رمان نیمی از من و این شهر دیوانه

بازدید: 0 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 28 اسفند 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۳۰ بعد از ظهر
دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه از گلناز فرخ نیا

معرفی رمان نیمی از من و این شهر دیوانه :

رمان نیمی از من و این شهر دیوانه اثر چاپی دیگری از خانم فرخ نیاست..نویسنده در این اثر به بی مسئولیتی پدر و مادرانی پرداختهکه صرف حفظ زندگی به فرزند آوری می‌پردازند اما عملا آنها را رها می‌کنند و باعث ایجاد آسیب های جدی به روح و روان آنها میشوند. روایت داستان خطی و در زمان حال بیان شده و گاهی گذری به گذشته دارد. کتاب به دو بخش تقسیم میشود بخش اول آشنایی با کارکتر و بخش دوم پرداخت به سوژه های عاشقانه که از تعلیق بیشتری برخوردار است این کتاب سال در ۹۴۱ صفحه و سال ۱۴۰۱ به چاپ رسیده است.

 

مقدمه رمان نیمی از من و این شهر دیوانه :

تقدیم به نفس نفسها
تقدیم به تک تک چهارصد و هشتاد نفری که در حال نگارش داستان درد عمیق و مشترکتان را با من
فریاد زدید. تقدیم به تک تک زنان سرزمینم که رنج و درد عمیق شان را پشت دهان دوخته شان از ترس رسوایی نگه می دارند.
تقدیم به شما،
شمایی که نمی ترسید و ظالم را رسوا میکنید. شمایی که میدانید قربانی شدن گناه نیست.
گناهکار شخص دیگری ست.
تقدیم به همهی مادران عزیز امیدوارم دست رنج من حقیر تلنگری بر روح شما باشد و کودکانتان را متفاوت و آگاه حفاظت و حمایت کنید.

 

خلاصه رمان نیمی از من و این شهر دیوانه :

در رمان نیمی از من و این شهر دیوانه خانم فرخ نیا ترسیم کاراکتری به نام نفس را دارد که یک مدل معروف اینستاگرامیست و گذشته ی تاریکی برای خود رقم زده اما او قصد ازدواج با آدم سفید قصه را میکند ولی با حضور مانی همه چیز عوض می‌شود. مانی، پسری که با حضورش تک تک رازهای نفس را یک به یک فاش میکند قصد رو کردن نیمه ی تاریک زندگی او را دارد.

 

مقداری از متن رمان نیمی از من و این شهر دیوانه :

«خرداد»
از خیابان اصلی داخل کوچه ی بن بست که می پیچم، ناخودآگاه با دیدن پارچه ی سیاه و رفت و آمدی که جلوی در دو خانه نرسیده به خانه ی ما در جریان است صدای پخش ماشینم را کم میکنم یک لحظه چشمانم قفل صفحه ی گوشی ام می شود؛ تعداد لایکهای این پست اینستاگرامم، رکورد بیشترین لایکی را که خودم داشته ام رد کرده لبخندی پررنگ روی لبهایم نقش می بندد؛ اما همین نگاه سرسری به حجم دایرکتها و کامنتها باعث می شود در آخرین لحظه بچه گربه ی خنگی را که جلوی ماشینم میپرد و نمی داند به کدام سمت باید بدود، نبینم. ترمز ناگهانی و پرشتاب ماشینم با صدایی غریب همراه می شود که ناخودآگاه نگاه های متعصب مردانی را که دم در ایستاده اند، به سمتم روانه برای درست کردن شالم و یا کم رنگ کردن رژ زیادی خوش رنگم، خیلی دیر شده است. می‌کند. زیرچشمی نگاهی به سمت راستم میاندازم و بین جمعیت می بینمش، پوشیده در کت و شلوار طوسی خوش رنگش همراه با بلوزی که زیادی بسته و خفه به نظر میرسد. از همین فاصله حال چشمان نگرانش را می فهمم. می دانم که به سختی از پس خودش برآمده و با خانواده اش راجع به من صحبت کرده است و تا حد امکان نمی خواهد تفاوتهایمان بیش از پیش به چشم دیگران بیاید. بعد از رد شدن بچه گربه با سرعتی بیش از حد معمول به طرف پارکینگ خانه می پیچم و تا در کاملاً باز شود، سعی میکنم دزدکی کمی از کامنت ها را بخوانم. وارد خانه که می شوم، پشت ماشین پدرم پارک میکنم. تا پایم را از ماشین بیرون میگذارم، صدای داد و فریاد داخل خانه صمیمانه به استقبالم می آید. کلافه پوفی میکشم زنجیر کیفم را دور مچ دستم می پیچانم و با نارضایتی تمام، قدمهای سنگینم را از دو پله ی ورودی خانه بالا می برم. در راهــو را کـه بـاز میکنم، صدای عمه گوشم را می خراشد.
– تو رو به خدا محمود آخه چرا طلاقش نمیدی؟ بس نبود این همه سال ننگ و بی آبرویی؟ دیگه این بار رو دنبالش نرو… بذار بره به درک…
زمان در خانه ی ما درست از روزی که پدرم تک پسر حاج رضا زرباف برای سفر کاری به ایتالیا رفت و به جای طاق ،پارچه با زنی خارجی به کشور برگشت، ایستاده است. این جدال همیشگی و بی پایان این بار با قهر جدی مادرم ناتالی و ترک خانه برای بیش از دو ماه به اوج خودش رسیده است. از زاویه ای که من به سالن دید ،دارم پدرم طبق معمول، مغموم و ساکت نشسته و عمه ام بی وقفه می تازد. تنها من میدانم در پس سکوت پدر پنجاه ساله ام هنوز پسری جوان، عاشقانه بی تاب و بی قرار است اما هنوز از بزرگترش میترسد و مجبور است خواسته های دلش را تنها با قرار دادن خانواده اش در مقابل عمل انجام شده مطالبه کند. سالیان طولانی از زمانی که زندگی برای ما هر روز به جنگی بیهوده و نابرابر و پایان ناپذیر تبدیل شده میگذرد.

در این مثلاً خانواده هر ا لحظه به هر بهانه ای جنگ و بحث بر سر اسلام و مسیحیت شرع و عرف حلال و حرام و مستحب برپا می شود و این در حالی است که یک طرف این جبهه اصلاً زبان عمه و مادربزرگم را نمی فهمد، چه برسد به تفهیم مسائل و باور به اعتقادات آنها… گرچه من ایمان دارم اگر جبهه ی اصلی باورشان قلبی باشد نه نقابی به چهره، صرفاً برای تظاهر و فریب حرفها دلنشین می شود و به عمق جان می نشیند؛ اما هیچ عمقی در این اقیانوس وحشتناک پرادعا پیدا نمی شود. طول راهرو را قدم میزنم تا هرچه دیرتر وارد این برزخ پرآشوب شوم. به محض اینکه تمام قد مقابلشان می ایستم و عمه نگاهش به من می افتد، انگار که داغش کرده باشند، با افسوس میگوید:
– بیا، یکی هم ساخته بدتر از خودش ننگ اصلی این خاندان تویی… ننگ اصلی که خودش است؛ یک دیوانه ی افسارگسیخته. اما جرئت نمیکرد جایی و در جمع دیگری این حرفها را عنوان کند چون خوب میدانست از خجالتش در خواهم آمد بی توجه به حضور و حرفش رو به پدرم سلام میکنم.
لبخند خسته اش سرشار از محبت است وقتی زمزمه میکند:
– سلام دخترم. خسته نباشی.
عمه با غضب حرفش را قطع میکند
از چی خسته نباشه برادر من؟ از اینکه صبح تا شب تو اون ماسماسک عکس و فیلم میذاره و آبرو و حیثیت ما رو حراج میکنه؟
نفسی عمیق میکشم نمی فهمم مشکل از سمت پدر من است که در یک خانواده ی بسته و سنتی، روشن فکر بود یا مشکل از جایی شکل میگرفت که زبان مقابله در برابر عقاید مخالف را یاد نگرفته بود، خصوصاً در قبال خواهر و مادری که به خوبی میتوانستند به همش بریزند و خونش را در شیشه کنند.
به سمت راه پله حرکت میکنم که پدر صدایم می زند
– نفس، بیا بشین بابا. یه موضوعی هست که می خوام بهت بگم.
خسته روی اولین مبل مینشینم.
– جانم بابا؟!
– فردا شب یه آشنایی با خانواده ش برای خواستگاری از تو می آد اینجا.
تا می خواهم دهان باز کنم، حرفم را قطع میکند.
– البته به رسم آشنایی دیرینه نشد مستقیم بگم «نه»، اما بدون این فقط یه مراسمه هر بار گفتم بازم میگم هیچ اجباری تو انتخاب برای ازدواج نداری و باید خودت راضی باشی اشک در چشمانم حلقه میزند این مرد در این زندان حکم فرشته ی نجات من را بازی میکند. مادربزرگم که از چرت عصرگاهی اش پریده بود، با حــر رشته ی کلام را از دستش میگیرد و رو به پدرم میگوید:
– همین کارا رو کردی این قدر پررو شده چقدر میدون به این زن و بچه می خوای بدی؟ از خداشم باشه. کی بهتر از مانی؟
ماتم میبرد من که تصور میکردم علیرضا زودتر از موعد قرارمان دست به کار شده و با پدرم راجع به خواستگاری صحبت کرده، با شنیدن نام مانی، خشکم می زند درست میشنوم؟ از کدام مانی حرف می زنند؟
عمه ام به افکار پریشانم بیش از این اجازه ی جولان نمی دهد.
– آره والا. همین مانی بگیردش خلاص شیم. این باز فرنگ رفته ست، گلوش پیش این چشم سفید گیره میتونه اطوارهای این رو تحمل کنه؛ وگرنه مثل
بقیه ی خواستگارها این هم یه کم که بشناسدش، د برو که رفتیم. سپس نفسی میگیرد و ادامه می دهد:
– رسماً آبرو نداریم. هفته ی پیش تو ،سفره خانم زندی میگفت ماشالله به این برادرزاده تون بچه ها هم فالوش میکنن ا ا ا معلومه داره تیکه بارم میکنه دیگه! بچه ها کی هستن؟ جز سه تا پسر گردن کلفت که فیلم و عکس های این بی آبرو رو به قول خودشون فالو میکنن! گرچه زبان تند و تیزی داشتم و به وقتش خوب می توانستم جواب حرف های بی سروتهش را به طریقی بدهم که نفسش بالا نیاید، اما تجربه به من آموخته بود «سکوت» بدترین جزایی است که میشود برایشان در هر شرایطی در نظر گرفت. خوبی اتفاقات ماجرا در در این بود که همیشه خودم پیج اینستاگرامم را به پدرم نشان می دادم. اکثر عکسها و مطالبم راجع به فشن و لباس بود؛ گاهی هما روزمره ام را به اشتراک میگذاشتم و بخش قابل توجه پیجم راجع به سفرهایم بود، ویدئوهایی که از رونمایی مجموعه های جدید برندهای مطرح اروپایی می ساختم و مطالب مفصلی که در مورد هر مبحث می نوشتم. از خودم هم عکس توی پیجم میگذاشتم اما نه با هیچ لباس بازی، نه لب استخر، نه در یک مهمانی شلوغ و مشروب به دست و نه با هیچ پسری. اما خوب میدانستم در این ماههای اخیر میزان محبوبیتم بیش از حد عادی بالا رفته و حتی چندین شرکت در رابطه با مدلینگ و تبلیغات پوشاک تماس گرفته بودند و تقاضای همکاری میکردند از طرف دیگر، در دانشگاه بیشتر شناخته شده بودم و دلم نمیخواست همه ی اینها را به چهره ام ربط بدهم که زیبایی مادری ایتالیایی و شکوه شرقی پدری ایرانی را به بهترین شکل گلچین کرده بود.
دلم میخواست باور کنم در کنار اسم پدرم و ثروت قابل ملاحظه اش،استعدادی دارم که فقط برای خودم است و ترسناک بود که گاهی اوقات مرز این دو را گم میکردم.حقیقتش نیاز به دیده شدن و فرار از واقعیتهایی که نمی خواستم باورشان کنم و حتی گاهی میترسیدم در ذهنم تکرارشان کنم انگیزه ی اصلی من برای ورود به محیط اینستاگرام شده بود اما وقتی به خودم آمدم و دیدم با چندین هزار نفر در ارتباطم و کارهایم برای تعداد قابل ملاحظه ای از آدمها مهم و جالب شده است دیگر نتوانستم رهایش کنم؛ یک وابستگی عجیب و اعتیادآور که بخش عظیمی از زندگی و وقتم را همیشه به خودش اختصاص می داد.
صدای پدرم من را از عالم هپروت بیرون می آورد.
– بس کن خواهر من گفتی فقط مراسم فردا شب رو بهش بگیم. خسته نشدی از بس نیش و کنایه زدی به این دختر؟ لبخندی به وسعت خنک شدن دلم روی لبهایم شکل میگیرد و با گفتن «فعلاً» از پله ها تندتند بالا میروم در اتاقم را پشت سرم می بندم مانتو و مقنعه ام را روی مـبـل کـنـار تـخـتـم می اندازم و با خستگی روی تخت دراز میکشم به پهلو می چرخم و به گوشی موبایلم نگاه میکنم پنج تماس بی پاسخ از علیرضا دارم. سریع بهش زنگ می زنم و با دسته ای از موهایم شروع به بازی میکنم.
– سلام. خوب هستین؟

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان نیمی از من و این شهر دیوانه :

از طریق انتشارات علی و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی گلناز فرخ نیا :

خانم گلناز فرخ نیا ۳۶ ساله در تهران به دنیا آمدند اما چند سالیست که به کانادا مهاجرت کردند.
ایشان در رشته ی معماری مدرک کارشناسی خود را گرفتند و علاوه بر علاقه به نویسندگی دستی در هنر نقاشی هم دارند.

 

آثار گلناز فرخ نیا :

رمان نیمی از من و این شهر دیوانه _ کتاب چاپ شده انتشارات علی
رمان از هم گسیخته _ کتاب چاپ شده از انتشارات علی
رمان شب نشینی پنجره های عاشق _ کتاب دردست چاپ
رمان غمزده های کشنده ی رنگ ها _ مجازی

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها