رمان زن دونی

بازدید: 5 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 8 فروردین 1403
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۲۹ بعد از ظهر
دانلود رمان زن دونی از آناهید قناعت

معرفی رمان زن دونی :

رمان زن دونی به قلم آناهید قناعت روایت زندان زنان و عشق و فاصله است. اهداف نویسنده از نگارش این رمان شامل: گوشه ای از شرایط کنونی زندان زنان. به تصویر کشیدن یک عشق هنرمندانه و ناب. اندک آشنایی با زندگی یک فرد مبتلا به سندرم دان.
زن شعر است، زن موسیقی ست، زن عدل است، زن بیداری ست.
و تمام اینها، پایه و اساس زندگی.
در این زمانه عاشق شدن و عاشق ماندن هنر است، خوشبختی ست.

 

مقدمه رمان زن دونی :

وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند
وقتی که چشم های کودکانه عشق مرا
با دستمال تیره قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود
هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم، باید باید باید
دیوانه وار دوست بدارم…
و آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد، من بودم؟
ای دوست
ای برادر
ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس…

 

خلاصه رمان زن دونی :

زن دونی داستانِ زنان در بند است.
دختران ایستاده در انتظار،
و تو می دانی هر روز به انتظار پرواز، تار به تار پریشانی موهایت را به آسمان سنجاق کنی یعنی چه؟
ای کاش که ندانی…
اما چه زندانی؟!
تن را به بند بکشند،
فکر را چه می کنند؟!
تمام ممنوعه ها اینجا بود.
در سر ما…
وقتی که منِ روان پریش هر شب در خیالم آزادانه او را می بوسیدم
آزادانه تن برهنه می کردم برای آغوش مردانه اش
اویی که هنرمندانه عشق را بلد بود.
او جوانمرد بود و من دخترکی آزاد…
که هرشب مثل گلبرگی واژگون، در رویای او غرق میشدم، می مُردم و با روشنایی صبح دوباره زنده میشدم به امید آزادی و دوباره دیدنِ او…

 

مقداری از متن رمان زن دونی :

بی پروا جیغ کشیدم، هیجان خون م بالا بود…
ـ رها، رها، رهااااااا
صدای مردانه و فوق العاده جذابش که مخلوطی از خنده و علاقه بود را شنیدم.
ـ بخند، بخند، بخنننننند
پنجه ی جفت دستها درهم قفل بود و دایره وار پِر می خوردیم،
صورت بشاش و مهربانش در پس زمینه ی سبزیِ گل های گلخانه، با سرعت می گشت.
سرگیجه داشتم،
سر گیجه ای لذت بخش، شبیه به مستی…
سرعت چرخیدن مان را کم کرد، دستم را کشید تا به آغوش بگیرد مرا…
در سینه ی فراخش نفس نفس می زدم، سرم دوران می کرد و
او می خندید…
دست فرو بردم میان ریش سیاهش.
آن چشمان نافذ و همیشه سخنگو! از خنده لبریز بود…
ـ رها؟
ـ جآن؟
جان که می گفت انگار جانش را در مشتش گرفته بود برای من.
ـ من چیکار کنم با این چشمون همیشه مست؟!
صدایش، صدایش بی اندازه دلچسب و مردانه بود.
چشمانم را از چیزی که بود خمارتر کردم و لب دادم به لبش…
مرا روی کاناپه چرم قهوه ای کشاند و خودش را روی تنم…
خنده ام را به دندان گرفتم و گفتم:
ـ به جانِ رها مست نیستم
سیبک گلویم را بوسید،
از همانجا دم عمیقی گرفت،
حبسش کرد.
بغل سرش را درست روی نرمیِ سینه ام گذاشت، چشم بست و با لحنی توام با آسودگی گفت:
ـ آخیش. کاش میشد برم تو دلت
سنگینی سرش را بغل گرفتم و پنجه بردم میان موهای سیاهش…
صدایش بم شد،
فریبنده شد،
و قلبِ من فرو ریخت.
ـ لا مذهبِ بی دین. چی داری تو نفسات؟
راست می گفت.
من بی دین بودم، اما او تا دلت بخواهد مذهبی بود.
می گفت نیستم، اما بود.
او مذهبی بود و دینِ من خودِ او…
اگر بشود منش و سرشتِ یک انسان را دین نامید، او دینِ من بود.
او مذهبِ من بود زمانی که برایم و ان یکاد می خواند.
گاهی برای چشم ها،
گاهی برای موها،
گاهی برای خنده ها،
گاهی هم برای زن بودنم…
و این آخری،
امان از این آخری.
عصر بود.
عصری که پاییز رسیده و تاریکش کرده بود.
موهایش از همیشه مرتب تر بود و با آن کتِ جینِ مشکی، از همیشه خوشتیپ تر…
چرخید از در بیرون بزند که ایستاد.
ـ گُلـ…؟
سرم را بلند کردم،
ربانِ یاسی دور پنجه هایم پیچیده بود و آن مینی بوکتِ روی میز آماده…
ـ زنم میشی؟!
درماندگی و حیرت و ماتی،
نه
نه
نه
دیوانگی.
حالِ آن لحظه ی من بود.
او به دیوانگی ام نگاه می کرد و
با بی رحمی دوباره پرسید،
ـ مالِ من میشی؟
گیج و منگ نشستم.
هنوز بوی رُز می آمد و اسطوخدوس…
باز هم ناخوداگاهم ناشیانه دفترچه خاطراتش را ورق زده بود.

مثل این که بادی، نسیمی، بپیچد میان برگه ها…
خواب نبودم. مثل همیشه رویا می بافتم! و پنجه می کشیدم میان خاطرات گذشته، ولی این بار از خستگی سرگردان شدم در دلِ خواب و بیداری.
ملحفه ی گلدار و رنگ و رو رفته را کنار زدم، شقیقه ام دردناک بود و حلق و دهانم خشکِ خشک.
قلبم آنچنان ضرب گرفته بود گویی هنوز در رویام و او مرا می بوسد…
نامش را آه کردم و بیرون فرستادم
ـ رها!
من هیچ گاه او را به این نام صدا نمی زدم،
اما انگار که ناخودآگاهم باورش شده بود او رفته…
باور کرده بود که او از پیش من رفته و دوباره رها شده…!
کسل و بی حوصله نگاه دواندم میان آن سلول دوازده متری و خب،
دوباره شروع شد…

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان :

دانلود رمان زن دونی اثر آناهید قناعت، به صورت نسخه الکترونیک و با رضایت رمان نویس، از طریق سایت و اپلیکیشن باغ‌ استور امکان پذیر است. برای شروع از لینک زیر اقدام کنید:

Zan Doni Novel

 

بیوگرافی آناهید قناعت :

آناهید قناعت هستم. رویاپرداز!
یه دختر شیرازی که از بچگی زیاد رویاپردازی می کردم و دیوانه وار کتاب می خوندم و تقریبا می تونم بگم تموم تجربیاتم رو از مطالعه ی زیاد بدست آوردم.
از سال ۱۳۹۴ نوشتن رو شروع کردم اما فقط سه ساله که آثارم رو منتشر کردم! و بنا به دلایلی فعلا قصد چاپ هیچ کدوم از رمان هام و ندارم.
هدفم از نویسندگی اینه که اندکی از حال خوب و عشقی که تو دنیای کوچیکم دارم رو به شما بچشونم و شاید ناگفته هایی رو به دل کاغذ بیارم که هیچ وقت نگفتم…
و در آخر نویسندگی شغل من نیست، رویاییه که تو مشتم گرفتمش.

 

آثار آناهید قناعت :

رمان آلودگی – مجازی رایگان اپلیکیشن باغ استور
رمان بی آبان – مجازی رایگان اپلیکیشن باغ استور
رمان پیانیست – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان دلواپسی– مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان زن دونی – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها