رمان اکالیپتوس

بازدید: 2 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 29 اسفند 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۳۰ بعد از ظهر
دانلود رمان اکالیپتوس از سبا سالاری

معرفی رمان اکالیپتوس :

رمان اکالیپتوس به قلم سبا سالاری، رمان مافیایی و عاشقانه است و اولین رمان نویسنده که طرفدارهای خاص خودش را دارد.
در کل هزار صفحه است و روایت شاهرخ، رئیس باند بزرگ مافیا است و صحرایی که در دل خطر می‌رود و…

 

خلاصه رمان اکالیپتوس :

رمان اکالیپتوس به قلم سبا سالاری، روایت شاهرخ رئیس باند بزرگ مافیای دبی است که به دنبال شخصیه تا برایش جاسوسی کند.
صحرا، دختر بی کس و کاری است که در قلب خطر بزرگ شده و وارد بازی شاهرخ می‌شود.
اما…

 

مقداری از متن رمان اکالیپتوس :

دست به سینه به جعبه روبرویم زل زده بودم اما ذهنم جای دیگری در پرواز بود
اولین بار که ذهنم به این سمت کشیده شد شبی بود که باهم کنار آلا در بیمارستان ماندیم
جرقه اش وقتی زده شد که فهمیدم او آنقدر ها هم که نشان میدهد سفت و سخت نیست و فقط پوسته ای اطراف خود کشیده است … پوسته ای به سختی سنگ … پوسته ای به سردی یخ
تا به آن شب در تصورم این مرد هرگز نمیتوانست به چیزی یا به کسی عشق بورزد اما آن شب فهمیدم کل تصوراتم غلط است
از اینطور زندگی کردن بریده بودم …
وقتش رسیده بود دنیا کمی هم به من روی خوش نشان دهد … و کلید این زندگی جدید کسی نبود جز شاهرخ خان !
او میتوانست یک شبه تمام زندگی سیاهم را تغییر دهد …
میتوانست اگر میخواست !
و من برای این خواستن حاضر بودم هرکاری انجام دهم … هرکاری …
در این نقطه از زندگیم هیچ نگرانی برای از دست دادن ندارم اما مملو از شوق به دست آوردنم و فقط خدا میداند زن ها اگر اراده کنند غیرممکن ترین هاهم ممکن میشوند …

***

همانطور که به مسخره بازی های لوکان میخندیدم ساندویچی که به سمتم پرت کرده بود را گرفتم
_ یک شبم مثل ما بگذرون رئیس باور کن معدت سوراخ نمیشه
شاهرخ خان بی توجه به نمک پرانی های او با اخم های گره خورده پرسید :
_ جاسوس و پیدا کردین؟
لوکا دوباره ساندویچی را در بغلش انداخت
_ بخور رئیس به مرگ همین دختره از کل پلو چلوهایی که تو عمارت خوردم بهتره
چشم غره ای رفتم و گاز بزرگی از ساندویچ زدم
صدای شاهرخ خان اینبار عصبی تر بود :
_ مسخره بازی بسه لوکان .. دارم میگم جاسوس و پیدا کردین؟ وضع عمارت چطوره؟ از وقتی اومدی فقط خوردی و چرت و پرت گفتی
لوکان بدون ترس اینبار با لودگی ساندویچ خودش را جلوی دهانش گرفت :
_ جان من یه گاز بزن رئیس … قول میدم مشتری شی
صدای سایش دندان های شاهرخ خان را حتی منهم شنیدم
از ترس اینکه شراره های خشمش مرا بسوزاند لبخندم را جمع کردم و بی صدا گاز بزرگی به ساندویچم زدم
ساندویچ را از دست لوکان گرفت و جلوتر پرت کرد صدای فریاد بلندش در انبار خالی پیچید :
_ فقط خفه شو لوکان تا یک کاری دستت ندادم … دهنت و وقتی باز میکنی که بخوای در مورد جاسوس و عمارت زر بزنی
لوکان بی تفاوت سری به تایید تکان داد
ساندویچ را از روی زمین چنگ زد و دوباره خونسرد مشغول خوردن شد
شاهرخ خان با چشمانی قرمز دست به سینه بالای سرش ایستاد
صدای نفس های عصبی اش مرا هم به وحشت انداخت اما لوکان حتی سرش را هم بالا نیاورد و چند دقیقه بعد آخرین تکه ساندویچش را در دهانش گذاشت :
_ رئیس انقدر بدخلقی کردی نذاشتی بفهمیم چی خوردیم … صحرا خدایی به تو چسبید؟
با چشم به شاهرخ خان اشاره کردم که چشمکی زد
فقط لوکان بود که جرئت سربه سر گذاشتن با او را داشت وگرنه یاسر هم مثل دیگران در هرحالتی از او به شدت حساب میبرد
که البته دلیل دل پر جرئت لوکان هم کاملا آشکار بود!
مطمئننا قرار نبود رفتارش با برادرش همانند رفتار دیگران باشد
این روی لوکان را تابه حال ندیده بودم
تنها کسی که مرا به عنوان یکی از خودشان در گروه شاهرخ خان قبول کرده بود فقط او بود
انگار خودش هم فهمید چیزی به منفجر شدن شاهرخ خان نمانده که شروع به توضیح دادن کرد :
_ بهتر که نیومدین عمارت رئیس … اتفاقی نیفتاد اما بچه ها آدمای خالد و اطراف دیده بودن احتمالا دیدن من تنها اومدم جلو نیومدن . یاسر همه اونایی که بهشون شک داشته رو به صف کرده … گفت بگم هوا روشن نشده جاسوس و کت بسته تحویلتون میده … تا یکی دو روز دیگم بچه ها از ابوظبی برگشن
شاهرخ خان سری تکان داد و دوباره روی جعبه نشست
انگار کمی خیالش راحت شده بود که سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست

حس میکردم بیشتر ازینکه از رئیس خالد بترسند ناشناس بودنش کلافه شان کرده و همین کلافگی باعث ناارامی اوضاع بود
رو به لوکان آرام لب زدم :
_ آلا؟
او اما از قصد بلندتر پاسخ داد :
_ آلا خوبه … ولی خب با جیغاش عمارت و رو سرش گذاشته
با کمی بدجنسی لبخند زدم …
ازینکه جدیدا در آغوش هیچکس به جز من آرام نمیگرفت کیف میکردم
دلتنگش شده بودم …
به نظرم لوکان و یاسر حتی صلاحیت نگه داری یک بچه گربه را هم ندارند چه برسد به او!
_ بهش شیر دادین؟ نکشین بچه رو از گرسنگی
لوکان صورتش را کج و کوله کرد :
_ بله؟ یادت نره تا قبل ازینکه بیای من و یاسر بزرگش میکردیم
پوزخندی زدم :
_ آره اگه نرسیده بودم…
صدایش عصبی بود … منتظر یک جرقه تا تمام عصبانیتش از اوضاع را سرما خالی کند :
_ بسه …هردوتاتون ساکت باشین باید فکر کنم.
چشمانم را در کاسه گرداندم و ساکت شدم
لوکان هم چشم و ابرویی آمد و همانطور که به دیوار تکیه میداد پاهایش را روی زمین دراز کرد

***
با چشمان بسته ناله ای کردم
دستم را شانه سمت راستم گذاشتم و کمی فشردم که دوباره صدای ناله ام بلند شد
تمام بدنم درد گرفته بود
” لعنت به تو و دارو دستت … زندگی من وقتی با یاشار بودم که اعیونی تر بود آخه! ”
با درد سرجایم نشستم و گردنم را مالیدم
لوکان کتش را روی جعبه ها پهن کرده بود و معذب روی چوب دراز کشیده بود
خواب و بیدارش را تشخیص نمیدادم
یک دستش راروی چشمانش گذاشته بود و آرام نفس میکشید
با صورتی درهم به سختی در انبار را باز کرده و بیرون رفتم
نور خورشید با شدت به چشمانم برخورد کرد
همانطور که دستم را حفاظ چشمانم کردم به سمت دریا قدم برداشتم
کمی جلوتر چشمم به او افتاد …
خونسرد با ابروهایی که احتمالا بخاطر نورشدید آفتاب درهم بود روی تخته سنگ بزرگی نشسته و همانطور که سیگار دود میکرد به دریا خیره بود
آرام کفش هایم را دراوردم و پا برهنه به سمت تخته سنگ راه افتادم
تمام سعیم را کردم تا بدون ایجاد کوچکترین صدایی در شن های ساحل قدم بردارم
موهایم را پشت گوشم فرستادم و آرام روی پنجه پاهایم نزدیکش شدم
پر شیطنت لبخندی زدم … تنها یک قدم مانده بود به تخته سنگ برسم که صدای سردش متوقفم کرد :
_ برگرد انبار
بادم خوابید و لبخندم را خوردم
لامذهب پشت سرش هم چشم داشت…!

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان اکالیپتوس :

رمان اکالیپتوس به قلم سبا سالاری، به صورت فایل مجازی رایگان از طریق کانال شخصی نویسنده قابل مطالعه می‌باشد.

https://t.me/saba_salari

 

بیوگرافی سبا سالاری :

خانوم سبا سالاری نویسنده‌ی نسل جوان است که تا به الان شش رمان جذاب نوشته و طرفدار های خاص خودش را دارد.
خانوم سبا سالاری نویسندگی را از چهارسال پیش شروع کرده و اولین رمانش اکالیپتوس بود که موضوع نسبتا جذابی دارد.

 

آثار سبا سالاری :

رمان اکالیپتوس – فایل رایگان در کانال شخصی نویسنده
رمان جگوار – درحال تایپ
رمان مونتیگو – درحال تایپ
رمان آرتمیس – درحال تایپ
رمان قراضه چین – درحال تایپ
رمان پارادایس – درحال تایپ

 

امتیاز دهید

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها