رمان تپش

بازدید: 1 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 1 اردیبهشت 1403
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۲۷ بعد از ظهر
دانلود رمان تپش از فاطمه لطفی

معرفی رمان تپش :

رمان تپش نوشته ی فاطمه لطفی یک داستان فانتزی و خون آشامی است. این رمان جلد اول از یک مجموعه ی چند جلدی به نام «خون‌ آلود» است و شما پس از مطالعه ی این جلد، می توانید جلد دوم این مجموعه به نام «خون زاده» را در اپلیکیشن باغ استور مطالعه کنید.

 

مقدمه رمان تپش :

همیشه گمان می‌کردم اتفاقات عجیب مختص داستان‌ها، فیلم‌ها یا نهایت آدم های خاصی به غیر از ماست.
اما من یک دختر معمولی بودم!
خیلی معمولی و دقیقا اتفاقی برایم رقم خورد که من حتی به خواب هم رخ‌دادن چنین چیزی را برای خود نمی‌دیدم.
مهاجرت به کشوری خارجی و غریبه به خودی خود می‌توانست برای دختر جوانی چون من به اندازه‌ی کافی دلهره آور باشد اما شایعاتی که درباره‌ ی ماه به ماه ربوده شدن دخترهای آن شهر وجود داشت بر این دلهرگی دامن می‌زد!
و از میان این شایعاتِ لعنتی، دقیقا غیر ممکن‌ ترینش، حقیقی ترین بود!
حقیقتی آلوده به خون!

 

خلاصه رمان تپش :

رمان تپش به قلم فاطمه لطفی یه رمان فانتزی تخیلی است.
بوی خیلی شیرینی می‌داد! شک نداشتم خونِش مزه‌ ی عسل و شراب میده اما اون یه انسان بود و من نباید برای چشیدنش وسوسه می‌شدم!
و لعنت… اون در برابر من زیادی کوچیک بود! یه کوچولوی خواستنی که برای من ممنوعه بود اما خوی حیوانیم نمیخواست اینو بفهمه…
از همون لحظه‌ی اول با اون بوی وسوسه‌ انگیزش دلم میخواست برای خودم نشونه‌گذاریش کنم! غافل از اینکه من نمی‌دونستم همه‌ی اینها به‌خاطر اینه که…

 

مقداری از متن رمان تپش :

با چشم‌های نگران اطراف را کاویدم.
باد خشنی که می‌وزید پوست خیس و برهنه‌ی بازوهایم را می‌سوزاند.
درحالی که خیابان‌های خلوت و ناشناس باعث دلهره‌ام شده‌ بود، دندان هایم از ترس و سرما روی هم لرزیدند.
برای بار هزارم به شرارت همکلاسی‌هایم لعنت فرستادم؛ محض رضای خدا کاش حداقل تلفن موبایلم را با خود نمی‌بردند.
باران تند تر شد و من به هیچ طریقی نمی‌توانستم پیکرم را از ضربات‌ بی‌رحمانه‌اش محفاظت کنم.
چه فکر میکردم، و چه شد؟! با خوشحالی گمان می‌بردم که قرار است یک عصر خوب را در کنار همکلاسی‌هایم بگذارنم و کمی بیشتر با آنها صمیمی شوم.
می‌دانید تنهایی خیلی بد بود، خیلی! آنهم در دیاری نا‌آشنا پس من تصمیم داشتم به هرنحوی که شده با آنها ارتباط بگیرم…
اما اینطور که به نظر می‌آمد همکلاسی های شرور من اصلا تمایلی به صمیمیت با من نداشتند، وقتی می‌دانستند من به زبان محلی این شهر مسلط نیستم و هیچ یک از خیابانها را بدون گوگل مپ نمی‌توانم مسیر یابی کنم، مرا جاگذاشتند و با برداشتن لوازمم اوج خباثتشان را نشان دادند!
بله!
و حالا من بدون پول، گوشی ، کارت بانکی یا حداقل یک چتر لعنتی، زیر ابرهای سیاهی که تمام شهر را تاریک کرده بودند، و بارانی که امان نمی‌داد، خیابان هارا به مقصدی نامعلوم وجب میکردم!
شجاعتی که همیشه به آن افتخار میکردم، کاملا از وجودم پر کشیده بود و من به شدت ترسیده و مضطرب بودم! که خب طبیعی بود… من در کشوری غریب و شهری که به زبان محلی‌شان مسلط نبودم گم شده بودم!
دستم را سایبان صورتم کردم تا قطرات باران دیدم را تار نکند. و دقیقا کمی جلوتر در آن سوی خیابان می‌توانستم ساختمان یک کلیسا را ببینم.
و درست همین سمت روبه روی کلیسا یک اداره‌ی پلیس قرار داشت.
عالی شد! می‌توانستم به کلیسا پناه برده و با درخواست یک تلفن با پدرم تماس بگیرم و یا به اداره‌ی پلیس رفته و کمک بخواهم.
دو گزینه‌ی موجود که باعث شد من با تردید سرجایم بایستم و چندبار پی در پی به کلیسا و اداره‌ی پلیس نگاه کنم!
بعدِ هربار نگاه به کلیسا لرز کوچکی از ترس به جانم می‌نشست.
چرا که این هوای گرفته و تاریک، بارانِ شدید،زوزه‌ی باد و رعدی که گه‌گاه آسمان را روشن میکرد، فضایی به شدت رعب آور ساخته بود و آن کلیسای لعنتی تمام داستانها و فیلم های شیطانی و ترسناکی که تا به حال دیده بودم را برایم تداعی کرد.
به شدت سرم را به چپ و راست تکان دادم و قدم هایم را به سمت اداره‌ی پلیس تند تر کردم.
جلوی درب مضطرب ایستادم و نگاهی به اطراف که پرنده پر نمی‌زد انداختم.
لباس‌هایم خیس شده به تنم چسبیده بودند و باعث انزجارم می‌شدند.

تاپ دوبنده‌ای که تنم بود را با دو انگشت گرفتم و کمی جلو کشیدم تا از بدنم جدا شود، اما بعد از رها کردنش باز به تنم چسبید!
نفس عمیقی کشیده و با هل دادن درب داخل شدم.
به محض ورود حس کردم یک انرژی‌سنگین قلبم را فشرد و این حال با دیدن نگاه های خیره و عجیب دو افسر پلیس بدتر شد.
از پشت میز‌هایشان چنان خیره و درنده به من چشم دوخته بودند که سقوط ناگهانی فشارم را احساس کردم و بی‌اراده قدمی به عقب برداشتم.
زبانم به سقف دهانم چسبیده بود و نمی‌توانستم حرفی بزنم و آنها نیز بی حرف با دریدگی نگاهم میکردند.
دربی که سمت راست اتاق بود باز شد و مردی تنومند و قد بلند بیرون آمد، نگاه سیاه و نافذش محکم به من چسبید و خدایا چیزی نماند که از ترس خودم را خیس کنم، پس به همین علت رانهایم را محکم بهم فشردم.
مرد اخمی کرد و یکی از افسرهای پلیس به زبان سوئدی چیزی گفت و همین مرا بیشتر به وحشت انداخت!
با بیچارگی نگاهش کردم و سعی کردم به انگلیسی چیزی بگویم اما کلمات فارسی از میان لب‌هایم بیرون پریدند و من نا‌امید و آسیب‌پذیر در خود جمع شدم.
ترس داشت مرا از پا درمیاورد و این فضای لعنتی به حدی گرفته و سنگین بود که حس میکردم نمی‌توانم به درستی نفس بکشم.
مرد سوم به درون اتاق برگشت و خیلی زودتر از یک پلک زدن با لیوانی در دست باز گشت. به من نزدیک شد و من قلبم خودش را به این سو و آن سو کوبید تاکه شاید موفق به گریز شود.
نزدیک که رسید لیوان را به سمتم گرفت و با خیرگی در چشمانم به لاتین گفت:
_ اینو بخور آروم که شدی بگو چه کمکی می‌تونیم بهت بکنیم!
کلمات را غلیظ و خشن تلفظ میکرد و صدای لعنتی اش انگار که از بس سیگار دود کرده بود گرفته و خش دار به گوش می‌رسید.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان تپش :

دانلود رمان تپش اثر فاطمه لطفی، به صورت نسخه الکترونیک و با رضایت رمان نویس، از طریق سایت و اپلیکیشن باغ‌ استور امکان پذیر است. برای شروع از لینک زیر اقدام کنید:

Tapesh Novel

 

بیوگرافی فاطمه لطفی :

فاطمه لطفی، اولین فرزند تابستانم! متاهل و دارای یک فرزندِ پسر. از وقتی که به یاد می‌آورم، نوشتن روحم را جلا می‌دهد. درتمام لحظات ، تمام احساساتم با نوشتن عجین شده! غمگین و اندوهگین باشم، می‌نویسم! شاد و خوشحال باشم، می‌نویسم! شاکی و معترض باشم، می‌نویسم! قدردان و شاکر باشم، می‌نویسم! شور رمان نوشتن هم در من ، هنگامی غوغا کرد که در پیچ و خم دوران نوجوانی شروع به خواندن عاشقانه ها کردم…. اصلا خواندن و نوشتن مایه‌ی حیات اند! و در آخر… امیدوارم عاشقانه هایی که خلق میکنم را دوست بدارید!

 

آثار فاطمه لطفی :

رمان نوزاش بی‌ پروا – مجازی رایگان
رمان نمادی از ماه – مجازی رایگان اپلیکیشن باغ استور
رمان تپش (جلد اول) – مجازی رایگان اپلیکیشن باغ استور
رمان خون زاده (جلد دوم) – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان حریق – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان در خلوت یک گرگ – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور

امتیاز دهید

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها