رمان نسب

بازدید: 2 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 1 اسفند 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۳۱ بعد از ظهر
دانلود رمان نسب از آرزو نامداری

معرفی رمان نسب :

در رمان نسب به قلم آرزو نامداری، حس عشق، آزادی و وحشت را در هر خط می‌توانیم حس کنیم و بخوانیم.
نَسَب یعنی اصالت یعنی ریشه یعنی نهاد.
در رمان نسب به قلم آرزو نامداری، مردونگی و در عین حال نامردی کردن را می‌خوانیم.
در حق دختری که از قوم طالبان فرار کرده و به ایران پناه می‌برد.
قصه‌ی عشق مردی را می‌بینیم که متعهد است و نامزد دارد.
اصالت و مردانگی‌اش زبانزد است اما نامردی بزرگی را در حق دختر کوچولوی داستان می‌کند.
رمان نسب به قلم آرزو نامداری، داستانی معمایی، خانوادگی و عاشقانه است و خواندنش به تمام نوجوان و بزرگسال‌های عزیز توصیه میشه.

 

مقدمه رمان نسب :

در لغت نامه ی دهخدا “ظلم” هم خانواده با ستم است.
ستم به چه معناست؟ ستمگر کیست؟
از بین میلیون ها انسان، از بین میلیون ها تنی که مورد ستم قرار گرفته اند، من کدامم؟
نمی‌دانم!
مادربزرگم سال های سال، وقتی هنوز فوت نشده بود، به مادرم می‌گفت زن ها در هرکجای دنیا که باشند، مرد را فاسد می‌کنند.
علی‌الخصوص اگر بی صاحب باشند.
بی ریشه و بی اصل‌ونسب!
کاش جسارت این را داشتم که قبل از مرگش، از او بپرسم اگر موجودی به نام زن نبود، هیچ‌کدام از آن مردهایی که پای چپشان روی یک سنگ لق است و پای راستشان روی یک ریگ ترد، وجود داشتند؟
کاش می‌توانستم به یادش بیاورم او هم یک زن است.
من یک دخترم!
یک زن!
من یک انسانم!
روح خدا در جسم من هم دمیده شده است.
شوکت و مکنتی که آسمان ها و زمین… و حتی تمام ملائک مقابلش سجده می‌کنند.
اصل و نــسب من خود اوست!
ریشه ی من… نهادم از اوست!
گویند که عشق ظالم است.
حتی خود ستم است!
اما چه کسی عشق را به من حرام ساخته ؟
کدامین نفر می‌تواند دست و پایم را زنجیر کند که عشق نورزم؛ قلبم نلرزد؛ دلم تب و تاب نگیرد؟
تک تک آن غل و زنجیرها را باز می‌کنم و از رد پای به جا مانده ام، هزاران هزار پروانه ی دیگر را به دنبال خود می‌کشم!
من آن پیله ی محکمی که بی رحمانه دورم تنیده شده است را برمی‌دارم.
بال می‌گشایم و آغوشم را به روی عشق باز می‌کنم.
حتی اگر ظالم ترین باشد!

 

خلاصه رمان نسب :

رمان نسب به قلم آرزو نامداری، قصه‌ی دختر بی‌پناه و قوی است که با وجود سن کمش تونسته گلیمش از آب بکشه بیرون و از قبیله‌ی وحشی طالبان فرار کنه.
در این رمان دخترمون شب و روز وحشت پیدا شدن داره اما با این وجود پا پس نمی‌کشه و میجنگه.
مثل یه پرنده‌، پرواز میکنه و تو خاک ایران فرود میاد. ندونسته عاشق مرد متعهدی میشه که نامزد داره. عاشق مردی که از مردونگی هیچی کم نداره و زیر پر و بال دختر داستانمون رو میگیره. اما ورق زندگی عوض میشه و مردی که اصالتش مردونگیه و شرافتش مردی کردن در حق ضعیف تر از خودش، بزرگترین نامردی رو در حق دختر کوچولومون میکنه.

 

مقداری از متن رمان نسب :

نگاه مات دخترک روی صورتش جا ماند. او زن بود.
حس می‌کرد. احمق نبود!
شیرزاد از روی تختی که داشت کم کم بلای جانش می‌شد برخواست و بالاخره خط نگاه ممتد رها هم برداشته شد.
هنوز از در اتاق و آن هوای سنگینش خارج نشده بود که صدای رها، قدم هایش را متوقف کرد:
_اگر نشناسمت فکر می‌کنم برای اون دختر غیرتی شدی!
چشم بست.
امروز همه قصد داشتند با صبرش بازی کنند.
با اعصابی که خیلی کم پیش می‌آمد به هم بریزد.
برگشت و نگاه جدی اش را در نگاه رها کوبید.
هنوز لب باز نکرده بود که دخترک نیش‌خند دردناکی روی لب راند:
_آخه دلیل دیگه ای براش نمی‌بینم. وقتی از جهانبخش می‌گم، به ذهنم میاد که می‌خوای همون لحظه بهم سیلی بزنی!
نیم قدم جلو آمد. نبضش داشت تند می‌زد.
عصبانی شده بود.
رها اما گویی صدایش بغض داشت و دخترک مغرور می‌خواست آن را نشان ندهد:
_قدم هاتو با دقت نگاه می‌کنی که یه مورچه زیر پات له نشه. پولت از پارو بالا نمی‌ره، ولی هرچی داری و نداری بیشترین قسمتش رو خرج کارای خیر می‌کنی. اما من واقعا نمی‌فهمم شیرزاد… تو…
موهایش را با حرص داخل فرستاد:
_تو حاضری دختره با اون عموهای قاتلش برگرده کشورشون. ولی با جهانبخش زیر یه سقف نباشه!
زنگی در سرش به صدا درآمد.
این چه مزخرفی بود دیگر؟
نفسی گرفت تا سینه ی ناآرامش را رام کند.
دستانش را بالا آورد و دور صورت دخترک گرد کرد:
_امروز به اندازه ی کافی عصبی بودم. نمی‌خوام دلت‌و بشکنم!
می‌خواست آرامش کند. اما آن زنگ هشدار، مانند تیک تاک بمب ساعتی در سرش به صدا درآمده بود.
راستی امروز جهانبخش کجا بود؟
از هال گذر کرد و صدای نگین را پشت سرش جا گذاشت:
_مبادا بری دنبالشا؟ به خدا یه تعارف کوچولو بزنی برمی‌گرده باز خراب می‌شه رو سرمون.
_اینقدر حرص نخور خانومم. دختره رفته دیگه… چی میخوای؟ بالاخره چشم و چار اون بچه رو چپ می‌کنی!
دکمه ی اول لباسش را باز کرد و خواست از در خروجی رد شود که رها از پشتش رسید:
_کجا می‌ری؟
_کار دارم دنبالم نیا!
_بیا یه کم استراحت کن حداقل. شب می‌ری بیمارستان بازم تا صبح بیدار می‌مونی!
اصلا دلش نمی‌خواست در این خانه بماند.
این مدت کوتاه هم با اکراه مانده بود.
دلیل این اجبار را خودش هم نمی‌دانست.
کفش هایش را پا زد:
_یه اسنپ بگیر برو خونه!
عجله داشتنش مشهود بود و ذهن رها را درگیر می‌کرد. بدون گفتن کلمه ای دیگر، دور شد و به طرف ماشین قدم تند کرد.
پشت سرش را ندید و سوار شد. پشت سرش را ندید و استارت زد.
ماشین را که راه انداخت، هنوز بیست متر جلوتر نرفته بود که تلفنش زنگ خورد.
مغزش دستور داد و دست هایش فرمان بردار، تلفن را جلوی چشمانش گرفتند.
شاهپور زنگ می‌زد!
_چی شده؟
صدای خندان مرد، پشت تلفن به گوش می‌رسید. او همیشه خبر بد می‌داد و این بار هم بی خبر نیست قطعا:
_والا به خدا این بار خبر بد ندارم. همه چی امن و امانه. اوضاع کار هم روبه راهه خدا روشکر. تو کجایی؟
مزاحم بود. حالا که خبر خاصی نداشت، شیرزاد می، توانست قطع کند و آن افکار درهم و لعنتی را سامان دهد.
شاید می‌شد خبری از او گرفت!
یعنی رفته است؟
_شنیدی یا دارم زر الکی می‌زنم؟
چشم بر هم زد و وارد خیابان اصلی شد:
_قطع کن شاپور. الان وقتش نیست!
_خواستم یه تبریک بگما!
چه تبریکی؟ عقل ندارد این پسر؟ مادرش با آن حال وخیم روی تخت بیمارستان افتاده است و او چه مزخرفی را می‌خواست تبریک بگوید؟
_چی میگی تو مرد حسابی؟ ها؟
دست خودش نبود این تن صدای جدی. اما سر عزیزجانش، با احدی شوخی نداشت.
_بابا عقد جهان رو می‌گم. یکی از بچه ها می‌گفت امروز صبح تو محضر دیدتش، اومده عقدنامه شو بگیره!سینه اش از تب و تاب ایستاد و لحظه ای کنترل ماشین از دستش خارج شد.
به سختی فرمان را هدایت کرد و بوق کش دار چند خودروی دیگر را به جان خرید.
_شیرزاد؟ اونجایی؟
چشم بست و پشت چراغ متوقف شد. حالش داشت بد می‌شد و دلیلش؟
شاید می‌خواست دلیلش را پس بزند!
_کی گفت؟ کدوم محضر؟ دختره هم باهاش بوده؟
_رضا گفت بابا. نه اومده عقدنامه رو تحویل بگیره. گویا عجله هم داشته!
بدون هیچ حرفی تماس را قطع کرد. علت این گر گرفتگی را نمی‌خواست بفهمد.
حتی بدون فکر، تند و در کسری از ثانیه شماره ی جهان را گرفت.
تماس در حال بوق خوردن بود که چراغ سبز شد و این بار با سرعت بیشتری ماشین را راه انداخت.
برنمی‌داشت.
لعنتی جواب نمی‌داد که نمی‌داد.
لب هایش به هم فشرده شدند و گوشی را روی صندلی کناری پرت کرد. نفس هایش دیگر از نظم خودشان خارج شده بودند.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان نسب :

رمان نسب به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/+d6CMpXMtCI9jNGM8

 

بیوگرافی آرزو نامداری :

آرزو نامداری هستم، بیست و هشت ساله و متأهل…
آنلاین نوشتن رو از رمان تژگاه شروع کردم و با وجود ضعف هایی که رمان اولم داشت، خدا رو شاکرم که نگاه قشنگ شما رو به خودش جلب کرد.
نوشتن بخش بزرگی از زندگی منه و دیده شدن از طرف شما، بزرگ ترین افتخار من…
من روز به روز تلاشم رو برای پاک کردن ضعف های گذشته بیشتر می‌کنم و از خدا می‌خوام وجود قشنگ شما برام همیشگی باشه.
رمان های دیگری از بنده نام برده شده که هیچ کجا وجود خارجی ندارند و در هیچ سایتی این رمان ها موجود نیستند، رمان های سایه ی عشق و قفس عاشقی در دفتر سر رسید بنده و در دوران نوجوانی من نوشته شدن و هیچ کجا نشر داده نشدن، داستان کوتاه دختر مرداب، یکی از اثر های آموزشی و فرهنگی بنده در دوران دبیرستان هست که رتبه ی اولی در استان رو کسب کرد و این رمان کوتاه هم هیچ کجا انتشار پیدا نکرده.
هرگونه تشابه اسمی در سایت های دیگه، از بنده نیست.
آرزو نامداری به جز کانال های شخصی خود و سایت باغ استور با هیچ سایت دیگری همکاری ندارد و اجازه ی نشر رمان هایش را به هیچ عنوان، به هیچ‌کدام از سایت های اینترنتی نداده است.

 

آثار آرزو نامداری :

رمان زهار- فروشی مجازی از طریق کانال نویسنده
رمان تژگاه- فروشی مجازی از طریق کانال نویسنده
رمان شوگار- فروشی مجازی از طریق کانال نویسنده
رمان زئوس- فروش مجازی در اپلیکیشن باغ استور
رمان مطرود به قلم مشترک با هانیه وطن خواه – درحال تایپ
رمان نسب – در حال تایپ

 

 

 

 

امتیاز دهید

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها