رمان طلایه

بازدید: 2 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 3 آذر 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۴۱ بعد از ظهر
دانلود رمان طلایه

معرفی رمان طلایه :

در رمان طلایه طیف داستان مناسب برای نوجوانان است و عضو کتاب های قدیمی محسوب میشود که هم خانه شدن شخصیت ها کمی دور از باور است اما طی داستان با روند جذابی که نگاه عدل پرور در پیش می‌گیرد ورق بر میگردد و مخاطب را مشتاق ادامه دادن میکند.

 

خلاصه رمان طلایه :

طلایه دختری که یک شب با هزار التماس راهی تولد دوست خود میشود اما به محض دیدن وضعیت افراد حاضر قصد بازگشت دارد که در این میان به اصرار دوستش همراه با دو تن از پسر ها راهی میشود اما با اتفاقاتی که برایش رقم میخورد و باور از دست داد هستی دخترانه اش دیگر نمی‌تواند پذیرای هیچ خواستگاری شود تا اینکه با ورود اردوان همه چیز عوض میشود.

 

مقداری از متن رمان طلایه :

نمی توانستم تشخیص بدهم ولی حتماً کمی تپل بودند آخه اون زمانها چاقی از لاغری خیلی پُر طرفدارتر و شاید هم جاذب تر بوده.

اصلاً شنیده بودم شاهزاده خانمها چون هیچ فعالیتی نداشتند و همیشه یک نفر بادشون می،زده سرحال و سالم و شاداب ،بودند نه تکانی به خودشون می دادند و نه آفتاب و مهتاب به پوستشون میخورده و از آنجایی که بشر همیشه فکر میکند هر چی مال پولدارهاست بهتره.

حتماً تعریف خوش هیکلی هم آن می شده که شاهزاده خانم ها بودند. واقعاً که در زمانهای مختلف و کشورهای مختلف تعریف زیبایی و خوش هیکلی حالا چه برای مرد چه برای زن چقدر متفاوت بوده.

انگار باز رفته بودم تو هپروت اصلاً این فکرها چی بود کردم. من باید به بدبختی های خودم فکر میکردم به من چه ربطی داشت زن های عهد قاجاریه یا هخامنشی چه طوری بودند و چه افکاری داشتند.

سفید رو خوب بوده یا همین برنزه کردنهای دوره ی ما که جوانها پیه صدها ساعت زیر آفتاب خوابیدن و یا ریسک سرطان پوست گرفتن از این دستگاه سولاریم های جدید را به تن می مالند تا رنگ پوستشون از سفیدی در بیاید، یا این که حسرت خوردن یک دل سیر غذا یا دسر را به جون میخرند تا مبادا سایز سی و شش شون بشود سی و هشت.

حالا نمی دانم این چیزها چه گره ای از مشکل من باز می کرد، من باید یک فکری به حال خودم میکردم تا به چشم این خواستگار جدید نیام. راستش اصلاً قصد نداشتم خودم را برای خواستگارهای محترم بیا رایم نیا راسته این بودم وای به حال این که دستی هم به سرو رویم میکشیدم.

اصلاً باید کاری می کردم که خیلی هم زشت و بدریخت و قیافه به نظر برسم تا بلکه دست از سرم بردارند، ولی آخه چه طوری!؟

افکارم حسابی در هم ریخته بود این خواستگار دیگر کسی نبود که با ایرادهای عجیب و غریب من جور در بیاید یعنی از هر لحاظ که فکرش را می کردم عالی بود، اگر کوچکترین عیبی رویش می گذاشتم خنده دار می شد و همه مسخره ام میکردند.

آقا جونم که او را افتخار مملکت میدانست برادر کوچکم علی هــم کـه حسابی عاشقش بود توی این چند روز هر وقت می خواستم در موردش حرفی بزنم همه در مقابلم جبهه میگرفتند و صدامو در نطفه خفه می کردند.

به حال و روز بدم لعنت فرستادم و اشکهایم دوباره روان شد هر چی بیشتر فکر می کردم بیشتر احساس بدبختی نموده و مطمئن میشدم راه فراری ندارم.

نمی دانستم چه کار باید بکنم تا به چشم این خواستگار همه چیز تمام نیام باید از هر راهی بود حتی اگر کار به التماس و استغاثه می رسید و به پاهای این خواستگار بی نقص می افتادم ازش خواهش میکردم کـه مـرا بـه عـنـوان همسرش نپذیرد تا از شر این کابوس هر چند به طور موقت نجات پیدا کنم.

نمی دانم شاید این روش هم امکان پذیر نبود چون اگر مرا می دید حتماً مثل همه ی خواستگارانم که با چندین مرتبه جواب رد دادن باز هم پا پس نمی کشیدند او هم با این که موقعیت ظاهری و اجتماعی ویژه و بی نظیری داشت همان طور رفتار میکرد و عقب نمی رفت

نفسم باز هم بالا نمی آمد و قلبم به شدت به دیواره ی سینه ام می کوبید، درمانده و مستأصل بودم اگر او مرا می پسندید چه آبرو ریزی می شد!

دختر نجیب و با اصالت آقا رضا مشایخی معروف که همه به سرش به خاطر آبروداری، مردم داری و دینداری اش قسم می خوردند به قول معروف تو زرد‌ از کار در بیاید چه فاجعه ای به بار می آمد.

بالاخره بعد از یک ساعت از آن هپروت مخصوص به خودم که از بچگی وقتی می رفتم توش تا ساعتها خیره به نقطه ای همه حواسم را از دست می دادم، بیرون آمدم.

آخر به این نتیجه رسیدم که طوری چادر سفید گلدارم را به سر بکشم و رو بگیرم که نتواند چهره ام را ببیند و چنان لباس گشاد و بد قواره ای بر تن کنم که هرگز اندامم در معرض دید نباشد تا بلکه صورت فوق العاده زیبا به قول دختر خاله ام رها و اندام سرو خرامانم به قول مامان اصلاً قابل رویت نباشد.

تا این جوان زیبا و مشهور ایده آل با کوچکترین خواهش و التماسم برای صرف نظر کردن از مورد انتخابی مادر عزیزش رضایت بدهد.

با خودم فکر میکردم آخه برای اون که دختر قحط نبود، اون بهترین فوتبالیست در سطح کشور است پسر حاج آقا صولتی دوست و همکار آقا جونم، اردوان صولتی معروف که همه جا به پشتوانه ی شهرتش نامی بود.

این طور هم که فرنگیس خانم مادرش گفته بود تصمیم داشتند برای تنها پسر عزیزشان یک دختر مناسب انتخاب کنند تا بابت زندگی مجردی اش در شهر تهران خیالشان راحت باشد من بیچاره را هم در مجلس ختم انعام که خانم یکی از دوستهای آقاجونم دعوت کرده بود و به همراه مامان و خاله این ها رفته بودیم، دیده و برای تک پسر معروفش که از محسناتش هر چه بگویم کم گفتم پسندیده بود.

تازه اگر موقعیتش را در زمینه ی ورزشی کنار بگذارم باید بگویم اردوان فوق لیسانس مدیریت بازرگانی دارد یعنی به قول معروف تحصیل کرده است و در شرکت یکی از دوستهای تهرانی اش که خیلی هم کله گنده است سرمایه گذاری هنگفتی کرده این هم این معنا را می دهد که آقای خواستگار محترم اوضاع مالیش عالیه.

بهترین خانه را آن طور که مادر جونش تعریف می کرد توی تهران داشت و همچنین آخرین مدل ماشین البته اینها که دیگر عادی بود میدانستم جدیداً هر کسی فوتبالیست می شود هم جزء لاینفک زندگی اش به حساب می آید. خلاصه با این تفاسیر جای هیچ ایرادی برای من نمیگذاشت تا مثل بقیه خواستگارانــم بــه راحتی از سرم بازش کنم.

البته از ریخت و قیافه اش هم که دیگر نگو و نپرس، من که زیاد اهل فوتبال و این چیزها نیستم ولی گاهی دیده بودمش خیلی جذاب و خوش تیپ و هیکل بود مخصوصاً با این عکسی که فرنگیس خانم، مادرش با این که به قول مامان آوردن آن عکس ضرورتی هم نداشت، آورده بود.

یک جفت چشم سیاه دارد که از همان تصویر تو عکس سگ چشمهایش آدم را می گیرد و وقتی به ترکیب آن ابروهای سیاه و مرتبش هم اضافه می شود دیگر حرف ندارد و روی هم رفته دلپذیر و زیباست طوری که هیچ عیبی نمی شود رویش گذاشت مخصوصاً آن موهای پر پشت و سیاهش که فوق العاده خوش حالت روی پیشانی اش ریخته بود و به جذابیتش می افزود آخرین حربه را که آن هم ایراد به قیافه اش بود از من میگرفت.

انگار باز دوباره به هپروت معروف خودم فرو رفته بودم که مامان وارد اتاقم شد و در حالی که طبق عادت همیشگی اش که تا مرا می دید شروع به قربان صدقه رفتن میکرد گفت:

_مادر چشمم کف پات الهی فدای اون چشمهای قشنگت بشم باز که گریه کردی! آخه حیف اون چشمهای نازت نیست هی اشک می ریزی، به خدا ما صلاحت رو می خواییم این پسره از هر لحاظ که فکرشو بکنی خوبه! عزیز دلم آخه چرا لگد به بخت خودت میزنی؟ هر کسی اومد یه عیبی روش گذاشتی و گفتی این طوریه اون طوریه که به عقیده ی من یک موردش هم به جا نبود اما گفتیم تو درست میگی ولی این یکی که شکر خدا ایراد نداره.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان طلایه :

از طریق انتشارات علی و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی نگاه عدل پرور :

خانم نگاه عدل پرور متولد سال ۱۳۶۰ ساکن تهران هستند. ایشان تا کنون ۵ اثرچاپی داشتند که ۴ فقره از آن از انتشارات علی به چاپ رسیده.

 

آثار نگاه عدل پرور :

رمان طلایه _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان لالایی _ چاپ شده از انتشارات علی_آرینا

رمان دلدادگان _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان شمیم _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان ثیب _ چاپ شده از انتشارات پرسمان

امتیاز دهید

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها