رمان مونتیگو

بازدید: 2 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 9 فروردین 1403
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۲۹ بعد از ظهر
دانلود رمان مونتیگو از سبا سالاری

معرفی رمان مونتیگو :

رمان مونتیگو نوشته‌ی سبا سالاری، روایت زندگی فوتبالیستی معروف است.
اروند ارم که طرفدار هاش بهش لقب مونتیگو دادن.
در رمان مونتیگو به قلم سبا سالاری، عشق و نفرت همانند طنابی باریک به نمایش کشیده میشه.
اروندی که جز نیلوفر هیچی نمیخواد.
نیلوفری که برای مونتیگو طلا…
طلای مونتیگو!

 

خلاصه رمان مونتیگو :

رمان مونتیگو به قلم سبا سالاری، داستان پسری به اسم اروند است که فوتبالیست معروفیه و طرفدار هاش بهش لقب مونتیگو دادن.
مونتیگو به معنی کینگ و پولدار است.
دلباخته‌ی دختر عموی خودش نیلوفر میشه و…
نیلوفری که مونتیگو طلا صداش میکنه و از همه فراریه، جز اون…

 

مقداری از متن رمان مونتیگو :

مرد کلافه سر تکان داد
اروند ارم نشانی درستی از دختر نداده بود
حتی نام خانوادگی اش!
تنها یک اسم ” طلا ”
خدا می‌دانست اصلا طلا اسم دخترک بود یا نه
با خودش خیال کرد شاید مردجوانی که برای اروند ارم کار می‌کرد و بادیگارد ها آقاجاوید صدایش می‌زدند سرکارش گذاشته اما بعید بود
لا‌اله‌الااللهِ آرامی زمزمه کرد و بلندتر ادامه داد :
_ طلا نبود؟!
نیلوفر با صدایی لرزان زمزمه کرد :
_ طلا منم
مرد اخم‌کرد :
_ بیا جلو ببینم ، بیا تو نور
دخترک که جلو آمد تیز خیره‌ی صورت گریم شده اش شد
چشمانش به نظر آشنا می‌آمد
همین چند دقیقه پیش در پارکینگ ورزشگاه با مردی دیدار کرده بود و حال تازه می‌فهمید چشمان این دختر رو‌به رویش شباهت عجیبی به چشم های اروند ارم دارد!
اروند که بعد از توضیحات و درخواستِ جاوید از مرد نظامی ، با بی‌حوصلگی جلو آمده بود و منتظر خیره‌اش شده بود تا بداند تصمیمش چیست
کمکشان می‌کند یا خیر
مرد قبول کرده بود
اروند ارم خواسته بود!
معلوم بود که قبول می‌کند…
دستی به سر تاسش کشیده و رو به جاوید پرسیده بود اسم و فامیل دختری که میخواهند چیست
و اروند قبل از جاوید جواب داده بود
” بگو طلا ، خودش می‌شناسه!
نگاه دیگری به نیلوفر انداخت و بالاخره به حرف آمد :
_ اینجارو امضا کن می‌تونی بری
صدای اعتراض دخترهای دیگر بلند شد
نیلوفر توجهی نکرد
جریان را می‌دانست…
از همان لحظه ای که مرد طلا صدایش زد فهمیده بود و حال بیشتر از زمانی که خیال می‌کرد دست پلیس گیر افتاده اضطراب داشت…
با استرس امضایی روی برگه زد
هم خودش و هم مرد می‌دانستند امضا فقط برای نگاه کنجکاو مامورهای دیگر و اعتراض بقیه‌ی دخترهاست و ارزش دیگری ندارد
خودکار آبی رنگ را سمت مرد گرفت و زمزمه کرد :
_ امضا کردم
انگشت اشاره اش جوهری شده بود
مرد سری تکان داد و به راه موزاییکی که به پارکینگ ورزشگاه می‌رسید اشاره زد :
_ برو
نیلوفر آرام زمزمه کرد :
_ باشه
دختری از پشت سر گفت :
_ خب عمو از ما هم یک امضا بگیر بریم رد کارمون دیگه
دوستش پوزخند زد
گرمکن مردانه به تن داشت و موهایش را تراشیده بود :
_ نه مثل اینکه ماهم پارتی لازمیم
دختر اولی خندید :
_ از هیچی شانس نیاوردیم سوده
زن تشر زد :
_ ساکت باشید
مرد ادامه داد :
_ روح‌اللهی هرکی مونده رو سوار کن بریم
نیلوفر برای ثانیه ای سرش را سمت دخترها برگرداند
مرد هلش داد :
_ بجنب خانم وقت نیست
جلوتر راه افتاد و مرد هم پشت سرش آمد
وارد پارکینگ که شدند جاوید دوان دوان جلو آمد :
_ جناب خیلی مخلصیم
نیلوفر زیرچشمی نگاهش کرد
جاویدِ جعفرنژاد
تنها دوست دوران کودکی اروند
تنها کسی که توانست با او کنار بیاید
اروندی که شبیه به بقیه‌‌ی بچه های هم سنش نبود
همان پسربچه ای که همه را می‌ترساند
همان که نیهاد و نیکان از او وحشت داشتند ، نامی نزدکیش نمی‌شد و نیلوفر….
نیلوفر با بقیه فرق داشت
نیلوفر از پسربچه‌ای که با گردن سوخته و زخمی به خانه‌اشان آوردند نترسیده بود
نه از چشم های سردش
نه از سوختگی‌هایش که بعد ها کمرنگ و کمرنگ تر شد
و نه حتی زمانی که نیمه‌شب ها در سکوت در راهروهای خانه راه می‌رفت و تا نزدیکی صبح نمی‌خوابید و از نظر نیهاد و نیکان وحشتناک بود
همه در بچه‌گی از اروند می‌ترسیدند و او هیچ وقت نترسیده بود
حال همه چیز برعکس شده بود
در بزرگسالی همه به دنبال اروند بودند و او اما می‌ترسید…
_ نیلوفر خانم
با صدای جاوید از فکر بیرون آمد
جاوید همانطور که از کیف پولش تراول ها را بیرون می‌آورد با چشم به اتومبیل اشاره زد :

_ اروند منتظرتونه
لبش را با زبان تر کرد :
_ ممنون من خودم میرم خونه
مرد که لباس های نظامی به تن داشت تراول ها را در جیبش گذاشت و دخالت کرد :
_ با این تیپ که نمی‌شه دخترجون ، اگر آقای ارم نبودن من عمرا اجازه می‌دادم…
جاوید جمله اش را قطع کرد :
_ شما برید سرکارتون تا همینجاشم وقتتون رو گرفتیم
مرد چپ‌چپ نگاهش کرد و سری تکان داد
دور که شد نیلوفر رو به جاوید گفت :
_ آژانس می‌گیرم
جاوید نگاهی به ماشین انداخت
می‌دانست صبر اروند تمام شده
بعد از هر بازی که همه‌ی بچه‌ها دور هم جمع می‌شدند تنها او بود که به خانه می‌رفت و همه‌ی تیم کنار آمده بودند با عادت های عجیبش
می‌دانستند هر بازی یعنی شب بیداری های اروند ، تمرین های سخت و خستگی های شدیدش پس سر به سرش نمی‌گذاشتند
نیلوفر اما انگار فراموش کرده بود‌…
جاوید با خودش فکر کرد حق هم دارد
اروند سال ها بود خانه‌ی عمویش را ترک کرده و تنها زندگی می‌کرد
اصلا شاید در این مدت نیلوفر پسرعمویش را ندیده باشد
بادیگارد از ماشین پیاده شد و در را نیمه‌باز گذاشت
جاوید معذب اصرار کرد :
_ الان غلغله‌ست مگه ماشین پیدا میشه؟! میدونی چه جمعیتی اون بیرونه؟
نیلوفر پوف کشید
اگر از جاوید خجالت نمی‌کشید بی‌توجه به اصرارهایش سمت مخالف برمی‌گشت و نمی‌ایستاد :
_ فوقش زنگ می‌زنم به نامی یا …
صدای اروند از داخل ماشین آمد :
_ سوییچ رو بده به من جاوید
نیلوفر مضطرب دست هایش را مشت کرد و جاوید دودل به اروند که از ماشین پیاده شده بود خیره شد
قرمزی چشم هایش بیشتر شده بود و احتمالا سردردش هم همینطور
_ با این حالت میخوای رانندگی کنی؟
اروند بی‌توجه به نیلوفر دستش را روی سقف ماشین گذاشت و نگاه بدی به جاوید انداخت :
_ چند بار گفتم بادیگارد دنبال من راه ننداز؟!
نیلوفر نگاهی به اطراف انداخت و یکی از درهای خروجی را با چشم پیدا کرد
خودش را چندسانتی متری عقب کشید و فکر کرد با توجه به اینکه با هم بحث میکردند اگر آرام آرام دور شود تا زمانی که متوجه نبودش شوند چه قدر دور شده
جاوید تسلیم‌آمیز دست هایش را بالا برد و خندید :
_ بابا تو این جمعیت معلوم نیست کی به کیه نمی‌شه که بدون بادیگارد بیایم و بریم . فقط شبایی که بازی داری تحمل کن دیگه . الانم هرجا میخواید برید بگو رو چشمم خودم میبرمتون
اروند بی‌حوصله تکرار کرد :
_ سوییچ
جاوید کلافه سر تکان داد و سوییچ را در هوا برایش پرت کرد
اروند سمت در راننده رفت و بدون اینکه نگاهی به نیلوفر بیندازد گفت :
_ سوارشو
نیلوفر اخم کرد و به جاوید و بادیگارد ها خیره شد
امیدوار بود منظورش آن ها باشند اما انگار اینطور نبود
اروند در راننده را باز کرد ، دست راستش را روی سقف ماشین گذاشت و قبل ازینکه سوار شود محکم تکرار کرد :
_ سوارشو طلا.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان مونتیگو :

رمان مونتیگو به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/joinchat/TLmjc-eNJrnItACs

 

بیوگرافی سبا سالاری :

خانوم سبا سالاری نویسنده‌ی نسل جوان است که تا به الان شش رمان جذاب نوشته و طرفدار های خاص خودش را دارد.
خانوم سبا سالاری نویسندگی را از چهارسال پیش شروع کرده و اولین رمانش اکالیپتوس بود که موضوع نسبتا جذابی دارد.

 

آثار سبا سالاری :

رمان اکالیپتوس – فایل رایگان در کانال شخصی نویسنده
رمان جگوار – درحال تایپ
رمان مونتیگو – درحال تایپ
رمان آرتمیس – درحال تایپ
رمان قراضه چین – درحال تایپ
رمان پارادایس – درحال تایپ

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها