رمان لحظه ای با ونوس

بازدید: 0 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 3 دی 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۳۸ بعد از ظهر
دانلود رمان لحظه ای با ونوس

معرفی رمان لحظه ای با ونوس :

رمان لحظه ای با ونوس حول محور عاشقانه ای میچرخد که به دو برادر ختم می‌شود. داستان اطناب زیادی دارد اما به مخاطب حس رمان های مودب پور را میدهد.

حضور دو شخصیت مکمل یکی جدی و یکی شوخ طبع کشش رمان لحظه ای با ونوس را بالا می‌برد. گاهی اضافه گویی دارد که در کنار کشش رمان قابل چشم پوشیست.

 

مقدمه رمان لحظه ای با ونوس :

در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم

به نام خدا

میتوانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

که مرا …… زندگانی بخشد.

تو توانایی بخشش داری

دستهای تو توانایی آن را دارد

چشمهای تو به من آرامش می بخشد

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی.

دفتر عمر مرا

با وجود تو شکوهی دیگر

رونقی دیگر هست

می توانی تو به من

زندگانی بخشی

یا بگیری از من

آنچه را می بخشی.

حمید مصدق

ر.اکبری

 

خلاصه رمان لحظه ای با ونوس :

رمان لحظه ای با ونوس درباره ی دو برادر دو قلو از یک خانواده مرفه است که دلبسته ی دختری به نام ونوس می‌شوند.

دختری که به جرم قتل زندان بوده اما با پیگیری های یکی از همین برادر ها مشخص میشود که پاپوشی بیش نبوده. در میان این احساس هر دو برادر مجبور به پذیرش خواسته ی ونوس میشود.

 

مقداری از متن رمان لحظه ای با ونوس :

دوباره سر تا پای او را با دقت نگاه کردم یک ساک کوچک هم کنار پایش روی زمین قرار داشت بارانی که شروع به باریدن کرده بود، هر لحظه تندتر می شد.

چشمانش بسته بود و نیمی از چهره اش که در روشنایی بود برق میزد قطرات باران پر شتاب و سخت بر صورتش میخورد و با برقی زیبا از صورتش سرازیر میشد.

کم کم که خیس شد مانتو به تنش چسبید، اما او همچنان بی حرکت و آرام بر جای خود ایستاده بود، باز نگاهش کردم، عجب قدی داشت هنوز محو تماشا بودم و با حیرت و دقت نگاه میکردم نگاهم از بازوانش گذشت و به انگشتان سفید و کشیده اش رسید.

انگار که در طلب ،بود در طلب چیزی که حقش بود و مطمئن بود میگیرد یک لحظه یک احساس عجیب به من دست داد یک احساس تازه و مطلوب انگار که یک نیروی تازه و ناشناخته در من ایجاد شد.

نفهمیدم چقدر نگاهش کردم شاید نیم ساعت و شاید هم بیشتر، وقتی به خودم آمدم که خیس خیس بودم و احساس سرما می کردم، کمی خم شدم و آهسته گفتم:

خانم… ببخشید!

هیچ حرکتی ،نکرد به صورتش خیره شدم یا نشنید و یا خودش را به نشنیدن زد، انگار اصلا در این دنیای خاکی نبود، دوباره بلندتر گفتم:

خانم ببخشید!

این بار پلک هایش لرزید و چشم باز کرد به سختی و با آرامش، انگار این آدم بود که خداوند برای اول بار خلقش کرد و در کالبدش دمید و او برای اول بار چشم میگشود.

چشمهایش کامل از هم باز شد، این بار چشم دیگرش که در تاریکی بود برق میزد چه نگاه سخت و پر جذبه ای داشت، دستهایش پایین آمد چند لحظه در نگاه من خیره شد.

بعد خم شد مثل یک شاخه درخت و کیفش را برداشت صاف ایستاد و بعد بی آنکه نگاهم کند گام برداشت وقتی جلوتر آمد صورتش را در روشنایی مهتابی چراغ ها ،دیدم جذاب و جوان بود، گفتم:

مشکلی پیش اومده خانم؟

بی اعتنا گام برداشت و از من دور شد انگار من اصلا وجود نداشتم با گام هایی آهسته و بی هیچ عجله داخل کوچه ی پهن ما پیچید نفهمیدم چقدر زمان گذشت که احساس سرما ،کردم دور و برم را تماشا کردم.

کسی ،نبود به طرف خانه رفتم احساس کردم دچار توهم شدم و تصویری که چند لحظه پیش دیدم خیالات بوده است. هنوز چند قدمی با خانه فاصله داشتم که صدای ترمز ماشین را پشت سرم شنیدم برگشتم و ماشین پدرم را دیدم مادرم به سرعت پیاده شد و با دیدن من پرسید:

– چیزی شده؟

نگاهش کردم و سلام ،گفتم پاسخ سلامم را داد و دوباره پرسید:

چرا خیس شدی؟

صدای پدرم را شنیدم که گفت:

بابا یکی این در و باز کنه.

و مادرم در را باز کرد ماشین پدرم داخل حیاط شد و من و مادرم پشت سرش داخل شدیم بهاالدین پیاده شد و پرسید:

این چه سر و وضعیه؟

چیزی نیست.

و بعد همگی وارد خانه شدیم پدرم سرتاپایم را نگاه کرد و گفت:

اتفاقی برات افتاده؟

نه.

این بار مادرم گفت:

برو لباست رو عوض کن

به طرف اتاقم میرفتم که شهاب گفت

انگار رفتی توی رودخونه

حرفی نزدم و داخل اتاق شدم لباسم را عوض کردم و روی تخت نشستم تازه احساس لرز کردم پتو را تا روی سرم بالا کشیدم، احساس عجیبی داشتم.

دلم بدجوری شور میزد داشتم فکر میکردم که بهاالدین پتو را از روی سرم کنار زد و خم شد روی صورتم، با دقت نگاهم میکرد، بعد پرسید:

حالت خوبه؟

خوبم.

نشست لبه ی تخت و گفت:

پس چرا قیافت این طوری شده تو توی خیابون چه کار میکردی اونم بی لباس و پیاده؟

نمی دونم، بها سردمه.

لبخندی زد و گفت:

آهان… پس یه چیزی شده؟

بها میخوام بخوابم….

خندید و گفت:

ای موذی… با ما نمی آیی مهمونی میگی کار دارم، اون وقت معلوم نیست کجا میری

بها سردمه…

خندید و گفت

انگار یه چیزی محکم خورده توی سرت نکنه توی خیال ، راه می ری؟

نشستم و گفتم:

ای لعنتی!

با خنده نگاهم کرد و بعد بلند شد، بلند گفت:

به درک

هنوز به در نرسیده بود که صدایش کردم، برگشت و با شیطنت آمیز همیشگی اش نگاهم کرد و گفت:

خوب تعریف کن…

سکوت کردم واقعا نمیدانستم چه چیز را باید به بهاالدین بگویم هنوز در فکر بودم که بهاالدین گفت:

مو به مو و دقیق بگو چرا رنگت پریده؟ چرا توی خیابون بودی؟ چرا تنها رفتی؟

نمی دونم بها… اومدم خونه دیدم کسی نیست، نشستم؛ اما حوصلهم سر رفت رفتم توی کوچه قدم بزنم اما کم کم رفتم سر کوچه… نـیـم ساعت پیش… نه نمیدونم چند دقیقه پیش

حرفم را برید و گفت:

بالاخره نیم ساعت یا چند دقیقه؟

خوب چه فرقی میکنه؟

خندید مثل همیشه که می خندید گفت

خیلی… فرقش در اینه که…

ببين بها من اصلا حال و حوصله ی شوخی رو ندارم، اگه میخوای مسخره بازی کنی برو…

دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:

خیلی خوب بابا… بگو!

تکیه دادم نگاهم را به بهاالدین دوختم و آهسته گفتم:

توی همین خیابون خودمون اولای خیابون… نه همین سر پیچ…

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان لحظه ای با ونوس :

از طریق انتشارات علی و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی ر.اکبری :

خانم رویا اکبری با اسم مستعار، ر.اکبری چهل و پنج سالههستند و تحصیلاتشان را در رشته ی علوم انسانی به پایان رساندند و سال ۱۳۸۰ اولین همکاری خود را با نشر علی آغاز کردند.

 

آثار ر.اکبری :

رمان لمس تنهایی تو _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان لحظه ای با ونوس _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان بالاتر از سیاهی _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان پریا _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان مستانه _کتاب چاپ شده در انتشارات آرینا

رمان چشم هایت مال من است _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان نازک ترین حریر نوازش _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان ملکه جنوب _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان منتظرت بودم _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان طلوعی در شب _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان اگر نرفته بودی _ کتاب چاپ شده در انتشارات آرینا

رمان خسته خانه _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان دوباره مینویسمت _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان دختران فرار چرا؟ _ کتاب چاپ شده در انتشارات جمال

رمان در سکوت سایه _ کتاب چاپ شده در انتشارات شادان

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها