رمان ماهرو

بازدید: 2 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 17 آذر 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۴۰ بعد از ظهر
دانلود رمان ماهرو

معرفی رمان ماهرو :

رمان ماهرو بازتابی از رسوم کهنه خون بس و قوانین ایل و طایفه ای است که هنوز در گوشه و کنار سرزمین به شکل های مختلف اتفاق می افتد و زنان را در راه بی برگشتی قرار می دهند.

در رمان ماهرو الهام جنت داستان دختری خوش ذوق و پر استعداد را روایت میکند که مجبور است اسم عروس خون بس را به دوش بکشد ولی قدرت اینکه روبروی آن بایستاد را ندارد.

کیان اعتماد که عکاس است و ناخواسته در گیر و دار زندگی پر از التهاب ماهرو غرق می شود. غرق شدنی که ممکن است راه برگشتی نداشته باشید…

رمان ماهرو در سال ۱۴۰۱ از انتشارات صدای معاصر به چاپ رسیده است. تعداد صفحات این رمان ۵۶۰ می باشد. ویراستاری این کتاب توسط آقای سید علی شاهری انجام شده است.

 

خلاصه رمان ماهرو :

رمان ماهرو به قلم الهام جنت داستان دختری خلیجی به نام ماهرو است که اسم عروس خون بس را به دوش می کشد. کیان اعتماد پسری عکاس که ناخواسته پا به خلیج می گذارد و مسیر آروم زندگی اش در التهاب زندگی ماهرو گره می خورد و مسیرش عوض می شود.

 

مقداری از متن رمان ماهرو ۱ :

وقتش بود که عکس دیگری بگیرم. نمی خواستم انتهای غروب را از جا بیندازم.

بلند شدم و هنوز چشمم در کادر دوربین جا نگرفته بود که حرکت سیاه رنگی در گوشه ی چشمم جا گرفت. سر برگرداندم و شب میان چادرش گم شد.

دختری با چادر سیاه و روبند سیاه تر که لبه ی ساحل ایستاده بود و چادرش به دست باد پیچ و تاب می خورد و دختر برعکس چادرش، خیره به انتهای آسمان روبرویش، تکان نمی خورد.

دوربین را از روی سه پایه برداشتم و همان طور که نیمرخش رو به دوربین بود، لنز را روی فاصله ی بینمان چرخاندم. بکر بود، بکر بکر… نمی دانم چرا حس می کردم این دختر از دل این خلیج بیرون آمده است.

شبیه مرواریدهای صدف پیچ شده ی ته خلیج… این چه چه حسی بود که این همه قوت داشت؟ ناخواسته یک قدم جلو رفتم و همان یک قدم، نگاهش را یکباره به سمتم کشاند.

پلک هایم بی حرکت ماند؛ صدای مرغان دریایی خاموش شد؛ خورشید هاله پیچ‌شده ی وقت غروب، همان جا سرجایش ایستاد و من.. و من میان غربت بی انتهای چشمانش فرو رفتم….. گم شدم…..ماندم…!

چشمان سرمه کشش از همان فاصله تا ناشناخته ترین پستوی قلبم خودش را کشاند.

قدم دیگری برداشتم و همان موقع کسی صدا زد:

«ماهرو»

 

مقداری از متن رمان ماهرو ۲ :

نگاهی به ساعتم انداختم. بايد زودتر برمیگشتم. از ديشب چمدان بسته بوديم و قرار بود صبح اول وقت راه بيفتيم؛ ولی میخواستم يک
غروب ديگر را هم امتحان کنم.

رو به نارنجی های پخششدهی آسمانی که آنطرف خليج با خورشيد هم آغوشی میکرد، چشم بستم و به صدای امواجی که عاشقانه های آرامشان را درگوش هم نجوا میکردند، گوش سپردم.

هنوز پلک باز نکرده بودم که سوزش شديدی در رگ هايم تزريق شد و در يک لحظه تمام تنم به آتش کشيده شد. نگاه تارم روی طلايی رنگ های آنچه که روی پايم میخزيد، ثابت ماند.

مار بود و آنقدر سريع ميان ماسهها راه باز کرد و رفت، انگار که فقط قرار بود زهرش را بريزد و برود.

روی زمين سقوط کردم و بی هيچ توان مقابله ای، روی ماسه ها رها شدم. عرق تمام تنم را خيس کرد و نفسم پشت گلويم ماند.

يعنی تمام شده بود؟ اينجا آخرش بود؟ پلک های نيمه بازم ديگر تاب بازماندن نداشت و همين که روی چشمان تارم را میگرفت، نگاهم به پاهای حنابسته ای خورد که با شتاب به سمتم میدويد… با چادری سياه که در باد میپيچيد…

نگاهم بالا تر رفت؛ آری خودش بود… ماهرو آمده بود. روبند سياهش روی صورتش موج برمیداشت و مثل شب، خورشيد صورتش را میپوشاند و اين خورشيدگرفتگی بود که اينهمه نزديک، در جلوی چشمانم رخ میداد؟

بی معطلی دستهای حنابسته اش را روی پايم لغزاند و ماسه هايش را کنار زد. لب زدم که نامش را صدا بزنم؛ اما آنقدر کرخت شده بودم که
زبانم تکان نمیخورد. نفسم پشت گلويم ماند و چشمانم روی چند تارموی ظريف گوشهی روسری اش.

چشم روی پلک های سنگينم انداخت و نگاه قهوه قاجاريش را در تمام تنم پخش کرد و آرام گفت:

«نترسين، کشنده نيست.»

آرام بود. صدايش شبيه شب های شرجی خليج، آرام بود و لهجه ی جنوبی اش به اينهمه آرامش پيچ وتاب میداد. تقلا کردم که دستم را تکان دهم و به سمتش بکشانم؛ ولی نشد و ديگر نفهميدم…

 

مقداری از متن رمان ماهرو ۳ :

نيمی از شيرينی برنجی درون ظرف را در دهانش گذاشت و قلپی از چايی اش را نوشيد.

ـ واقعا اين شيرينی رو خودتون درست کردين؟

پونه استکانش را روی ميز گذاشت و جواب داد:

«بله، بهم نمياد؟»

گوشه ی لب دکتر بالا پريد.

ـ به هنرمندبودنتون واقف بودم؛ ولی نمیدونستم پای هنرتون تا آشپزخونه هم کشيده ميشه. البته امروز بهم ثابت شد که شما هنرای زيادی دارين.

و خنده ی دنداننمايی زد. پونه با سکوت خودش را جمع کرد. دکتر متوجه خجالتش شد و بحث را عوض کرد و گفت:

«قبول کرد».

با حالت سؤالی به جمله ی نامفهوم و کوتاه دکتر، نگاه کرد.

ـ کی، چی رو قبول کرد، استاد؟

دکتر به صندلی تکيه داد و گفت:

«دکتر اعتماد. قبول کرد که کمکت کنه؟»

دهانش باز ماند و تعجب از چشمانش بيرون زد. يعنی دکتر باوجود بحث های آن روز و تمام زبان درازی های او، راضی به همکاری شده
بود؟ مگر میشد؟

ـ و… ولی… آخه دکتر که…

فخر درميان حرفش وقفه انداخت.

ـ ولی چی؟ پشيمون شدی؟

يعنی اعتماد حرفی از آن روز به دکتر فخر نزده بود؟

ـ نه… نه… اصلا، فقط تعجب میکنم که چطور قبول کرد؟

ـ حقيقتش منم همينطور. ولی خب ديروز خودش زنگ زد و گفت حاضره قبول کنه.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان ماهرو :

از طریق انتشارات صدای معاصر و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی الهام جنت :

الهام جنت متولد ۲۷ اردیبهشت ۱۳۷۰ ، زاده و ساکن اصفهان است. تحصیلات خود را در رشته کارشناسی ارشد روانشناسی بالینی به پایان رسانده است.

نویسندگی را در سال ۱۳۹۶ در کانال تلگرام شروع کرد که مورد استقبال مخاطبین قرار گرفت.

 

آثار الهام جنت :

رمان باغ بی برگی – فایل رایگان و مجازی

رمان ماهرو – انتشارات صدای معاصر

رمان متروکه – انتشارات علی

رمان پرسه – در دست چاپ

رمان حوض نقاشی – در دست چاپ

رمان بوی ریحان – در دست چاپ

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها