رمان بسامه

بازدید: 0 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 24 مهر 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۴۴ بعد از ظهر
دانلود رمان بسامه

معرفی رمان بسامه :

رمان بسامه با ژانر عاشقانه ای که دارد مخاطب را به دل ماجرای عاشقانه ی دو کارکتر اصلی رمان که از کارکتر های فرعی رمان آنسوی مرز عشق هستند، می کشاند. فرناز نخعی با عاشقانه های خاصی که خلق کرده خواننده را مشتاق ادامه دادن میکند.

 

خلاصه رمان بسامه :

رمان بسامه روایت دختریست که از عراق به قصد ادامه تحصیل به آمریکا میرود و در آنجا با پسری به اسم احسان آشنا میشود.

پسری که با رفتار های ضد و نقیض خود او را دچار سردرگمی میکند اما بعد از مدتی با ابراز احساسات خود وارد رابطه ی عاشقانه ای با او میشود که به خاطر فراز و نشیب های زندگی هر دو را دچار چالش های عمیقی میکند.

 

مقداری از متن رمان بسامه :

هیجان می آمدم که تا ساعتها خواب با چشمانم خداحافظی می کرد و من أن ساعات خوش بی خوابی را با شادی وصف ناپذیری در اندیشه ی خیال های رنگینم می گذراندم.

صورت گندمگونش را با چشمان میشی روشن و موهایی درست به رنگ چشمانش برانداز کردم بینی صاف و کشیده اش با چانه ی تقریباً مربع شکلش هماهنگی خاصی داشت.

اندامش بلند و تا حدی لاغر بود این تصویر مدتها بود در ذهن من شکل گرفته و چنان در خیالم حک شده بود که در هر لحظه ای چه با چشمان باز و چه بسته به راحتی می توانستم او را در ذهنم مجسم کنم.

او مرد آرزوهای من بود و از هر نظر او را می پسندیدم ظاهر و باطنش برایم دوست داشتنی بود و در وجود او حتی نقطه ی تاریک کوچکی هم برای من وجود نداشت.

حالا این مرد کسی که اوج آمال و آرزوهایم بود، مقابلم ایستاده و با همان الحن شیرین و خوش آیند از من خواستگاری کرده بود.

نمی دانم گیجی چقدر طول کشید. شاید در پاسخ دادن آن قدر تأخیر کردم که احسان حس گم گشتگی غریب مرا درک کرد.

لبخندش عمیق تر شد و پرسید:

-نمی خوای جوابم رو بدی بسامه؟

-جواب؟ آمان آره باید بهت جواب بدم باشه!

خب دیگه احسان به قهقهه افتاد و در حال خندیدن گفت:

-کجایی دختر؟ انگار اصلا حواست به من نیست.

خنده اش گیجم کرده بود. نمی دانستم این نوع خندیدن معنایش چیست. مسخره ام می کرد؟ با خنده اش از شادی بود؟

انگار احساسم را بلافاصله فهمید خنده ی شدیدش دوباره به همان لبخند گرم و زیبا تبدیل شد و با مهربانی گفت:

-معذرت می خوام که این طوری و توی این جای نامناسب غافلگیرت کردم. شاید بهتر بود به موقع مناسب تر این حرف ها رو بهت می زدم ضمناً می دونم که الان نمی تونی جوابم رو بدی در واقع هیچ زنی نمی تونه این کار رو بکنه مطمئنم نیاز داری در این مورد فکر کنی و بتونی تصمیم بگیری به هر حال صحبت از به عمر زندگیه و تو حق داری که بخوای به حد کافی وقت داشته باشی و آزادانه تصمیم بگیری.

حرف هایش برایم راهی باز کرد تا بتوانم از آن جا بگریزم، احساس کردم نیاز دارم به گوشه ای بردم و با خودم خلوت کنم.

نه به خاطر آن چیزی که احساس کرده بود، من به دادن به او حتی نیاز به یک لحظه هم نداشتم اما پیشنهاد او به قدری مرا منقلب کرده بود که احتیاج داشتم تنها باشم تا بتوانم دوباره خود پیدا کنم و این گونه رفتارهای عجیب و غیر عادی از خودم بروز ندهم.

با عجله گفتم:

-ا.. آرد… یعنی آره دیگه همون که گفتی من باید فکر کنتم فعلاً خدا حافظ کلاسم دیر میشه.

بعد بدون این که مجالی برای ادامه ی صحبت به او بدهم به سرعت از او دور شدم آن قدر تند راه میرفتم که انگار کسی مرا دنبال کرده است.

به طرف ساختمان دانشگاه رفتم و با چنان شتابی از در وارد شدم که بند بلند کیفم به دستگیره ای در گیر کرد و مرا نیم دور چرخاند و کتابهایی که در دست داشتم روی زمین ریخت.

نفس زنان ایستادم و بند کیف را از دستگیره جدا کردم و در همان حال از زیر چشم نگاهی به حیاط دانشگاه انداختم احسان رفته بود نفس راحتی کشیدم و احساس آرامش کردم.

از تصور این که او در حیاط ایستاده و با چشم مرا تعقیب کرده و این خرابکاری مسخره را دیده باشد. بدنم غرق عرق شده بود. وقتی از رفتن او مطمئن شدم کتابها را جمع کردم و دوباره از ساختمان بیرون رفتم.

آن قدر از خود بی خود بودم که اصلا حوصله ی درس و کلاس را نداشتم می دانستم اگر سر کلاس بروم از درس هیچ چیز نخواهم فهمید.

در این لحظه تنها چیزی که آرامم می کرد. خلوت و تنهایی بود. از حیاط دانشگاه گذشتم و بیرون آمدم. به محض این که به ایستگاه رسیدم اتوبوسی مقابلم متوقف شد و از پله های اتوبوس بالا رفتم.

ساعتی بعد وارد اتاقم در خوابگاه دانشجویی شدم. شال را از روی سرم برداشتم و با بی قیدی به زمین انداختم گیره ی سرم را باز کردم و موهای مجعد بلندم با آن حالت و حتی خاصشان دورم ریختند و تا کمرم پایین آمدند.

بعد مقابل آینه ایستادم و به خودم خیره شدم. تک تک اجزای صورت سبزه ام را با دقت و کنجکاوی خاصی نگاه کردم.

چشمان سیاه درشتم را که لابه لای در ردیف مژه ی بلند و برگشته محصور شده بودند و یک بینی متوسط و باریک و لبهای قلوه ای ام را برانداز کردم. سپس نگاهم به سوی اندام صاف و بلندم کشیده شد که ظاهراً بی عیب و نقص به نظر می رسید.

از روی رضایت لبخندی زدم و زیر لب گفتم:

-خوشگلم ها چطور تا حالا نفهمیده بودم؟

بعد یا بی قراری خودم را روی تختخواب انداختم مقابلم پنجرهای بود که تا نزدیک زمین امتداد داشت و من حتی وقتی روی تخت می خوابیدم، می توانستم از منظره ی زیبای چمن سبز رنگی که مقابل اتاقم بود و یا چند درخت قدیمی زینت یافته بود لذت ببرم.

همان طور که دراز کشیده بودم به پهلو چرخیدم و به دیوار پشت سرم تکیه داده و به فکر فرو رفتم. لذت خواستگاری احسان نازه در وجودم پیچیده بود و هر بار که جملات او را به یاد می آوردم، از شادی مست می شدم احسان مرا دوست داشت؛ این زیباترین و گوش نواز ترین جمله ای بود که در عمرم شنیده بودم.

چقدر در عرض این یک سال و چند ماه زندگیم تغییر کرده بود. تغییراتی خوب و خوش آیند که همه چیز آن را دوست داشتم.

حالا این خواستگاری می توانست سرآغازی باشد برای تغییر بیشتر و بهتر شک نداشتم که در کنار احسان یک عمر خوشبختی در انتظارم خواهد
بود.

بی اختیار به گذشته کشیده شدم به آن روزی که سرآغاز زندگی جدید من بود و یک دیدار تصادفی زیربنای این همه خوشبختی شده و همه چیز را رقم زده بود.

از حرم بیرون آمدم. دلم گرفته بود و این آخرین زیارت هم نتوانسته بود آرامم کند. هوا هنوز تاریک بود هر چند که مدتی از طلوع فجر می گذشت و افق در سمت مشرق شیری رنگ شده بود اما بالای سر من هنوز تاریکی حکم فرمایی می کرد.

وسط حیاط حرم ایستادم و رویه گنبد طلایی رنگ حرم که مابین چراغ ها می در بخشید، کردم و چند لحظه به آن چشم دوختم.

زیر لب گفتم:

-امام رضا، هر چند که من بهت رو آوردم و تو منو ناامید کردی، ولی به هر حال من دوستت دارم دارم میرم و معلوم نیست دوبارہ کی بتونم بیام و زیارتت کنم قسمت میدم برام خیر پیش بسیار شاید صلاحم نبوده که بتونم ایران بمونم و واسه خودم زندگی کنم. شاید اون خواب و خیال هایی که من داشتم به نفعم نبوده به هر حال خدا بهتر می دونه واسه بنده هاش چی بهتره ولی من دیگه واقعا از این زندگی خسته شدم. به بزرگیت قسمت میدم پیش خدا شفاعت کن که واسه من به راه نازه باز کنه.

بعد تعظیمی کردم و در حالی که هنوز دل گرفته و غمگین بودم به طرف انتهای حیاط به راه افتادم.

در میان ازدحام جمعیتی که در حیاط رفت و آمد می کردند. یک آن چهره ی آشنایی به چشمم خورد. مردی که برای مدت زمان کوتاه چند ماهه ای پایه زندگی خانواده ام نهاده و بعد برای همیشه رفته بود.

ما هیچ نشان و خبری از او نداشتیم و من هرگز گمان نمی کردم تا پایان عمر او را ببینم یا خبری از او خبری بگیرم اما این مرد آن قدر به گردنم حق داشت که هیچ وقت او را و محبت برادرانداش را از یاد نمی بردم همیشه برایش دعا می کردم و از خدا می خواستم هر جای دنیا که هست صحیح و سلامت باشد و زندگی مطابق میلش پیش برود.

حدود سه سال پیش بود. جیمی همراه ارتش آمریکا به کشورم عراق اعزام شده بود و در واقع یکی از اعضای ارتش اشغالگر وطنم به شمار می رفت، اما خصوصیات انسانیش او را از دیگران متمایز کرده بود من و برادرم ابراهیم بر حسب تصادف با او آشنا شدیم و وقتی شنیدیم او می خواهد مسلمان باشد وظیفه ی خود دانستیم کمکش کنیم.

رفت و آمد او به خانه ی ما از همان زمان آغاز شد. می آمد و هر چه از اسلام نمی دانست با اشتیاق یاد می گرفت. پدرش ایرانی و مسلمان بود، اما جیمی در آمریکا به دنیا آمده و بزرگ شده و تا آن زمان با دین پدرش بیگانه بود.

با این ماموریت در عراق، دچار تحول روحی شده و تصمیم گرفته بود زندگی مذهبیش را تغییر دهد. خصوصیات اخلاقی گرم و مهربانش باعث شد در عرض مدت کوتاهی تبدیل به یکی از اعضای خانواده ی ما شود و همه ی ما از صمیم قلب دوستش داشتیم آخرین باری که او را دیدم و حشتناک ترین شب بود.

آن شب من بی احتیاطی کرده بودم و کمی دیر به خانه بر می گشتم. هوا تاریک شده بود و با حداکثر سرعت ممکن رو به خانه می رفتم.

ناگهان در خیابان کم رفت و آمدی هفت نفر از نظامیان آمریکایی را هم را بستند. همگی مست بودند و حال خودشان را نمی فهمیدند. وحشیانه می خندیدند و می خواستند مرا همراه خودشان ببرند.

سعی کردم مقاومت کنم. آن قدر عصبی بودم که توانم چند برابر شده بود و حسن می کردم می توانم در مقابل آنها بایستم اما وقتی پای اسلحه به میان اید دست و پایم لرزید و دست از مقاومت برداشتم آنها مرا به خرابه ای در حاشیه ی شهر بردند.

دست هایم را بسته و مشغول شراب خودن و خندیدن بودند. حس می کردم هیچ کاری از دستم بر نمی آید. افسرده و نگران در گوشه ای کز کرده بودم و از خدا می خواستم مرا از دست این وحشیان نجات بدهد و خودش راهی در مقابلم باز کند.

چنان در خود فرو رفته بودم که چیزی از اطرافم نمی فهمیدم تقریباً مطمئن بودم که محال است من از دست آنها جان سالم به در ببرم.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان بسامه :

از طریق انتشارات علی و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی فرناز نخعی :

خانم فرناز نخعی ۵۷ ساله فارغ‌التحصیل رشته ایمنی صنعتی و دانشجوی فیلمنامه نویسی هستند. ایشان متاهل و دارای دو فرزند هستند. اولین نوشته های خود را در مجلات به چاپ رساندند اما اولین رمان خود به اسم طلوع سپیده در سال ۱۳۸۰ در انتشارات البرز ثبت کردند. و بعد از آن کتاب های دیگرشان را در انتشارات علی و پرسمان به چاپ رساندند.

 

رمان های فرناز نخعی :

رمان طلوع سپیده _ انتشارات البرز

رمان آنسوی مرز عشق _ انتشارات آدرینا

رمان بسامه _ انتشارات علی

رمان اوج آسمان _ انتشارات علی

رمان مثل دریا مثل موج _ انتشارات آدرینا

رمان یک قطره زندگی _ انتشارات علی

رمان شب ستاره _ انتشارات پرسمان

رمان کجا داد می‌زنی _ انتشارات ماهین

رمان فلق و غروب همرنگند _ انتشارات آدرینا

رمان سپیدارهای آشنا دو جلدی _ مجازی

رمان دو قاب روی دیوار _ مجازی

رمان یکی از آن شش نفر _ مجازی

رمان سمفونی مهتاب _ در دست چاپ

رمان دختری در غبار _ در دست چاپ

رمان قرار ما پشت شالیزار _ مجازی

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها