رمان خورشید

بازدید: 2 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 8 اردیبهشت 1403
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۲۶ بعد از ظهر
دانلود رمان خورشید از صبا ترک

معرفی رمان خورشید :

رمان خورشید نوشته‌ی صبا ترک، یک محیط سنتی مذهبی دارد و در ژانر عاشقانه، اجتماعی نوشته شده است.
نکات آموزنده‌ی بسیاری دارد و خواندنش به هر رده‌ی سنی توصیه می‌شود.
رمان خورشید به قلم صبا ترک، داستان خورشید است.
دختری از خانواده‌ی سنتی که به او تهمت ناموسی زده می‌شود.
در عین حال پسری که دست خورشید را می‌گیرد و حامی‌‌اش می‌شود.

 

خلاصه رمان خورشید :

رمان خورشید به قلم صبا ترک، داستان دختری معصوم و زیبا به اسم خورشید است.
سوگولی خانواده‌ی میرخانی که به خاطر حسادت های خانواده، قربانی یک تهمت ناموسی می‌شود.
تهمتی که طبق رسم و رسوم خانواده مرگ او را می‌خواهند.
در رمان خورشید به قلم صبا ترک، مردی آرام و تودار به نام سید عباس حامی خورشید می‌شود و دستش را می‌گیرد.
اما….

 

مقداری از متن رمان خورشید :

_ سلام عباس‌آقا! چشم منو روشن کردی بن و ریشه!
با آن سن نزدیک صدسال، چشمانش هنوز خوب می‌دید.
خودش که می‌گفت به برکت قرآن خواندن است، من که بودم تا خلافش را بگویم؟
_ حاج‌بالا باید بریم، مامان‌حاجی پیغام دادن جلدی بریم.
دورش کمی خلوت شد. بچه‌ها یکی‌یکی خداحافظی می کردند.
حاجی‌بالا هم برای هر‌کدام یک چیزی داشت.
_ مجتبی‌جان، به آقات بگو آیت‌الکرسی زیاد بخونه این روزا.
یا به مهدی پسر اصغر قصاب گفت سری فردا به مسجد بزند.
نه این‌که روحانی نبود برای مسجد، اما اهالی به هوای حاجی جمع می‌شدند.
بگو و بخند به راه بود. پدر بزرگم بر عکس من که کم لبخند می‌زدم همیشه بهانه‌ای داشت برای کشیده شدن لب‌هایش برای یک لبخند بدون نمای دندان.
_ بریم عباس بابا! حتماً اضطرار بوده که مهری‌خانم پیغام داده.
از من جلوتر به راه افتاد با صدای تق‌تق عصایش.
باید پلاستیک تهش را عوض می‌کردم که صدا ندهد. خسته بودم و فکر مشغول، از روستا پیغام داده بودند فردا سر صبح بروم غسالخانه‌ٔ ده.
_ تنت بی‌قوت نباشه پسر، فکرت پی چیه؟ بیا تندتر.
انگار من نود را رد کرده بودم و حاجی جای من ۳۳ را داشت.
_ آقا‌عبدی پیغام فرستاده فردا میت دارن، حاجی فردا کلی کار دارم!
ایستاد و این‌بار بدون لبخند. چشم‌های طوسی‌اش کدر شد.
_ کارتو بذار برای بعد عباس! میت برای ما عین روزی برای بقیه‌ست، روزی آخرتت. هرکی نصیبش نمی‌شه بنده‌ٔ خدا رو غسل و کفن کنه بابا‌جان! صبح بعد نماز راه بیفت خورشید نزده برسی.
سر تکان دادم، از شمارشم در رفته بود تعداد روزی‌های آخرتم را.
خیلی‌ها وصیت می‌کردند؛ روستاهای اطراف.
خاندان بالا را همه می‌شناختند.
انگار اجداد من و ما نامه‌ٔ اعمال مرده‌هایشان را امضا می‌کردیم.
_ تنم توان نداره عباس وگرنه چه سعادتی بیشتر؟
زیر بغلش را گرفتم که میان چاله‌چوله‌ها زمین نخورد، اما حاج‌بالا چشم‌بسته هم راه را بلد بود.
_ روزگار عوض شده حاجی، میتو با دستگاه می‌شورن. آدم دارن، دیگه بعد من فکر نکنم کسی غسال بشناسه. اونم آبا و اجدادی.
در خانه‌ها بسته بود و شهر دم غروب انگار جرد مرگ به روی خود می‌دید.
این ساعت که دیگر شبیه زنی سیاه‌پوش کز کرده و نالان دم سقاخانه می‌شد!
همین‌قدر غمگین و سیاه‌‌پوش.
_ تو نگران این‌چیزا نباش پسر! تا هست وظیفه‌ست.
برای ما ثواب و بود یک شغل نسل‌در‌نسل و برای بقیه، ما آدم‌هایی بودیم بعضاً ترسناک که با مرده‌ها و دنیایشان زیادی اخت بودیم.
آدم‌هایی که جسمشان را رها کرده و آخرین امانت‌دار ما بودیم برایشان.
_ حاجی؟ از مش‌صفدر پرسیدین؟
نزدیک خانه بودیم.
تازگی‌ها تیرک‌های چوبی چراغ برق را با سیمانی‌هایش عوض کرده بودند و ایضاً چراغ‌های نو نور بیش‌تری داشت.
_ انگار جواب دختر منفی بوده باباجان! ولی تو ناراحت نشو. قسمتت جاییه که نمی‌دونی؛ دلم روشنه عباس.
دل همیشه روشنش و این پنجمین نفری بود که حاضر نمی‌شد زن سنگتراش و غسال قبرستان بشود.
حالا سنگتراش یک چیزی اما غسال بودن…
_ باشه حاجی! مهمم نیست، سر حرفای ننه گفتم بپرسین. هی می‌گه دینت نصف‌و‌نیم مونده.
دم در رسیدیم.
در آهنی آبی‌رنگ. کلید ننداخته در باز شد.
جای آن طناب کوچک کنار در مدت‌هاست خالی بود. از بیرون می‌کشیدیم تا در باز می‌شد.
وقتی هم که کسی نبود طناب را داخل می دادیم و حالا آیفون جای آن طناب را گرفته بود.

_ مهری برای آرزوی دل خودش می‌گه! تو غمت نباشه، بختتو خودم باز می کنم.
خنده‌ام گرفت از آن چشم ریز کردن و صدای نجوا‌گونه‌اش.
_ عا ماشاالله از بس عنقی پسر…
_ آقا‌بالا! نمیاین تو حاجی؟
صدای ننه بود. انگاری واقعاً کاری فوری‌فوتی پیش آمده باشد.
داخل حیاط شدیم، بوی سیمان آب‌خورده می‌گفت زن عمو حیاط را شسته.
معمولا این کار من بود وقت بیکاری یا حاجی که کمی آب می‌گرفت.
_ ننه عباس! بیا بالا بچه‌م، شام حاضره الاناست عموت‌اینام پیداشون بشه.
حوصله‌ٔ شلوغی را نداشتم. خسته‌ٔ کار و یک جواب منفی دیگر.
_ نه ننه! برم بخوابم فردا می‌رم ده، عذر بخواه از عمو.
حاجی هر پله که می‌رفت یک سبحان‌الله جای آخ می‌گفت.
هر چند سر پا بود و قبراق اما باز هم زانو‌ها در این‌همه سال یاریشان کم‌تر از قبل بود.
_ کمک می‌خواین حاجی؟
چند پله مانده بود. ایستاد و لبخند گرمی زد.
_ فعلاً این دوتا رفیقم هستن پسر، برو که فردا باید بری ده.
هوای شب سرد بود.
بخاری بالا را مدتی بود که روشن کرده بودم.
اما اتاق خودم را نه، چندسالی بود که نه پاییز خوب پاییزی می‌کرد نه زمستان زیادی پر برف. هوا هم مثل روزگار عوض شده بود.
دو پله‌ٔ سیمانی را طی کردم، در‌های چوبی اتاق که باز می‌شد، سوز می‌آمد.
چند شبی بود که مهمان بالا‌خانه بودم کنار بی‌بی و حاجی، مثل تمام روزهای بچگی‌ام.
اتاق با نور چراغ روشن شد. دیوارهای گچ‌کاری، بچه که بودم کاه‌گل بود.
با نقش و نگار، بوی خوبی داشت. اتاق نسبتا بزرگی با فرش‌های دست‌بافت محلی پر شده بود و پشتی‌های سنتی.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان خورشید :

رمان خورشید به قلم صبا ترک، به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/joinchat/AAAAAEpf2oW8CRLz4XMPTw

 

بیوگرافی صبا ترک :

صبا ترک چهل و یک ساله است متاهل و صاحب دو پسر.
از سیزده سالگی نوشتن رو شروع کرده.
در سال ۹۷ به صورت رسمی با رمان سویل فعالیت مجازی خودش رو آغاز کرده و تا به الان آثار دلنشینی رو خلق کرده است.

 

آثار صبا ترک :

رمان ارکان – فایل مجازی فروشی در کانال شخصی نویسنده
رمان ترمیم – فایل مجازی فروشی در کانال شخصی نویسنده
رمان مهیل – درحال تایپ
رمان قمصور – درحال تایپ
رمان سویل – فایل مجازی فروشی در کانال شخصی نویسنده
رمان ریسمان ‌- درحال تایپ
رمان عمارت قلهک – درحال تایپ

امتیاز دهید

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها