رمان ویلان

بازدید: 0 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 13 دی 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۳۷ بعد از ظهر
دانلود رمان ویلان به قلم سروناز روحی

معرفی رمان ویلان :

رمان ویلان به قلم سروناز روحی دارای تعلیق بالا و صحنه سازی های زیباییست و طرح معمای داستان مخاطب را تا انتها مشتاقانه با خود می‌کشاند. دیالوگ های به جا و جذاب این رمان یکی از نقطه عطف های آن است‌. رمان ویلان یک سوژه ی ناب و ماندگار دارد و ماجرا محور است.

 

خلاصه رمان ویلان :

رمان ویلان اثر سروناز روحی روایتگر داستان بنیامین، روزنامه نگار جوانی است که با یک نقد تند و تیز از یک کاندیدا که از قضا پدر همسر سابق اوست مجبور به تعطیل کردن دفتر روزنامه میشود…

اما در این میان با ورود زنی به زندگیش دفتر این آشفتگی و سرگردانی به نحو دیگری رقم میخورد و او را از این ورطه ی نابودی به شکل جذابی رها میسازد.

 

مقدمه رمان ویلان :

فکر کردم چطور میشود من اینجا باشم و دستهایم مشغول نوشتن؛

اما ذهنم در روستاهای شمال و در حال بو کشیدن دریا

من اینجا باشم ولی رویاهایم در هواپیمایی به مقصد ناکجا! من اینجا باشم و در سکوت شب آدمهایی در ذهنم گفتگو میکنند که من نمیشناسم شان!

آدم هایی که هرگز آنها را ندیده ام و تصویری از چهره هایشان برایم آشنا نیست.

آنها در ذهن من زندگی میکنند

یک روز نجوای شان را شنیدم که گفتند:

داستان زندگی ما را بنویس…

و قصه از آنجا شروع شد.

تقدیم به:

قوی ترین مردی که میشناسم؛ پدرم

زیباترین زن زندگی ام؛ مادرم.

حامی ترین همسرم

دوست ترین؛ ری را صالحی

و مخاطبانی که تا امروز دست حمایتشان را از روی شانه هایم برنداشته اند.

سروناز روحی

 

مقداری از متن رمان ویلان :

وارد خانه که شد حواسش رفت به قد و قواره اش که پشت به او ایستاده و بی درنگ به جوانک سبزه ای تذکر می داد.

کارگر جوانی از جلوی در دو کارتن را برداشت و گفت:

خانم دیگه بعید میدونم ماشین واسه یخچال و گاز جا داشته باشه.

بدون اینکه به عقب بچرخد گفت:

گفتم که آقای محترم فعلا قصد ندارم اونا رو بیرم شاید یه روز دیگه…

و روبه مرد دیگر ادامه داد:

آقا تو رو خدا مراقب باش، شکست…

باقی کلمه در دهانش ماسید نگاهش به پوزخند مسخره ی روی لبهای او خشک شد.

سعی کرد به خودش مسلط شود شاید فقط چند ثانیه طول کشید تا زبان بچرخاند و به زور سلام کند.

کاملا داخل واحد شد کارتون توی دستش را گوشه ای گذاشت و کیف مشکی اش را پرت کرد کنج دیوار.

حتی نیم نگاهی هم به نشیمن و پذیرایی خالی از میل و فرش و ناهارخوری نینداخت. جلو آمد و مقابلش ایستاد.

در اولین دمش که با حضور او از هوا گرفت؛ عطر آشنایی به مشامش نشست رایحه اش همانی بود که سال گذشته به عنوان هدیه ی سالگرد برایش خریده بود.

دقیق تر نگاهش کرد؛ مانتوی خاکستری هم سوغاتی یکی از مأموریتهای چند ماه پیش بود. حتى شال نامرتب قرمزش هم که با هم از یک دستفروش در خیابان ولیعصر خریده بودند سلیقه ی خودش بود!

سکوت شکسته شد. صدای ظریفش سعی میکرد نلرزد؛ اما می لرزید. آرام و شمرده گفت:

ببخشید خیلی زنگ زدم خونه نبودی با با هم که می شناسی اصرار داشت همین امروز بیام …

بدون اینکه جوابش را بدهد از کنارش گذشت صدای قدم هایش را از پشت سر می شنید. تند تند می خواست رفع و رجوع کند.

بنیامین باورکن من بیشتر از ده بار باهات تماس گرفتم تو دیشب هیچ کدوم از پیام هام و تلفن هامو جواب ندادی به خدا نمی خواستم بدون هماهنگی بیام خونه ات.

خانه ات را با غیظ گفت.

از روی اجبار نگاهی به سرتا پایش انداخت و گفت:

مشکلی نیست.

دستگیره ی در اتاق را پایین کشید و با دیدن وسایل متعجب شد.

اتاق دست نخورده بود.

تخت دو نفره، کنسول و آینه چراغ خواب و حتی عکس مضحک عروسی شان که بالای آباژور قرمز رنگ خودنمایی میکرد!

همه چیز همان طور بود که صبح وقتی میخواست از خانه خارج شود. آرام وارد اتاق شد کنارش قرار گرفت و پرسید:

بنیامین، چرا حرف نمی زنی؟

حتی نگاهش هم نکرد به پنجره و پرده های حریر شیری خیره شده بود. مقابلش ایستاد و با سماجت گفت:

باور کن نمیخواستم این طوری بیام همه چی رو به هم بریزم فقط چند تا تیر و تخته بردم بابا فکر نکنه که…

مستقیم نگاهش کرد. کلامش در نطفه خفه شد. به زور لبهایش را بست و سرش را پایین انداخت

بنیامین دست توی جیبش کرد و پاکت کوچک سفیدی را بیرون آورد بدون اینکه چیزی بگوید مقابلش گرفت.

پاکت را از دستش گرفت؛ آرام بازش کرد. با دیدن برق زرد سکه ی تمام بهار ته حلقش چیزی گره خورد و با چشمهای بهت زده به او خیره شد و گفت:

بنیامین، تو این بی پولی؟!

مکثی کرد و سپس نالید:

نه… نه من قبولش نمیکنم.

بنیامین خشک گفت:

مگه می تونی؟

قطره اشک سمجی را از کنار چشمش پاک کرد و گفت:

من که گفتم مهریه مو می بخشم چرا این طوری میکنی بنیامین؟ من میدونم تو الان شرایط شو نداری فردا بی خبر از بابا میرم مهریه مو میبخشم من راضی نیستم تو این شرایط، تو…

بنیامین کلافه از صدای زنگ دارش گفت:

فقط صد و ده ماه دیگه مونده.

سرش را پایین گرفت. دست آخر اشکش هم چکید روی پاکت کوچک.

بنیامین چرا تخت رو نبردی؟

با فین فینی جواب داد:

پس کجا می خوابیدی؟!

با صدای بلندی پقی زد زیر خنده و گفت:

فکر کردی توی این سه ماه روی این تخت خوابیدم؟!

فوراً به پشت سرش چرخید و در اتاق را بست. مضطرب نگاهی به چشمهای سرد بنیامین انداخت و گفت:

تو رو خدا بنیامین…

سرش را جلو برد و گفت:

چی…

سرش را با ترس کمی عقب گرفت. پشتش را به در اتاق چسباند و لبش را گزید و گفت:

تو رو خدا بنیامین انقدر تلخ نباش.

لبخندی به لبهایش چسباند و با همان صدای بغض دار گفت:

برات شام درست کردم بنیامین چرا یخچال و ماشین لباسشویی رو نبردی؟! می خوای به بهانه ی اونا بازم بیای اینجا؟!

چشمهایش بدتر از لبهایش می لرزیدند که بنیامین با زهرخندی افزود:

بابات میدونه با قابلمه ی غذا میای خونه ی من ؟ نگران جای خواب منی ؟!

انگشت اشاره اش را به سمت پیشانیاش ،برد روی جای بخیه ی کوچک بالای ابرویش را کمی ماساژ داد و گفت:

بابات میدونه هر شب پیام می فرستی؟

دستش را پایین آورد و فرو کرد توی جیبش و پرسید:

می دونه با شوهر سابقت هنوز تیک میزنی؟!

بنیامین….! چرا داری همه چی رو خراب میکنی؟!

بنیامین با لبخند کشدار دندان نمایی جواب داد:

من دارم همه چی رو خراب میکنم؟! جالبه…!

صدای کارگری از بیرون اتاق آمد که بلند گفت:

خانم تو این ماشین لباسشویی که رخت چرک هست

اشکهایش را پاک کرد و از اتاق بیرون رفت تمام حرصش را سر کارگر خالی کرد و داد زد:

آقای محترم چند بار بگم کاری با لباسشویی و یخچال و گاز نداشته باشین ؟؟

ساعتش را روی کنسول پرت کرد کف دستهایش را گذاشت لبه ی میز چوبی و در آینه به خودش خیره شد.

نمی دانست چقدر به همان حال ماند که صدای پیغام گیر تلفنش بلند شد. کش دار مثل همیشه با آن صوت خاص و عجیب و غریبش حرف می زد.

بني… الـــــو… هانی خوابی؟ بنی زو زو ام! نیستی؟!

چشم هایش را محکم روی هم فشار داد با دستهای مشت شده خیز برداشت سمت در اتاق و وسط نشیمن خالی ایستاد.

با چشمهای پر از اشک و لب های لرزان روبه رویش ایستاده بود و گوشی تلفن با جاه و جلال دستش بود و صدای دختری که در کل فضای خالی خانه از پیغام گیر تلفن اکو می شد!

ینی بهم زنگ بزن… منتظرم بای

پوزخند نشسته روی لبهایش با اشک جمع شده در چشمهایش تناقض داشتند.

نمیدانست دلجویی کند یا بگذارد با همین تناقض مستولی به چهره اش نگاه کند تا بلکه به نقطه ی شرمندگی برسد.

دستش را جلو برد و دم و دستگاه تلفن را گرفت. خواست در جعبه ای که روی زمین بود جا بدهد که صدایش کل خانه را برداشت.

صبر میکردی شیش ماه بگذره بعد می رفتی پی الواتی

روی زمین زانو زد. میخواست با آن یونولیتهای سفید توی جعبه کل تلفن را پوشش دهد. پیغام را پاک کرد که بلند گفت:

مگه با تو نیستم؟!

جوابی نداد سیم شارژر را دور آداپتور می پیچید.

با حرص سر تکان داد و گفت:

باشه… به جهنم من فکر می کردم آدمی… من فکر میکردم تو……

سریع بلند شد نیم قدم برداشت و روی کل هیکلش سایه انداخت. صدایش قطع شد و با ترس تماشایش کرد.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان ویلان :

این رمان زیبا به نویسندگی سروناز روحی از طریق انتشارات علی و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی سروناز روحی :

خانم سروناز روحی ۳۱ساله و متولد اردیبهشت ماه هزار و سیصد و هفتاد و یک هستند. در تهران به دنیا آمدند و زندگی میکنند. متاهل و یک فرزند دارند.

ایشان در رشته شیمی آلی مدرک کارشناسی گرفتند و مشغول به کار در یکی از ارگان های خصوصیند. از سال ۱۳۸۹ مشغول به نوشتن شدند و سال ۱۳۹۸ اولین رمانشان را به چاپ رساندند.

 

آثار سروناز روحی :

رمان دردم – مجازی رایگان
رمان روزان دیروزم – مجازی رایگان
رمان و تمام می شود – مجازی رایگان
رمان رسوب – مجازی رایگان
رمان خط هشتم – مجازی رایگان
رمان حکم دل – مجازی رایگان
رمان آنتی عشق – مجازی رایگان
رمان قایمکی – مجازی رایگان
رمان مردکوچک – مجازی رایگان
رمان همدوس – نیمه تمام
رمان مسکوت – نیمه تمام
رمان من تو او دیگری – مجازی رایگان اپلیکیشن باغ استور
رمان زندگی غیر مشترک – مجازی رایگان اپلیکیشن باغ استور
رمان نوتریکا – مجازی رایگان اپلیکیشن باغ استور
رمان راننده سرویس – مجازی رایگان اپلیکیشن باغ استور
رمان پدر خوب – مجازی رایگان اپلیکیشن باغ استور
رمان همه هستی من – مجازی رایگان اپلیکیشن باغ استور
رمان پادساعتگرد – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان نبض خاموش – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان کلاکت (دو جلدی) – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان اقلیم – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان خانم کوچولو – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان ویلان – انتشارات علی
رمان تشریفات – انتشارات علی
رمان آوانگارد – انتشارات علی
رمان تاروت – انتشارات علی
رمان ارثیه ابدی – انتشارات سخن
رمان گرایلی – در دست چاپ
رمان چاو چاو – در دست چاپ
رمان بازگشت طیطو – در دست چاپ
رمان معرکه ماه – در دست چاپ
رمان به خاطر نازی – در دست چاپ
رمان لیست – در حال تایپ

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها