبه‌ی سال، روزش برای او بهترین روز عمرش بود و… دلش نمی‌خواست به بیشتر از “روزش” فکر کند! دوست داشت فقط آخرین روز سه شنبه‌ی پارسال را توی ذهن مرور کند و هرزه‌گردی‌های خاطره‌بازی‌هایش نرسد به شب چهارشنبه‌سوری سال قبل!
ده دقیقه بعد نشسته بود روی کاناپه، مقابل پنجره و پشت به دوربین مدار بسته!… هنوز هم از آن دوربین ترس داشت!… همان طور که لیوان شیر گرمی مقابلش بود، به نهال شیر می‌داد! آن قدر فکرش مشغول بود که اصلا به یاد نمی‌آورد در این ده دقیقه‌ای که گذشته، کی و چه طور پوشک نهال عوض شده و موقتا به جای آن شلواری او را پوشانده و زیر پای دخترش زیرانداز انداخته… اتومات و به طور ماشینی و تکراری تمام این کارها را کرده بود! حتی به یاد نمی‌آورد کی برای خود شیر داغ کرده است! هر شب شامش همین لیوان شیر بود و تکه‌ای نان که امشب همان نان هم از گلویش پایین نمی‌رفت! شیر را مجبور بود بخورد تا شیر داشته باشد برای نهالی که این طور با ولع مک می‌زد! با انگشت موهای ریز و کرک مانند افتاده بر پیشانی‌ دخترش را کنار زد! تازگی‌ها بالش کوچک نهال پر بود از مو و دخترش هر روز نسبت به روز قبل کم مو و کم‌موتر می‌شد! لبش را با بغض گزید، ریزش مو به خاطر کمبود ویتامین است، حتما بچه‌اش به خاطر شیر بی‌جانی که می‌خورد سوءتغذیه دارد!… برای لحظه‌ای بند دلش پوکید! نکند نهالش بیماری خاصی دارد؟ نکند به خاطر بی‌پولی‌اش دست دست کند و بلایی سر نهالش بیاید که به خاطر بی‌پولی‌اشان سر مادرش آمده بود؟!… روزگاری سعی کرده بود با چنگ زدن به هر ریسمانی مادرش را نگه‌دارد، نتوانسته بود… نهالش نه… به این بچه‌‌ای که حتی دو ماهش هم نشده بود همان ‌قدر وابسته شده بود که به مادرش در تمام آن سال‌ها وابسته بود!… نهال بعد از مادرش، نفس دوباره‌اش بود!… مادری که پارسال مثل چنین روزی برای سلامتی‌اش جشن گرفته بود…
نگاه بغض‌زده‌اش را از نهال گرفت و داد به پنجره! در تمام روزهای پر غم زندگی‌اش آسمان ابری و باران حضور داشتند و او با بی‌فکری تمام از آن روزهای پر غم ابری، پناه آورده بود به سرزمینی شمالی!…
نگاهش به قطرات سربی بود که می‌نشست روی تن سرد شیشه و خاطرات روزهای بارانی زندگی‌اش توی ذهنش ترقه‌بازی راه انداخته بودند…
خاطره همان چند سال پیش که همراه مادرش توی مطب دکتر نشسته بودند و او گفته بود “متاسفانه توده بدخیمه و باید خیلی زود بریم برای درمان‌های شیمیایی!”… خوب به یاد داشت که آن روز آسمان بارانی بود… یا روزی که پزشک دیگری آب روی دستش ریخته بود که “ما دیگه توی این بیمارستان کاری از دستمون برنمی‌آد! شاید توی بیمارستان‌های خصوصی، خانم ترابی بهتر به جواب برسن!… متاسفم دیگه کار ما این‌جا تموم شده و باید مرخص بشن!”… آن روز هم بارانی بود… یا روزی که دکتر مهدوی، یکی از بهترین پاتولوژیست‌های بیمارستان دولت دیگری هم گفته بود “متاسفم، بیماری مادرتون خیلی پیشرفت کرده و شیمی درمانی معمولی جوابگو نیست! بیمه تکمیلی دارید ببریدش بیمارستان خصوصی؟!”… دکتر مهدوی خبر نداشت آن‌ها حتی بیمه‌ی معمولی تامین‌اجتماعی هم ندارند!… خوب یادش است آن روز چهار ساعت یک ریز زیر باران گریه کرده بود برای دردی که مادرش می‌کشید و بی‌پولی‌اشان!… اگر سرمایه‌ای داشتند کار مادرش به این جا نمی‌کشید… چه قدر به او می‌گفت “مامان برو دکتر؟” و مادرش می‌گفت “حالا خرج اومدن و رفتن تو به دانشگاه واجب‌تره، دکترو بعدا هم می‌شه رفت، تو نباید غیبت کنی که حذف نشی!”… هوای آن روزهای زندگی‌اش مرتب ابری بود… مثل این روزها…
نهال با چشمانی بسته و خوابزده، سینه را پس زد! او را بلند کرد و چسباندش به شانه و آهسته زد پشتش!… بغض عالم در صدایش بود وقتی به دخترش دستور داد:
_ نهال تو حق نداری مریض بشی… من تحمل ندارم تو هم مثل مامان جلوی چشمام…
سکسکه‌های آرام نهال قاتی شد با شکستن بغض بی‌صدایش. همان طور خیره به پنجره و هوای بارانی شمال، باز مغزش رجعت کرد به گذشته…
پزشک نسخه را داده بود دستش و گفته بود “این داروی تزریقی خانم ترابی رو فقط داروخونه‌های هلال‌احمر دارن و اون جا باید تایید بشه تا بهت بدن، تا وقت داری و تعطیل نکردن برو بگیر!”خوب یاد دارد که باز هم یک عصر بارانی پاییزی بود!… دویده بود از بیمارستان بیرون و جلوی هر ماشینی دست تکان داده بود! ماشینی جلوی پایش ترمز کرده بود! شیک و مدل بالا… بی‌فکر سوار شده بود… راننده رسانده بودش داروخانه و برگردانده و کرایه‌اش را نگرفته بود… دارو را رسانده بود دست پرستار و دیگر وقتش بود که برگردد خانه… همان خانه‌ای که نجیبِ نانجیب آرامشش را از او گرفته بود…

از بیمارستان بیرون زده بود که همان ماشین مدل بالای سیاهرنگ سر راهش سبز شده بود! راننده‌ی جوانش ساعت‌ها منتظرش بود… هنوز بعد از گذشتن این همه مدت نمی‌داند چرا آن شب سوار آن ماشین شد!… شاید حماقت؟ یا شاید هم سِر شدن در برابر همه چیز؟!… یا شاید هم قسمت!… مادرش درد می‌کشید و او به هزار در زده بود تا بتواند پول جور کند او را ببرد بیمارستان خصوصی و هنوز هم یکی از این درها به رویش باز نشده بود! آن قدر مغزش پر بود که حتی نفهمید کی سوار شد!… راننده کارت ویزیتی از جیب بیرون کشیده بود و گفته بود “پویان رحمتی هستم، وکیل پایه یک دادگستری!”… و “پویان رحمتی، وکیل پایه یک دادگستری” همان شب خوره انداخت به زندگی‌اش… خوره‌‌ای که ریز ریزش کرد و خرد خرد!… در آن شب سیاه، آن مرد سفیدرویِ مو قهوه‌ای با پیشنهادی که داد، زندگی او را به این جا کشاند!… مادرش که نجات پیدا نکرد، خودش هم آواره شد و بدتر از خودش و مادرش، این طفل معصوم هم… پر از بغض زیر لب گفت:
_ وای مامان! مامان!… اگه زنده بودی و می‌فهمیدی من چه کار کردم، هیچ وقت نمی‌بخشیدیم!… یه عمر نفرت داشتی ازشون… توی تمام زندگیت تحقیرت کرده بودن… مامان اگه می‌فهمیدی منم جا پای تو گذاشتم…

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان پنجره جنوبی :

رمان پنجره جنوبی را می توانید از طریق انتشارات سخن و کتاب فروشی های معتبر تهیه کنید.

 

بیوگرافی م.بهارلویی :

معصومه بهارلویی مقلب به م.بهارلویی متولد سال ۱۳۵۹ است. وی اصالتا جنوبی اما ساکن تهران است. او پس از ورود به دانشگاه بنا به دلایلی مجبور به انصراف از تحصیل شد. اما پس از وقفه‌ای شش ساله در رشته تاریخ، در دانشگاه الزهرا به ادامه تحصیل پرداخت.
این نویسنده تا سال ۱۴۰۲ ، شانزده عنوان کتاب چاپی منتشر کرده است.

 

آثار  م.بهارلویی :

رمان پنجره جنوبی – انتشارات سخن
رمان نمک گیر – انتشارات سخن
رمان سیم آخر – انتشارات سخن
رمان انتهای سادگی (دو جلدی) – انتشارات سخن
رمان نطلبیده (دو جلدی) – انتشارات سخن
رمان می درخشد – انتشارات سخن
رمان شب چراغ ( دو جلدی – مشترک با عاطفه منجزی) – انتشارات سخن
رمان بهت اصلا نمی آد – انتشارات ذهن آویز
رمان این روزها – انتشارات ذهن آویز
رمان گل (جلد یک) – انتشارات ذهن آویز
رمان سکه (جلد دوم) – انتشارات ذهن آویز
رمان ماه (جلد سوم) – انتشارات ذهن آویز
رمان مجنون تر از فرهاد (دو جلدی) – انتشارات ذهن آویز
رمان کار نده دستم! (مشترک با عاطفه منجزی) – انتشارات ذهن آویز
رمان عشق سیاسفید – انتشارات سلام سپاهان
رمان نامهربان من کو؟! – انتشارات برکه خورشید
رمان بلاگردون – انتشارات برکه خورشید
رمان جوزا – در دست چاپ

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها