رمان خشت دل

بازدید: 2 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 25 فروردین 1403
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۲۷ بعد از ظهر
دانلود رمان خشت دل از نوا

معرفی رمان خشت دل :

رمان خشت دل به قلم نوا، روایتی عالی و فوق العاده دارد.
داستانی عاشقانه باب سلیقه شما عزیزان که خواندنش بسیار زیاد توصیه می‌شود.
رمان خشت دل به قلم نوا، داستان مردی غمگین و زخم خورده را روایت می‌کند که همه او را قاتل صدا میکنند.
جز دختر عموی کم سن و سالش که دل به او می‌دهد و…
عشق، غم، خشم، نفرت همزمان به قلم کشیده شده و داستان جذابی دارد.

 

مقدمه رمان خشت دل :

خشت بر خشت زوایای جهان گردیدم
منزلی امن تر از گوشه‌ی تنهایی نیست…

 

خلاصه رمان خشت دل :

رمان خشت دل به نویسندگی نوا، درمورد مردی تنها و خسته به اسم امیر رضا است. با گذشته‌ای تاریک که همه چیز را رها کرده و به شهر دیگری رفته.
به دلیل این که بهش میگن قاتل و خیانتکار!
اما دختر عموی کم سنش…

 

مقداری از متن رمان خشت دل :

چشم آرام سهیل را شنید و بی‌توجه به گل پاشیده شده روی پیراهن آبی‌ آسمانی‌اش، پله‌ها را بالا رفت.
از پشت قفسه‌های مملو از سفال‌های رنگارنگ که گذشت، چشمش به پسرک کم سن افتاد که قدش حتی به پیشخوان هم نمی‌رسید.
حدسش سخت نبود. امیررضا این بچه را کیلومتر ها دورتر هم می‌توانست تشخیص دهد.
تمام حس بدش از چهره‌ی خسته‌اش پر کشید و گوشه‌ی چشمانش از لبخند عمیقش چین افتاد.
– مهیار! اینجا چیکار می‌کنی؟!
پسرک با شنیدن صدای آشنای او، به سمتش برگشت و دوان دوان به سمت آغوشش پرواز کرد. امیررضا روی زانو خم شد تا قدش با این پسر پنج ساله تناسبی پیدا کند.
– سلام دایی! آخه…
هنوز دلیلش را نگفته، بغض کرد. چشمان مشکی‌اش که احتمالا از پس گریه‌های طولانی سرخ شده بود، دل امیررضا را به درد ‌آورد.
با احتیاط، جوری که گل روی لباسش تی‌شرت مهیار را کثیف نکند، بغلش کرد. پسرک با انگشتان کوچکش، به قلک سفالی شکسته روی پیشخوان اشاره کرد.
– ببین قلکم چی شده! همونه که دیشب آوردیش؛ صبح از جعبه در آوردم دیدم شکسته.
با محبت دست نوازشش را روی موهای لخت مهیار کشید و لپ‌های آویزانش را بوسید.
– دایی زنگ می‌زدی بهم خب! امشب یدونه قشنگ‌ترش رو برات می‌آوردم.
لجبازانه نچی کرد و چند اسکناس پنهان شده داخل مشتش را نشان او داد.
– ببین! آخه پول داشتم. باید یه جا می‌ذاشتم دیگه! ولی قلکم شکسته بود. زنگ زدم مامانم، گفت امروز نمی‌رسه بیاد.
اخم‌های امیررضا با این شنیدن این حرف در هم کشیده شد. اگر مادرش از سر کار برنگشته بود، پس چطور…
– وایسا ببینم… پس با کی اومدی نخودچی!؟
پسرک لاقید شانه بالا انداخت و چشم میان قفسه‌های پشت سر امیررضا گرداند، به امید آنکه سفارشش را پیدا کند و در همان حال لب زد:
– خب با بی‌بی دیگه!
امیررضا عصبی پلک روی هم فشرد. جنس خواسته‌های مهیار را می‌شناخت. اگر به چیزی پیله می‌کرد، هیچکس حریفش نبود. در همین مورد به امیررضا، دایی نه چندان با نسبتش رفته بود.
حتما با چشمان درشت مشکی‌اش و اندکی از زبان شیرین‌تر از عسلش بی‌بی را هم مجاب کرده که همراهش شود.
چشم در مغازه‌ی نسبتاً بزرگش چرخاند؛ خبری از پیرزن نبود. تنها سهیل با مشتری دیگری مشغول چانه زدن بود.
– پس کجاست بی‌بیت شازده؟
مهیار سوال امیررضا را شنیده و نشنیده، به ردیف قلک‌های بچگانه چشم دوخت و قلک قرمزی که عجیب از دنیای کودکانه‌اش دل می‌برد.
– اون رو می‌خوام دایی! لطفاً اون قرمزه!
امیررضا ضربه‌ای به نوک بینی‌اش زد و سوالش را تکرار کرد.
– اول جواب داییت‌ رو بده نخودچی! کو بی‌بی؟!
مهیار نگاهی به پشت سرش انداخت و جواب داد:
-داره میاد دایی. ببین! اومدش.
با دیدن بی‌بی که نفس زنان تک پله‌ی جلوی مغازه را بالا می‌آمد، مهیار را روی زمین گذاشت و او را به سمت سهیل سوق داد.
– برو به داداش سهیل بگو هر چی‌ می‌خوای بهت بده!
گفت و با برداشتن صندلیِ مشکی رنگ به سمتِ در رفت.
پیرزن به محض قدم نهادن در مغازه‌ی خوش رنگ و لعاب امیررضا، دم عمیقی از هوای نم دار و بوی کاه‌گل رقصان میان کسب و کارش گرفته و سپس اندکی روی زانوان دردناکش خم شد.
امیررضا به قدم‌هایش سرعت داد و خود را به پیرزن رساند. زیر بازویش را گرفت و با لبخند سلام کرد.
– سلامِ پسر به بی‌بیِ خودم! منور فرمودین بی‌بی شریفه دکونِ فقیرانه‌ی ما رو!
لبخندی از زبان ریختنِ امیررضا زد و روی صندلی‌ای که برایش گذاشته بود نشست.

– کم زبون بریز پسر جان!
امیررضا روی پاهایش نشست و خطاب به بی‌بی با آن لپ‌های گل افتاده و صورت سفیدش لب زد:
– آخه چرا این همه راه اومدی تا اینجا قربونت برم؟! شماره من رو مگه نداری که زنگ بزنی؟!
بی‌بی نچی کرد و در حالی که دست روی پاهای دردناکش می‌کشید، جواب داد:
– مادر این پدر صلواتی برداشته رو گوشی من پیرزن رمز ممز گذاشته؛ منم که شماره‌ات و حفظ مفظ نیستم. بعدم همچین با اون چشاش زل میزنه به آدم، بق می‌کنه که دلم نیومد نگهش دارم تا شب. صد دفعه گفتم به من نوشته موشته بده نه این ماسماسکا!
امیررضا لبخند پشت لب‌هایش را بلعید و دستش را روی چشمش گذاشت و لب زد:
– به روی چشم!
بی‌بی شریفه نگاهی در مغازه‌ی خلوت چرخاند و لب زد:
– پاشو ننه! پاشو امیر، جمع کن بریم خونه!
امیررضا با چشمان گرد شده نگاهی به ساعت مشکی رنگش انداخت و جواب داد:
– بی‌بی ساعت تازه پنجه؛ کجا بریم؟!
پیرزن اخم‌هایش را در هم کشید و نگاهِ تلخ شده‌ای را حواله‌ی چهره‌ی گندمی امیررضا کرد.
– نگو که یادت رفته امشب‌و پسر!
امیررضا آب دهانش را پر سر و صدا قورت داد. از یاد بردن حرف‌های بی‌بی شریفه برابر بود با صدور حکم قتلش. انگشت اشاره‌اش را همچون کودکی دبستانی جلوی صورت پیرزن گرفت و به آرامی لب زد:
– یه لحظه شما اجازه بده!
سپس روی‌ پاهایش ایستاد و صدایش را به امید حافظه‌ی قویِ تقویمی‌اش، بالا برد:
– پسر! امروز چندمه؟
– نهم.
پاسخ سهیل از قعر کارگاه، خون را در رگ‌هایش منجمد کرد. پشت به بی‌بی شریفه، به ناکجا آبادِ بدبختی‌اش می‌اندیشید. سقف مغازه برایش کوتاه و نفس‌گیر و عطر کاه‌گل، در نظرش بدترین رایحه‌ی جهان هستی آمد. دست و پای دلش را جمع کرده و نکرده، عقب گرد کرد به سمت پیرزن و لب‌هایش را به لبخندِ نیم‌بندی آذین بست.
– مگه میشه امروز رو یادم بره!؟
بی‌بی نگاه مشکوکی حواله‌ی پسر روبه رویش کرد و جواب داد:
– تو واقعا یادت بود امروز، روز پدره؟!

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان خشت دل :

رمان خشت دل به قلم نوا، به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/+noD_W2DH-EtiYTA0

 

بیوگرافی نوا :

نوا با نام مستعار، نویسنده‌ای تازه وارد است که با اولین رمانش به اسم خشت دل پا به دنیای نویسندگی گذاشته است.
متولد ۱۳۷۵ مجرد و ساکن شهر تهران هستن.
قلمشون بسیار خوب و مورد پسند است.

 

آثار نوا :

رمان خشت دل – در حال تایپ

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها