رمان بی فام

بازدید: 1 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 2 آذر 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۴۱ بعد از ظهر
دانلود رمان بی فام

معرفی رمان بی فام :

در رمان بی فام مهدیه شکری از زبان فرد مذکر روایت داشته که نقطه ی قوت آن شروع زیبایش است. مهدیه شکری از سختگیری های افراطی بزرگترها و آثار مخربشان میگوید و اشاره ی جالبی به فرزندان کار نیز دارد.

از دیگر وجهه های رمان بی فام آثار کینه ورزی و تنهایی های متحمل از این حس میگوید که خواننده را در کنار عاشقانه ها و معماهای درونش مشتاق ادامه دادن میکند.

 

مقدمه رمان بی فام :

گاه به رنگ مشکی «بی فام» گفته میشود. مشکی حاوی تمامی رنگها در طیف قابل رویت است.

 

خلاصه رمان بی فام :

فراز با زخم‌عمیقی از گذشته دست به گریبان است اما درست زمانی که از همه جا ناامید میشود با ورود پروا دختری با عزت نفس بالا ورق خستگی هایش برمیگردد آشنایی مملو از عاشقانه هایی که در دل خود رازها دارد.

 

مقداری از متن رمان بی فام :

می توانست از یقه باز و دمای بدنم بپرسد و راه را برای صحبت بیشتر باز کند.
با نیشخندی روی لب غرق در افکارم بودم که او را بین جمعیت دیدم.

پالتوی بلندی که به تن داشت تا مچ پایش می رسید، شلوار جذب و چکمه هایی که تا زانوهایش بالا آمده بودند بلوز یقه اسکی و شالی که فقط برای خالی نبودن عریضه روی موهای مشکی اش انداخته بود، شالی که دو سر آن آزاد و رها در هوا تکان میخورد خودش را در مشکی غرق کرده بود.

با آن ابروهای در هم گره خورده و انتخاب رنگ بین آن جمعیت رنگارنگ و شاد، مانند وصله ای ناجور قدم برمی داشت.

بندهای ظریف کوله ای کوچک روی شانه هایش برق میزد نگاه کوتاهی به اطرافش انداختم. هیچ چمدانی همراه نداشت چشم در چشم شدیم.

خرامان جلو آمد انگار مرا می شناخت مثل من که تنها عکسی از او دیده بودم. کمی که جلوتر آمد متوجه عصای نازک و براق مشکی در دست راستش شدم.

نوک نقره ای عصا را با هر قدم به زمین میکوبید و مستقیم به سمت دیواره می آمد. زهرخند زدم و در دل گفتم:

چه وحشتناک!

پشت دیوار شیشه ای درست روبه رویم ایستاد. به رگه های نامرتب سیاه در چشمان عسلی رنگ او خیره شدم مثل من بدون هیچ واکنشی نگاه میکرد.

هر دو منتظر بودیم دیگری سری تکان دهد یا لبخندی محض آشنایی روی لب بیاورد ولی لبهای گوشتی او هم مثل لبهای من روی هم محکم چفت شده بودند. با ضربه ای که به آرنجم خورد غافلگیر شدم و نگاهم را با تعجب چرخاندم.

_الهی قربونت برم مادر

زن بی توجه به تنه ای که زد جلو رفت دستهایش را روی دیوار شیشه ای گذاشت و با بغض به پسری که آن طرف بود گفت:

_الهی فدات شم دورت بگردم!

نگاهم را بالا بردم دیگر نبود از همین چند لحظه غافلگیری مـن استفاده کرد و غیب شد. چند قدم از شیشه فاصله گرفتم و عقب رفتم تا درِ خروجی مسافران جلوی چشمانم باشد.

بالاخره پیدایش شد و به سمتم آمد. دست هایم محکم در جیب ها مشت شد. دوست داشتم مشتهایم نقش پررنگ تری جز اینکه حرصم را به آنها انتقال بدهم داشته باشند مثلا سیاه کردن زیر چشم این دختر مشکی پوش!

کارگر فرودگاه در حالی که چمدان مشکی او را روی زمین میکشید پشت سرش می آمد.

حتی یک قدم هم به جلو برنداشتم. این بار بدون این که دیواری میان ما باشد به هم خیره شدیم در نگاهش چیزی نبود جز غروری بی پایان که به نظرم بسیار بی معنی بود چرا آدمها نمی فهمیدند در چه موقعیتی باید چه عکس العملی داشته باشند؟

قدش با آن چکمه هایی که پاشنه های پهن نه چندان بلندی داشتند تا پایین شانه ام میرسید. فاصله اش را با من طوری تنظیم کرد که مجبور نباشد سرش را خیلی بالا بگیرد گویا قصد حرف زدن نداشت، درست مثل من!

علاقه ای نداشتم صدای او را بشنوم اصوات بـرای مـن زمانی قابل‌احترام بودند اما حالا دلم میخواست تمامی صداها را از زندگی ام حذف
کنم. شاید او هم به اجبار در این موقعیت قرار گرفته بود، مثل من!

اما این چشمها اجباری نداشتند بیشتر آمده بودند تا بجنگند. کاش از همین حالا پرچم سفید باخت را بالا میبرد حوصله سروکله زدن نداشتم.

چرخیدم و به سمت یکی از درهای خروجی فرودگاه که نزدیک ماشین بود حرکت کردم صدای کوبش عصا روی زمین نشان می داد پشت سرم در حال حرکت است و به دنبالم میآید شک نداشتم این عصا را فقط برای ابراز وجود در دست گرفته است.میخواست با کوبش آن به زمین بودنش را ثابت کند.

کنار ماشین ایستادم صدای عصا قطع شد برگشتم و دیدم که کوله را از روی دوشش برداشت نیم چرخی زد و روبه روی کارگر ایستاد.

حرکات پر از آرامش او برای بیرون کشیدن کیف پول آن هم در این سرما، اعصابم راکش میداد. کیف پول را از جیب بغل پالتو درآوردم و با عجله تراولی به کارگر دادم.

_زیاده آقا خرد ندارم

برو به سلامت

_دست شما درد نکنه

ریموت را زدم و کارگر چمدان نه چندان بزرگ را در صندوق عقب جا داد و برای فرار از باد سردی که میوزید با عجله به سمت در ورودی دوید بدون هیچ حرفی یا محض رضای خدا تشکری تمام مدت ایستاد و با چشمهایش حرکات من و کارگر را رصد کرد پوزخند زدم و سرم را به
چپ و راست تکان دادم خواستم کمی مؤدب بودن را گوشزد کنم.

به طرف ماشین رفتم و در جلو را برایش باز کردم جلو آمد و بدون تشکر در را بست قدمی برداشت در عقب را باز کرد و روی صندلی نشست. خواست در را ببندد که مانع شدم و آن را محکم نگه داشتم.

_من راننده ت نیستم خانم

عصا را روی صندلی گذاشت و با خونسردی گفت:

_من نگفتم شما راننده من هستید. بهتون هم نمی آد که راننده باشید.منتها من اینجا راحت ترم.

پوزخند زدم.

_راحت تری؟

محکم جوابم را داد:

_بله!

خم شدم و به صورت مغرور او خیره شدم چشم هایم بی اختیار باریک و دندانهایم روی هم قفل شد سوییچ را از جیب پالتو درآوردم.

دستش را گرفتم و آرام آن را برگرداندم. تمام سرمای بدنش در دستهایش جمع شده بود و با سرعت به دستهای گرمم انتقال پیدا کرد.

سوییچ را محکم کف دستش گذاشتم و فشار دادم

ببینم، پات مشکلی داره؟

چشم هایش گشاد شد و با خشمی که آرامش چند لحظه پیش جایش را به آن داده ،بود فشار لبهای روی هم رفته اش را زیاد کرد و خیره به صورتم ماند. منتظر جواب نماندم و ادامه دادم

_شق و رق راه میرفتی ماشین هم که اتوماته.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان بی فام :

از طریق انتشارات علی و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی مهدیه شکری :

خانم مهدیه شکری متولد سال ۱۳۶۰ متاهل و دو فرزند دارند و ساکن تهرانند. تا کنون شش اثر از خود به جای گذاشتند که پنج قلم از آن چاپ یا در دست چاپ است.

 

آثار مهدیه شکری :

رمان چند وجهی _ در دست چاپ

رمان بی فام _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان تاسیان _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان اوژن _ در دست چاپ

رمان مــاج _ در دست چاپ

رمان پیچه _ مجازی

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها