رمان طالع اغبر

بازدید: 10 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 29 بهمن 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۳۱ بعد از ظهر
دانلود رمان طالع اغبر از یاسمن فرح زاد

معرفی رمان طالع اغبر :

رمان طالع اغبر به قلم یاسمن فرح زاد سرگذشت سورن، برادر حرومزاده البرز محتشم الفای خون‌ اشام هاست که ۱۵ سال پیش به دلیلی به شکل یک مار پیتون بزرگ تو یک درخت ارس زندانی شده. رمان طالع اغبر بیشتر جنبه سرگرمی داره ولی در کنارش از اداب و رسوم غلط مثل اعتقاد به نحسی و شوم بودن نیز اشاره شده است. مهمترین هدف در رمان طالع اغبر پردازش شخصیت ها بوده است. ایجاد سرگرمی و نشان دادن تاوان قضاوت نابجا هم جزو اهداف است.

 

مقدمه رمان طالع اغبر :

گویند توبه گرگ مرگ است، گرگ زاده و گرگ اصیل فرق ندارد، توبه که کند مرگ بر لب هایش بوسه میزند. گرگ را مجبور به توبه نکنید، گرگی که توبه کند اگر بمیرد اطرافیانش راهم به مرگ می‌سپارد.
طالع نحس است، شوم است، اغبر است.
دامنگیر که شود، وجودت را گرد سیاهی می‌پاشد.
یک راز هایی باید ساکت بماند، صداهایی را باید خفه کرد، گرگ را نباید بیدار کرد.
طالع نحس اگر شروع شود، روزگارتان با کرام الکاتبین است. جهنم می‌کند، گویی دوزخ را ارث پدرش می‌داند، عذاب و نحسی هدیه میزد.
یک وقت هایی درخت ریشه زده را باید خشک کرد.
یک وقت هایی باید چشم بر جسم دریده شده طعمه گرگ بست.
اگر زوزه گرگ توبه کار را شنیدی، بگریز. در جست‌و جوی تو خواهد آمد و تا تورا بند در طومار آشفته دوزخ نکند، رهایت نمی‌کند.
طالع نحس و شومه من، جام خونین در دستانم می‌دهی، گویی مرا به مرگ فرامی‌خوانی.
با چشم هایت برایم خط و نشان می‌کشی، با سیاهی‌ات درآغوشم می‌گیری. روی تخت گناه و شهوت مرا می‌خوابانی.
بوسه بر جلوه تیره و تارم میزنی.
در پیچ و خم بدن مردانه‌ت اسیرت می‌شوم.
صدای بم و مردانه‌ت را می‌توانم نقاشی کنم، هرچه تورا می‌بینم تصویر یک مار سیاه جلویم قد راست می‌کند.
تو مرا به ورطه نابودی می‌بری.

یاسمن فرح زاد

 

خلاصه رمان طالع اغبر :

رمان طالع اغبر به قلم یاسمن فرح زاد روایت یه طلسمه یه طالع سیاه و ترسناک!
درخت ارسی که تو خونه پدرخونده‌‌ام هست معمولی نیست. هر سال یک دختر باکره رو زیر اون درخت سیاه تا سر حد مرگ تحریک می‌کرد و بعد جسم پر از شهوتشون روی یک تخته سنگ قربانی میشه.
یک مار پیتون سیاه رنگ داخلش لونه داشت، با چشمای قرمز ترسناکش! هر بار به تماشا می‌نشست که چطور خون قربانی ها به خورد ریشه های اون درخت سیاه میره، تماشا می‌کرد و دندون هاش رو برای انتقامی سخت از البرز و افرادش تیز می‌کرد.
پدرخونده‌ ام انسان نبود و من نمی‌دونستم با چی طرفم!
یه شب، اون درخت من‌ رو فراخوند، مار سیاه پیتون دور بدنم پیچید و من شبیه یک عروسک، از داغی و فشاری که داشت به تنم میاورد مسخ شده بود.
اون هیولا با پیوند عمیقی که بین جسم هامون ایجاد کرد، ازاد شد و من‌و غنیمت جنگی به حساب آورد، به عنوان جفت، اسیر غل و زنجیر انتقامش شدم.
(اغبر به معنی شوم/تاریک/غبارآلود)

 

مقداری از متن رمان طالع اغبر :

به در اتاقش تکیه زدم و با لبخندی که از یادآوری چهره خوشحال امروزش رو لبم می‌رقصید، تماشاش می‌کردم.
دست فرمونش ناشیانه و درعین حال راضی کننده است.
– آقا چایی براتون آوردم. تشریف نمیارید؟
نگاهم رو از جسم مچاله شدش روی تخت خواب صورتیش گرفتم. در اتاق رو آروم بستم و روی مبل های راحتی وسط خونه لم دادم.
-چه خبر خاتون؟ اوضاع چه طوره؟ خوبی؟ زانو دردت بهتر شد؟
پیرزن لبخند مطینی تحویلم داد، با احترام سری خم کرد و سینی چای و ظرف آجیل رو روی میز دایره ای قرار داد.
– بنده نوازی می‌فرمایید احوال منه پیرزن‌و می‌پرسید. سایه‌تون رو سرما! همه چی خوبه.
سری تکون دادم، با اشاره دستم، روبه روم نشست. مشتی آجیل از تو ظرف برداشتم و به پشتی مبل تکیه زدم.
– اوضاع روحی نهال چه طوره؟
– بعد اینکه آدماتون پسره رو گوش مالی دادن آقا، طرف غیب شد. زهرترک شده بود. یه پیام به نهال داد که بهم نمی‌خوریم. یه چند روز دپرس بود ولی الان خوبه. همه چیزو براتون تو پیام هام گفتم آقا.
نگاهم رو تنگ کردم.
– پسری به اسم سعیدو انگار تو پیام هات جا انداختی، جدیده؟
برای ثانیه ای رنگش پرید، دست های کهنه‌ش تو نور ملایم هال که فقط توسط نور ترک ریلی آشپزخونه روشن شده، لرزید.
– هیچ کس به خدا آقا…م…من…
هیشی زیر لب گفتم، با چشم های تیزم به اتاق نهال اشاره کردم که لب گزید و صداش رو پایین آورد.

– نترس خاتون، سوال کردم جدیده؟! برو خدات‌و شکر کن امروز کیفم کوکه دارم ملایم می‌پرسم وگرنه سهل انگاری تو گزارشایی که برام می‌فرستی میدونی یعنی چی؟!
از دیدن مردمک های سرخم که اسیر در دریای شیری رنگی می‌لرزید، چشم هاش درشت شد.
نگاه ترسیده و هول زدش رو پایین انداخت و با شرمندگی گفت:
– رو سیاهم آقا! دخترتون جونه، بَرو رو داره ماشاالله! خوشگله، درسخون. خب خواستگار میاد واسش. نمی‌تونم که در خونه رو گل بگیرم، نهالم تو گونی بپیچم.
سری تکون دادم، درحالی که صدام ناخواسته بم تر و چشم هام سرخ تر میشد لندیدم.
– در اینجارو نمیشه گل گرفت ولی اونی که میاد نزدیک دخترم‌و با پای خرد شده تو گونی می‌فرستم قبرستون!
نگاه خاتون اندکی لرزید، با انگشت های چروک و پینه بسته‌ش استکان چایی رو برداشت و آروم و مطیع گفت:
– سعید خواستگار یا دوست پسر نهال نیست، فقط همکلاسیشه که تو یه مغازه عطر و ساعت فروشی کار میکنه. نهال فقط یه ساعت از اونجا می‌خواست.
– برای خودش؟!
– نمیدونم آقا، فکر نکنم. واسه شما می‌خواست. چند وقتی هست هی تو پیج های اینستاگرام و آنلاین شاپ ها دنبال ساعت مردونه می‌گرده. می‌خواست واسه تولدتون کادو بگیره. یه وقت به روش نیارید بچه کلی ذوق داره.
گفتار نیک همیشه برای آدم آب رو آتیشه، احساس کردم شعله های به خروش درومده کم کم فروکش کردن و حس خوشحالی و خرسندی لبخند رضایت رو لب هام کاشت. نگاهم رو به در بسته اتاقش دوختم.
سکوت حتی با شکستن قولنج اثاث خونه هم درست حسابی شکسته نمیشد، ذهن خسته و آشفته‌م به این سکوت و تاریکی و شنیدن حرف های خوب و شیرین نیاز داشت، طوری که بدون قند و نقل چایی تلخم رو مزه مزه کردم.
از همون اوان کودکی از ذوق و علاقه‌ش به خودم لذت می‌بردم.
– آقا، جسارتاً چی باعث شد زودتر تشریف بیارید؟ آخرین سری گفتید اوایل مهر میاین دیدنش.
استکان خالی چایی رو داخل سینی مسی گرد برگردندم.
– دلم تنگ شده بود؛ میخوام ببرمش عمارتم. این تابستون می‌خوام بیاد ور دل خودم.
– عمارت شخصی خودتون؟ همونجا که اون درخت ارس…
بین کلامش پریدم و جدی گفتم:
– همونجا خاتون! خونه خودم، همون خونه ای که وسط جنگله و نزدیک روستای بهارک! مشکلیه؟
نگاه دزدید. از همون اثنا با خودش نزاعی مختصر ولی خشنی داشت. برعکس بابک طمانینه لبخند محوی زد و ملایم، طوری که از آوای کلامش احتیاط چکه می‌کرد گفت:
– شما اختیار دار نهالید. بزرگ ترشی. اصلح تر از شما مادر گیتی نزاییده فقط…اون درخت شوم…خب برای نهال که نمیدونه شما چی هستید و خونه ای که پر از خون‌آشامه یکم…چی بگم آخه! بهتر نیست یه جای دیگه ببریدش؟!
خونسرد یک پسته مغز کردم و تو دهنم انداختم.
– من آلفام خاتون، اون خونه پدریمه و امن ترین جاییه که می‌تونم ببرم. درمورد اون درخت، مراسم انجام شده. لازم نیست نگران باشی.
ابروهای تاتو شده قیطونیش بالا پرید.
– به این زودی آقا؟ مگه تاریخش هشتم شهریور نبود!
دستی به انحنای گوشه چشمم کشیدم، خستگی مثل یک مار موزی درون چشم هام می‌خزید و مدام تو سرم تیس تیس می‌کرد.
– درخت بی‌قراریش زودتر شروع شد، زمین لرزه های خفیف داشتیم. اهالی روستا از شیون جنگل گله می‌کردن.
با نگرانی دستی به زانو هاش کشید و آروم گفت:
– یعنی سه ماه زودتر اثر طلسم ازبین رفته؟! محفل جادوگرا در این مورد چیزی نگفتن؟

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان طالع اغبر :

دانلود رمان طالع اغبر اثر یاسمن فرح زاد، به صورت نسخه الکترونیک و با رضایت رمان نویس، از طریق سایت و اپلیکیشن باغ‌ استور امکان پذیر است. برای شروع از لینک زیر اقدام کنید:

Talee Aghbar Novel

 

بیوگرافی یاسمن فرح زاد :

یاسمن فرح زاد هستم، دختر وسطی پاییزه سال هزار و سیصد و هفتاد و هشت. ساکن تهران هستم و مجردم. از بچگی رویا پرداز خوبی بودم و برای هم سن و سالای خودم قصه می‌گفتم. تو خاله بازیامون همیشه نقش مامانبزرگ مهربونی بودم که نوه هاش‌ رو روی پاهاش می‌نشونه و براشون قصه میگه… بزرگترم شدم اما این داستان ادامه داشت، پدرم همیشه جای عروسک برام کتاب داستان می‌خرید و همیشه درسای ادبیاتم نمرات بالا می‌گرفتم. الان که یاسمن فرح زاد بیست و پنج ساله شدم، کارشناسی حسابداری دارم و علاقه ام به نوشتن از وقتی که یازده سالم بود شروع شد و به صورت حرفه ای از سال هزار و سیصد و نود و چهار آغاز شد یعنی وقتی که فقط شونزده سالم بود.

 

آثار یاسمن فرح زاد :

رمان آخرین تک شاخ ۱ – مجازی رایگان
رمان آخرین تک شاخ ۲ (دروازه گم شده) – مجازی رایگان
رمان عشق تاریک – مجازی رایگان
رمان صدفی در طوفان – مجازی رایگان
رمان سیاه سرکش ۱ – مجازی رایگان اپلیکیشن باغ استور
رمان ترس از مه – مجازی رایگان اپلیکیشن باغ استور
رمان ماه من – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان ماهت میشم – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان طالع اغبر – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان سیاه سرکش ۲ – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان تیک تاک – در حال تایپ
رمان خاندان اژدها – در حال تایپ

 

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها

رمان شناس