رمان ونوس پاپیون و مارس

بازدید: 0 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 30 دی 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۳۶ بعد از ظهر
دانلود رمان ونوس پاپیون و مارس از آتوسا ریگی

معرفی رمان ونوس پاپیون و مارس :

رمان ونوس پاپیون و مارس به قلم آتوسا ریگی داستان زندگی پسری به نام رهان است. کسی که بعد از هفت سال برگشته است. تمام اطرافیان او از جمله عشق نوجوانی اش جان باخته اند و او تشنه انتقام است. انتقام از ترانه ، عشق سابقش که….

رمان ونوس پاپیون و مارس در سال ۱۳۹۸ نگاشته شده است.

 

خلاصه رمان ونوس پاپیون و مارس :

رمان ونوس پاپیون و مارس داستان پسری به نام رَهان یاری‌ است پس از هفت سال سر و کله اش ناگهان پیدا میشود. درحالی که همه من جمله عشق نوجوانی اش خیال میکرده، مرده است.

رهان با بدنی دخترانه متولد شده اما او درواقع یک پسر بود. حالا او برگشته تا انتقامش را از ترانه، عشق سابقش و هم کلاسی های قدیمی اش بگیرد.

 

مقدمه رمان ونوس پاپیون و مارس :

ونوس ، پاپیون و مارس:
دیباچه
رنگین کمان
دیروز داشتم برای پست جدیدم توی اینستاگرام‌ نقاشی می‌کشیدم. می‌دونی، دوباره همون اتفاق غیرقابل باورِ همیشگی تکرار شد.
و من طرح چشمای تو رو کشیدم.
چشم‌های آبی! با این تفاوت که چشم سمت چپ یه لکه بزرگ قهوه ای داخل آبی‌هاش خودنمایی می‌کنه. این لکه قهوه‌ای اونقدر بزرگه که اکثرا آدما خیال میکنن رنگ چشم‌ها متفاوتن. یکی آبی و اون یکی قهوه‌ای!
چشم‌های تو همینقدر خاص و عجیبن!
و تنها چشم‌هات این خاصیت شگفت انگیز رو نداره. برای ونوسی که مارسه، فکر میکنم بقدر کافی حیرت انگیز به حساب میای!
با خودم گفتم چه ایرادی داره حالا، یه بارم عکس چشم‌های دو رنگ تو رو بذارم توی پیج و…
وقتی صفحه‌ام رو باز کردم با تعداد زیادی از چشم‌های دو رنگی مواجه شدم که به سردی نگاهم میکردن.
اینکه از صد و هفت تا پستی که گذاشتم هفتاد و هفتاش عکس چشمای تو بود، شوکه نشدم. چیزی که اذیتم کرد این بود که من دقیقاً کاری رو انجام دادم که هفتاد و هفت بار قبلش کردم!
من از نقاشی چشم‌هات عکس گرفتم و توی کپشن نوشتم:
«تو در زندگی من درست شبیه رنگین کمانی بودی که بعد از یک روز بارانی پدید آمد. زیبا اما کوتاه! لطیف اما رفتنی!»
آتوسا ریگی

 

مقداری از متن رمان ونوس پاپیون و مارس ۱ :

خاله مونس نگاه عجیبی به تو انداخت و گفت:
-برو سر کلاست عزیزم. من حواسم به ترانه هست.
در کمال تعجب تو مخالفت کردی:
-من باشم بهتره… تو مدیر مدرسه ای مونس جان… شاید لازم باشه توی دفتر باشی. منم این ساعت درس خاصی ندارم..
خاله مونس نگاه معناداری به جفتمان انداخت. نگاهی که آن موقع معنی‌اش را نمی‌دانستم. من فقط فهمیدم کمی مردد بود. در نهایت تسلیم شد و رو به تو گفت:
-باشه… فقط یه لحظه بیا بیرون کارت دارم
گونه‌ام را بوسید.
-اگه دیدی دردت زیاده بگو به لیلا زنگ بزنم
دردم زیاد بود اما روم نشد بگویم. همان خجالت احمقانه همیشگی دست و پام را بست و همان عادتی که نمی‌خواستم به دیگران زحمت بدهم!
-چشم… مرسی خاله
تو همراه خاله مونس رفتی و من با درد دست و پنجه نرم کردم. صورتم را توی بالشت فرو و ناله کردم. دستی روی شانه ام نشست.
-خوبی؟
از ترس یک متر پریدم هوا! نگاه کردم و تو را دیدم. یک وری شدم و تو گفتی:
-صورتتو نزن به بالشت کثیفه.
مقنعه ات را درآوردی.
-سرتو بیار بالا
اطاعت کردم و تو مقنعه را مرتب روی بالشت گذاشتی. بعد رفتی سراغ کشو ها و پرسیدی:
-صبحونه خوردی
-آره
-پد داری؟
-نه
همانطور که میگشتی بالاخره یک بسته نوار بهداشتی و قرص پیدا کردی. دادی دستم و گفتی:
-میرم برات آب بیارم.. خواستی پدو بذاری، بیا جلوی در وایستا که کسی یهو نیاد داخل.
خواستی بروی که مانعت شدم.
-صبر کن

 

مقداری از متن رمان ونوس پاپیون و مارس ۲ :

برگشتی سمت من. نیم خیز شدم و مقنعه ام را در آوردم.
-بگیر… بیرون میری ممکنه کسی ببینه
مقنعه را از دست گرفتی و با لحن بانمکی گفتی:
-میتونستی مقنعه خودمو بدی
از خنگی خودم شرمنده شدم. بروم لبخند زدی و مقنعه را سه گوش روی سرت انداختی.
بیرون رفتی و من خر ذوق شدم که تو شبیه یک دوست صمیمی با من رفتار کردی. به سختی از تخت پایین آمدم و جلوی در شلوار و شورتم را پایین کشیدم. پد بهداشتی را از بسته بیرون کشیدم و برچسب هاش را در آوردم. به شورتم نگاه انداختم. خداروشکر کثیفش نکرده بودم. پد را گذاشتم و شلوار و شورتم را بالا کشیدم. به سمت تخت رفتم و دراز شدم تا تو بیایی.
تقریبا سه چهار دقیقه بعد تو آمدی. لیوان را به دستم دادی و خودت از داخل یک کپسول درآوردی. کپسول را خوردم و به تو که بسته نوار بهداشتی و کپسول را سرجاش بردی نگاه انداختم. حواست رفت پی برچسب های نوار بهداشتی که روی قفسه کنار در گذاشته بودم.
رفتی و برداشتی و توی سطل زباله انداختی. از خجالت لب گزیدم. شبیه این دخترهای شلخته بودم و تو بنظرم دختر تمیز و منظمی آمدی.
یک صندلی آوردی و برعکس گذاشتی. تعجب کردم. یعنی میخواستی پشت به من بنشینی؟! دلت نمی‌خواست مرا ببینی؟! از اینکه مزاحمت شده بودم، از من بدت آمده بود؟! ولی برخلاف چیزهایی که توی فکرم می‌چرخید، تو برعکس روی صندلی نشستی. ساعد یک دستت را روی لبه‌‌ی تکیه گاه صندلی و آرنج دیگرت را هم به موازات آن گذاشتی و دستت را زیر چانه بردی و زل زدی به من.

 

مقداری از متن رمان ونوس پاپیون و مارس ۳ :

یک جور عجیبی نگاهم می‌کردی. بعدها ازت پرسیدم:
-چرا اون روزی که با من به اتاق بهداشت اومدی اونجوری نگام میکردی رهان؟
تو سر به سرم گذاشتی:
-چجوری؟
-بدجنس نشو دیگه… خودتم خوب می‌دونی منظورم چیه!
و تو بعد از مکث طولانی جواب دادی:
-دنبال کشف کردنت بودم. هیچ وقت تا این حد به یه دختر نزدیک نشده بودم. درواقع من از جنس مونث متنفر بودم! تو بهم حس خوبی می‌دادی. اون حسودی ریزی که ساعت قبل بخاطر بهناز داشتی قلقلکم داد. نگاهت میکردم که بفهمم چرا حسودیت شده! و خب… از اون جایی که من با دخترای زیادی سر و کار داشتم برام جالب بود که چرا تو بنظرم اینقدر جذاب رسیدی… بخصوص خنده هات… خنده هات کار دستم داد ترانه! اون روز دنبال چراییه سوالات ذهنم بودم!
دلم از یاد آوری عاشقانه‌هات پیچ می‌خورد، رهان… یادش بخیر!
کمی که زیر دلم آرام گرفت، گفتم:
-مرسی
-بابتِ؟
لحن سردت توی ذوقم خورد. جواب دادم:
-چون منو آوردی اتاق بهداشت و پیشم موندی
تنها سری تکان دادی. باز سوال کردم:
-خاله مونس چی بهت گفت؟
-گفت حواسم بهت باشه
دروغ گفتی. میگویم دروغ گفتی چون یک روز حقیقت را پشت در اتاقت، زمانی که تو و خاله مونس بحث می‌کردید، شنیدم. تو عصبی گفتی:
-خب حالا که چی؟ دوسش دارم… نکنه اینم گناهه؟
خاله مونس جواب داد:
-نه عزیزم گناه نیست. ولی مگه من همون روز، دم در اتاق بهداشت بهت نگفتم ازش فاصله بگیر؟ نگفتم به هیچ کدوم از دخترا نزدیک نشو؟ نگفتم دوستاتو از میون دخترا انتخاب نکن؟ گفتم یا نگفتم؟ یادت هست چی جوابمو دادی؟ آره؟ گفتی این دختره برام مهم نیست. دلم براش سوخت که آوردمش!
دلم شکست ولی هرگز این را بهت نگفتم.

مقداری از متن رمان ونوس پاپیون و مارس ۴ :

خوشحال بودم که خاله مونس مراقبم بود و مرا به دست او سپرده! چقدر احمقانه و چه خوش خیال! سری تکان دادم و برای ادامه بحث کلمات را کنار هم توی سرم چیدم و روی زبان آوردم:
-مرسی که امروز کمکم کردی.
تنها به اندازه اپسیلونی، سرت را به منزله‌ی «اوکی یا حله» یا هر چیز دیگر نزدیک به آن دو واژه، پایین و بالا کردی! تو از آن دسته افرادی بودی که آدم باید به زور ازت حرف می‌کشید‌. توی خیال خودم و تو را تصور کردم. من دهانت را گرفته بودم با انبردست سعی داشتم از حلقومت کلمات را بیرون بکشم. از تصوراتم خنده ام گرفت. خنده ای که باعث شد یک تای ابروت را بالا ببری و به هرچه جذابیت بود، بگویی زکی!
نوع نگاه کردنت، نشستنت، دست زیر چانه بردنت و همه و همه باعث می‌شد دست پاچه شوم. دختر شبیه تو ندیده بودم. تو عجیب و غریب رفتار میکردی و چشم‌هات…
وای از آن چشم های دو رنگ نافذت که انگار دریل بودند. داشتند روح مرا سوراخ، سوراخ می‌کردند. خیلی عجیب بود، میدانم؛ اما با همان نگاه خاصت بود که اولین بار شک به جانم افتاد! من دختر احمقی نبودم. توی خانواده با ایمانی بدنیا آمده و رشد کرده بودم، درست؛ ولی مثل تمام دخترها، از دوستان چیزهایی شنیده بودم. شاید خودم تجربه نداشتم؛ اما غریزه چیزی نبود که نیاز به تجربه داشته باشد! حس میکنم این غریزه‌ام بود که به من نهیب زد، یک جای کار در مورد تو می لنگد.
با این حال من قصد نداشتم باور کنم. گفتم:
-ببخشید که مجبور شدی بخاطر من از کلاس بیای بیرون و از درست بزنی
این بار حتی یک سر سوزن سرت را بالا و پایین هم نکردی!
فقط نگاهم کردی!
آن هم طولانی مدت!
نگاهم کردی…
نگاهم…
نگاه…
-با من دوست میشی؟

مقداری از متن رمان ونوس پاپیون و مارس ۵ :

کدام یکیمان بیشتر شوکه شد؟ من که بی اختیار این جمله را روی زبانم پراندم یا تو که این سوال را شنیدی و با چشم های گرد شده زل زدی به من؟
برای اولین بار تو خونسرد نبودی. بی تفاوت نبودی. احساس داشتی. مثل آدم های روی زمین، تعجب میکردی و بهت زده می‌شدی.
راست نشستی و دیگر آن حالت خشک اولیه را نداشتی. نیم خیز شدم و همانجا به سختی روی تخت نشستم. تو شبیه کسی بودی که گوش به زنگ بود. منتظر بود. نمیدانستم انتظار چه چیزی را میکشیدی ولی چشم‌هات داشت برای یک چیزی له له می‌زد!
یک جور اشتیاق، شوق، یا چیزی شبیه به این ها را توی صورتت می‌دیدم. شاید هم اشتباه می‌کردم. من هنوز بابت درخواستم شوکه شده بودم؛ ولی کاریش نمیشد کرد.
با صدای ضعیفی نسبت به قبل سوال کردم:
-نظرت چیه؟
-راجع به چی؟
برخلاف شناختی که از تو داشتم، پرسشت نه بدون انعطاف گفته شد و نه بی خیال. میخواستی نشان بدهی برات مهم نبود؛ ولی نفس‌های سنگین و عمیقت، چشم‌های مشتاقت، حالت خیز برداشتنت، چیز دیگری می‌گفت. من آن روز همه‌ی این ها را فهمیدم؟ بله… گفتم که دختر احمقی نبودم. فقط گاهی به دانسته هام شک می‌کردم. مثل همان روز. شک کردم. دلیلی نداشت که تو مشتاق باشی. پس خیال کردم اشتباه کرده بودم.
آرام جواب دادم:
-راجع به اینکه با هم دوست باشیم.
خودت را به جلو کشیدی و فورا پرسیدی:
-چرا میخوای با من دوست بشی؟
ماندم چه جوابی بدهم! تو منتظر جواب من چشم به لب و دهانم دوخته بودی و من گیج به دنبال پاسخ می‌گشتم.
-خ… خ… خب… خب من تازه اومدم اینجا و هیچ دوستی ندارم… توام دوستی نداری… گفتم شاید… شاید…
جمله‌ام را به سردی کامل کردی:
-چون تنهاییم با هم دوست بشیم، آره؟

 

مقداری از متن رمان ونوس پاپیون و مارس ۶ :

سرم را به نشانه مثبت تکان دادم که ناگهان با شدت از سر جات بلند شدی. عصبانی بنظر می‌رسیدی و ناراحت. من من کردم:
-چی… چ.. چی شد؟
مقنعه‌ام را که روی شانه‌ات بود، برداشتی و گرفتی سمت من و گفتی:
-آدما فقط برای اینکه از تنهایی در بیان، دنبال دوست نمیگردن. آدما دوست پیدا میکنن چون دلشون میخواد با یه نفر همون‌طور که با خودشون توی فکر و خیالاتشون حرف میزنن، حرف بزنن. دلشون میخواد یه نفر کنارشون باشه که قضاوتشون نکنه، پشتشون باشه، همه جا و توی هر لحظه همراهشون باشه، اگه اشتباهی کردن، بهشون گوشزد کنه. با همدیگه میلیون ها کار دونفره انجام بدن و تو… تو از دوست پیدا کردن فقط تنها نموندنو می‌بینی؟
دلم میخواست بگویم نه، من هم به تمام این هایی که گفتی باور دارم؛ اما صدام در نیامد.
مقنعه ات را از روی بالشت برداشتی و بی رحم تر از همیشه گفتی:
-فکر نمیکنم تو بتونی برای من یه دوست و همراه باشی… دلمم نمی‌خواد که تو اون آدم باشی
قلبم هزار تکه شد. اشک های دانه درشتم درست مثل قطره های درشت باران بهاری، گونه هام را خیس کرد. با بغض پرسیدم:
-چرا
-چون یکی مثل من نمیتونه با یکی مثل تو دوست باشه
گریه ام شدیدتر شد. فکر میکردم دلیلت شاید همان متمول بودنِ زیادی شما باشد. عصبی شدم و گفتم:
-چرا؟ چون ما به اندازه شما پولدار نیستیم؟ شاید نباشیم ولی سطح مالیمون از خیلیا بیشتره
پوزخند زدی. دست‌هات را روی تخت گذاشتی و روی صورتم خم شدی. کمی بالاتر از من. سرم را بالا دادم. درست، نقطه نقطه‌ی صورتم را از نظر گذراندی. نگاهت روی چشم هام، گونه های خیسم و لب هام بیشتر کش آمد.
-یکی دیگه از دلایلی که نمی‌تونیم با هم باشیم اینه که خیلی خنگی. من از دخترای خنگ اصلا خوشم نمیاد!

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان ونوس پاپیون و مارس :

رمان ونوس پاپیون و مارس به صورت فایل مجازی فروشی از طریق سایت و اپلیکیشن باغ‌ استور قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی آتوسا ریگی :

آتوسا ریگی متولد مهر ماه سال ۱۳۷۱ و دانشجوی ادبیات نمایشی‌‌ست. وی نمایشنامه‌نویس، بازیگر و کارگردان تئاتر است و فعالیت تئاتری اش را با نمایشنامه «پاندول» از سال ۱۳۸۹ شروع کرده. ایشان در سال ۱۳۹۷ با رمان «آفوگاتو» پا به عرصه رمان نویسی گذاشت. وی علاقمند به خواندن کتاب و دیدن فیلم است. ورزش بسکتبال را دوست دارد و در یک دوره سه ساله به صورت حرفه ای نیز به تمرین بسکتبال پرداخته است.

 

آثار  آتوسا ریگی :

رمان ونوس پاپیون و مارس – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ‌ استور
رمان سونات مهتاب – در دست چاپ
رمان آفوگاتو ۱ (اسپرسو) – در دست چاپ
رمان آفوگاتو ۲ (بستنی وانیلی) – در دست چاپ
رمان رقص کلاغ های مرده – در حال تایپ (آفلاین)
رمان جوکر (مشترک با ستاره.ب) – مجازی رایگان اپلیکیشن باغ‌ استور
رمان سیزده (جلد دوم جوکر) – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان آناهیتا باران کن – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان سگ و دختری با موهای پرتقالی – مجازی رایگان اپلیکیشن باغ استور

 

 

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها