رمان نقاب

بازدید: 0 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 27 مهر 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۴۴ بعد از ظهر
دانلود رمان نقاب

معرفی رمان نقاب :

رمان نقاب جذابیت خودش رو از شخصیت بی‌رحم مرد داستان می گیره که پشت نقاب خشونت پنهان شده و از دختری که او را به یاد همسر و عشق سابقش می اندازد می خواهد که در نقش او بازی کنه.
رمان نقاب با شخصیت پردازی های به جا مخاطب رو درگیر ادامه دادن می کند.

 

خلاصه رمان نقاب :

دختری که از بد روزگار شبیه به عشق و همسر سابق شاهرخ است. شاهرخ مردی مغرور و بیرحم که او را وادار به بازی کردن در نقش همسر خود می‌کند اما…

 

مقداری از متن رمان نقاب ۱ :

-شده؟

-مگه می شه؟

صدای جذاب و بمش بیشتر ته دلم را خالی می.کند. این مردک چه مرگش است؟

-دارید منو کلافه میکنید آقای محترم. تا داد نزدم برید کنار.

بازوهایم را محکم میگیرد و خیره به چشمهایم با حال بد و صدایی که از عصبانیت می لرزد می پرسد:

-اومدی اینجا چه گهی بخوری؟ مگه میشه بیای اینجا و ارسلان نگه؟ چه جوری جرئت کردی جایی که من باشم بیای؟

گیج نگاهش میکنم. بی شک این مرد دیوانه است چون من حتی او را یک بار هم در زندگی ام ندیده ام.

-چی می گی جناب؟ خدا وکیلی چی زدی؟

سرش را زیر می اندازد. آرام لب می زند:

-صدات…

فشار دستهایش روی بازوهایم بیشتر میشود. از ترس یخ می زنم اما نمی گذارم متوجه ضعفی در من بشود.

قاطع و جدی می پرسد:

-اسمت؟

خسته و عاصی جواب میدهم:

-ول کن، شکوندی دستمو صبر کن شناسنامه ام رو بهت بدم. نظرت چیه؟! به شما چه ربطی داره که من کی ام و چیکار میکنم؟ ترفند جدید واسه گیر انداختنه؟

سرش بالا می آید لعنت به جاذبه ی چشمهایش.

-اسمت چیه؟

عصبی می گویم:

-به تو ربطی نداره برو کنار تا داد نزدم. دیگه داری شورشو در می آری آقای محترم.

چانه ام را میان دستش میگیرد. عصبی و خشگمین و تند می پرسد:

-دارم بهت میگم اسمت چیه لعنتی کی هستی؟ چطور جرئت کردی بیای اینجا؟ واسه چی اومدی؟

ترسیده نگاهش میکنم قلبم خالی می.شود لب باز میکنم و داد میزنم:

-ارسلا…

دستش را جلوی دهانم میگذارد از ترس قالب تهی میکنم با چشمهای درشت شده و ناباور پلک میزنم و می غرد:

-اگه دوست داری اون روی سگ منو ببینی جیغ جیغ کن تا کاری کنم تا ته عمرت صدات در نیاد.

 

مقداری از متن رمان نقاب ۲ :

یکی از دستهایم را روی سنگ قبر سرد مادرم میگذارم و دست دیگرم را روی سنگ قبر مشکی پدرم. تمام وجودم بغض میشود و به حنجره ام مشت میکوبد.

یک سال گذشت و نه مهری رفت و نه داغی سرد شد. بطری گلاب را بر می دارم و روی قبرها میریزم دست روی اسم رؤیا مقدم میکشم، بعد مهدی پناهی.

خم می شوم و پیشانی ام را روی سنگ قبر میگذارم. لب می زنم:

-سلام بابایی.

لبم را گاز میگیرم قطره اشکی با سماجت روی گونه ام می افتد و بعد روی سنگ قبر.

_سلام مامانی بدون من خوش میگذره؟

قطره ی دوم و سوم هم روی صورتم میریزد سر بلند میکنم نمی خواهم ضعیف باشم نمیخواهم باز به حال مرگ بیفتم امروز جمعه است و باید به خانه ی دایی محمد بروم. باید محکم باشم باید تظاهر کنم حالم خوب است و مرگ پدر و مادرم مرا هم نکشته.

اشکهایم را پاک میکنم و بلند می شوم.

-دیروز کارم توی شرکت طول کشید نشد مثل هر هفته بیام پیشتون. ببخشید واسه حالم دعا كنيد. فعلاً خداحافظ.

از پدر و مادرم که جدا میشوم باز بغض میان سینه ام پا میکوبد. پشت ماشین مینشینم و استارت میزنم حرکت که میکنم، تلفن همراهم زنگ می خورد گوشی را روی اسپیکر میزنم و دور میزنم.

_جانم فرزاد؟

_کجایی پناه؟ ساعت دوازده شد هنوز نرسیدی.

عینک آفتابی ام را به چشم میزنم و گوشی را بر می دارم.

_اومدم. نزدیکم. دایی کجاست؟

_داییت نون تازه ی صبحونه شم منجمد شد.

لبم را گاز میگیرم.

_ببخشید. می رسم دیگه. فعلا

گوشی را قطع میکنم و سرعتم را بیشتر میکنم به خانه ی دایی که میرسم، ماشین را پارک میکنم کوله قرمز رنگم را روی شانه ام می اندازم و پیاده می شوم. زنگ را میزنم و چند لحظه بعد صدای فهیمه را می شنوم.

_چه عجب! بیا تو.

در با تیکی باز میشود داخل حیاط میشوم و پله ها را رد میکنم به خانه که میرسم زن دایی مثل همیشه با لبی خندان به استقبالم می آید. بغلم میکند. خوش آمد میگوید و من دلم بیشتر و بیشتر برای مادرم لک می زند.

_صبحونه خوردی؟

لبخند میزنم و برای فهیمه که مشغول خرد کردن سالاد است، دست بلند می کنم.

_دیگه ناهار می خورم زندایی.

-از دست تو. مریض میشی این جوری دختر من بشین یه چای با شیرینی بیارم واسه ات لااقل.

چشمی میگویم که دایی از پله ها پایین می آید. مثل همیشه مشغول حساب و کتاب است. جلو می روم.

_سلام دایی محمد.

نگاهش از دفتر حسابش جدا می شود و پله ی آخر را هم پایین می آید. او هم مثل همیشه دو طرف صورتم را میگیرد و پیشانی ام را می بوسد و من دلم برای نبودن پدرم آتش می شود و به جانم میافتد پدرم همیشه این کار را می کرد. همیشه نرم و آرام پیشانی ام را می بوسید.

_هر هفته جمعه ها داری دیرتر میآی حواست باشه که حواسم هست.

به سمت کاناپه میرود و مینشیند عینک مطالعه اش را به چشم میزند و به دفترش خیره میشود کنارش مینشینم.

_جمعه ها زیاد میخوابم .خب بعدش هم امروز رفتم سر خاک دیروز شرکت کارم طول کشید ماشالا این پسر رفیقتون هم که…

از بالای عینک نگاهم میکند.

_ارسلان سختگیره؟! هیچ کس ندونه من میدونم که چقدر لوست کرده.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان نقاب :

از طریق انتشارات علی و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی فاطمه خاوریان (سایه) :

خانم فاطمه خاوریان ملقب به سایه ۳۱ ساله و متاهل هستند که زاده ی قم می‌باشند.

 

رمان های فاطمه خاوریان (سایه) :

رمان خفگی _ در دست چاپ

رمان نقاب _ انتشارات علی

رمان واهمه _ در دست چاپ

رمان عطش سوخته _ مجازی فروشی در باغ استور

رمان ردپا _ دردست چاپ

رمان آبان سرد _ مجازی

رمان سایه روشن _ رایگان در باغ استور

رمان کابوس رویایی _ رایگان در باغ استور

رمان چقدر تنهایی بیرحمه _ مجازی

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها