رمان تا انتهای شب

بازدید: 1 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 22 اسفند 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۳۰ بعد از ظهر
دانلود رمان تا انتهای شب از لیلا نوروزی

معرفی رمان تا انتهای شب :

رمان تا انتهای شب به تحریر لیلا نوروزی تعلیق بالایی دارد و صحنه سازی بسیار زیبا رخ داده. نویسنده به خوبی توانسته خاطرات جنگ را بازسازی کند و مخاطب را با اشتیاق فراروان با خود همراه سازد. این رمان اطناب ندارد و مخاطب می‌تواند در هر بند رمان خود را با کارکتر هم سو کند. این رمان در بهمن ماه سال ۱۴۰۲ در انتشارات علی به چاپ رسیده و ۷۰۰ صفحه می‌باشد.

 

خلاصه رمان تا انتهای شب :

در رمان رمان تا انتهای شب به قلم لیلا نوروزی، سودابه بعد از بیست و شش سال دوری و بی‌خبری با ردی تازه از گمشده اش به ایران باز می‌گردد… سودابه و فرهاد زوج پزشکی در کوچه پس کوچه های جنگ برای به دنیا آوردن فرزند دیگری، به گمان از دست دادن فرزند نارس خود، ایران را رها می‌کنند و میروند حالا با خبر زنده بودن دخترشان، بازگشته اند و سرنوشت کاری میکند که آنها رد و نشانی پررنگ از او پیدا کنند.

 

مقداری از متن رمان تا انتهای شب :

نیلوفر با ابروی بالا رفته قدم به پذیرایی بزرگ خانه گذاشت. ادای آدمهای وطن پرست رو در نیار خاله جونم چطور دلت تنگ میشد و بیست سال از اینجا دور بودی؟»
سودابه زیر لب زمزمه کرد همون جوری که بیست و شش ساله از عزیزم دورم.»
نیلوفر زمزمه اش را شنید نگاهی به چهره ی مغموم او انداخت. درد سودابه چیز پنهانی نبود برای عوض کردن حال و هوای او کنترل تلویزیون را از روی میز برداشت و با صدای پر شور و حالی گفت اگه حرف سر دل تنگیه که ببینید مملکتی که بیست ساله ازش خبر ندارید رفته تو کما خاله خانوم رئیس جمهور جدید آوردیم محض دوزار ،امید ولی من که امیدی به سامان اومدن اوضاع ندارم. دلمونم خوش بود شما زیر بال ما
و پر رو میگیری و میبریمون که اونم با برگشتنتون کان لم یکن تلقی میشه.»
سودابه جلو رفت و روی کاناپهی مقابل تلویزیون نشست در حالی که نگاهش به صفحه ی تلویزیون دوخته شده بود :گفت مگه نریمان نگفته بود آنتن خراب شده باید عوضش کنیم؟»
نیلوفر با اخم و جدیتی که انگار در حال انجام کار مهمی است جواب داد: «این بدره خاله. همهی کانالهای تلویزیون رو میگیره نیلوفر چند کانال را بالا و پایین کرد و با بلند شدن صدای زنگ فر کنترل را مقابل سودابه روی میز گذاشت و به طرف آشپزخانه قدم تند .کرد. «خودتون ببینید چه خبره. منم برم سراغ کیک وانیلی خوشمزه ام و چای دارچینی محبوب عمو.»
سودابه به مسیر رفتن نیلوفر لبخند تلخی زد کنترل را به دست گرفت و کانالها را عوض کرد تا به کانالهای استانی رسید با دیدن لباسهای محلی و شنیدن گویشهای مختلف چیزی در دلش فرو ریخت نگاهش هربار با ترس و لرز به بالای صفحه ی تلویزیون دوخته میشد تا شاید از آرم بالای صفحه اسم استان را تشخیص دهد. به خودآزاری افتاده بود انگشتهای لرزانش دور کنترل محکم تر کرد. با دست
دیگر پارچه ی دامنش را در مشتش گرفت تمام این سالها میترسید از مردان دشداشه پوش و زنان چادر عربی به سر که خودِ او را به یادش می آوردند. خود او! سودابه ای که تنها خاطره اش از آن سرزمین داغی بود که بر دلش مانده بود. هر بار که کانال را عوض میکرد نفس حبس شده اش را آرام و با احتیاط بیرون میفرستاد. اگر روان پزشکش اینجا بود برای این خودآزاری ساعتها تمرین اجباری برایش تجویز میکرد تمرین فراموشی و چه کار بیهوده ای بود چون هر بار مسیر فراموش کردنش به مرور همان روزها ختم میشد. اصلا مگر میشد خودش را ببیند و یادش نیاید که نیمی از وجودش را در غربتی غریب جا گذاشته است. وسوسه ی دیدن آن تصاویر آن قدر زیاد بود که با وجود وحشتی که بند بند وجودش را به لرزه درآورده بود، بی خیال هشدارهای دکتر شد و از دیدنش صرف نظر نکرد.
انگشتش روی کنترل لرزید و کانال عوض شد صدای بلند حرف زدن نیلوفر باعث شد میان آن هول و ولا یکهای بخورد و کنترل روی پایش بیفتد.
میگم خاله… این باغبونه که اومد بود واسه هرس درختها گفت بعضیاشون آفت دارن باید سم پاشی بشن چندتایی هم کلا باید ریشه کن بشن که بقیه رو خراب نکن فردا زنگ بزنم بیاد به دادشون برسه؟ به جاش میگیم تو باغچه محبوبه ی شب بکاره… از همونا که توی خونه ی عزیز بود.»
سودابه به آهستگی نجوا کرد منم محبوبه ی شب داشتم.»
صدایش به گوش نیلوفر نرسید نگاهش به تصویر تلویزیون بود و نشان وزارت بهداشت ایران روی بک گراند آبی و سفید استیج مراسمی که در حال پخش بود. کنجکاوی باعث شد صدای تلویزیون را کمی زیادتر کند.

«نظرت چیه خاله؟»
«باشه ای گفت تا خیال نیلوفر را راحت .کند مجری مراسم با جملاتی ویژه در حال تقدیر از افرادی بود که روی سن ایستاده بودند چشمهایش را باریک کرد تا نوشته ی ریز روی صفحه را ببیند خیلی زود فهمیده بود که مراسم روز پرستار است.
بی اراده یاد نسیم افتاده بود. دختر تپل و پر شر و شوری که با دسته گل به آب دادنش باعث آشنایی او و فرهاد شده بود فرهادی که از وقتی در راهروی دانشکده دیده بودش همه جا و هر لحظه نگاهش دنبال او می گشت. افتاده بود. صدای تلویزیون را باز هم زیادتر کرد سالها بود از این نوع مراسمها دور | افرادی که روی سن بودند با دریافت هدایایی پایین رفتند و مجری با صدای رسا و لحنی پر افتخار شروع به معرفی نفرات بعدی :کرد در این لحظه میخوام دعوت کنم از مرد بزرگ هشت سال دفاع مقدس از امدادگری که برای نجات جان مجروحان جان خودش رو کف دستانش گرفت و هشت سال مصداق آیه ی ۳۲ سوره ی مائده شد که اگر کسی یک نفر را زنده کند انگار همهی مردم را زنده کرده است.»
لبخند تلخ و دردناکی روی لبهای سودابه .نشست آن روزها را کم اما تاثیرگذار با تمام تارو پود وجودش حس کرده بود.
«دعوت میکنم از جناب آقای محمدعلی شریعت پناهی که با سی سال خدمت صادقانه به عنوان پرستار نمونهی استان انتخاب شدند و ازشون خواهش میکنم که با تشویق حضار روی سن تشریف بیارند.
مرد که از چهار پله ی کوتاه سن بالا رفت کنترل از دستان سودابه رها شد و با برخورد به لبه ی میز روی فرش افتاد از صدای بلندی که ایجاد شد، نیلوفر با عجله از آشپزخانه بیرون دوید. «چی شد خاله؟»
بود که صدای مجری در سالن طنین انداخت نگاه مات سودابه به مردی دوخته شده. لوح تقدیر و هدیه اش را از دست مردان روی سن می.گرفت امکان نداشت اشتباه کند هنوز پژواک اسم محمد علی پیش از بیهوش شدن در گوشهایش بود. تغییر کرده بود. به جای موهای کمی بلند و درهم و برهم آن روزش موهایی یک دست کوتاه و جوگندمی روی سرش نشسته بود لاغرتر شده بود صورتش اثری از رد خون نداشت اما محال بود اشتباه کند محال بود خودش نباشد همانی که بیست و شش سال حرکت لبهای او کابوس شبهایش بود.
روز پرستار… روز افتخار انسان به انسانیت… روز درخشیدن ایمان در قلبهای مهربان… روز…»
دیگر گوشش چیزی از حرفهای مجری نمی شنید بی توجه به نیلوفر و نگاه وحشت زده اش به طرف گوشی تلفن دوید شماره جدید او را از شب قبل از بر شده بود. انگشتش روی دکمه های تلفن میلرزید ،مرد جان داد تا توانست یازده شماره ی رند را پشت سر هم بگیرد تلفنش بوق خورد و بوق خورد هر ثانیه برایش بیشتر از هر سیصد و شصت و پنج روزی که از این بیست و شش سال گذشته بود کش آمد. صدای «جانم» گفتن او که در گوشی پیچید فریاد زد بچه م… بچه مو پیدا کردم. باورت میشه؟ به خدا این بار توهم نیست. خیال نیست…. پیداش کردم. محمد علی….. اسم کاملش محمد علی شریعت پناهیه خودم دیدمش توی تلویزیون… با چشمهای خودم دیدم.»
مرد پشت خط انگار شوکه شده ،باشد هیچ حرفی نمیزد.
«باورت نمیشه؟… حق داری… حق داری… ولی به روح پدرم خودشه…»
گوشی از دستش رها شد ضجه زنان کنار دیوار سر خورد و نشست. صدای الو الو گفتنهای او را از گوشی می.شنید نیلوفر مات مانده بود طول کشید تا به خودش بیاید و با قدمهای بلند به طرف سودابه .بدود گوشی را از کنار دستش برداشت. با بغض گفت: «عمو؟»
صدای مرد پشت خط وحشت زده بود: نیلو جان…. سودی چش شده؟ چی میگه
عمو؟»
با گریه نالید: «نمیدونم به خدا… داشت تلویزیون میدید یهو این جوری شد. انگار یکی رو دید که میشناخت من نمیدونم عمو. تو رو خدا بیا.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان تا انتهای شب :

از طریق انتشارات علی و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی لیلا نوروزی :

خانم لیلا نوروزی متولد سال ۶۶ و در رشت هستند ایشان کارشناسی شهرسازی دارند و متاهلند.

 

آثار لیلا نوروزی :

رمان زیر سایه ی درخت توت _ کتاب چاپ شده از انتشارات علی
رمان عطر خیال _ کتاب چاپ شده از انتشارات انتشارات علی
رمان رد پای یاس ها _ کتاب چاپ شده از انتشارات انتشارات علی
رمان تو را در گوش خدا آرزو کردم _ مجازی
رمان تا انتهای شب _ کتاب چاپ شده از انتشارات انتشارات علی
رمان تو را در گوش خدا زمزمه کردم _ مجازی
رمان همین گوشه از آسمان _ مجازی

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها