رمان من غلام قمرم

بازدید: 1 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 18 آذر 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۴۰ بعد از ظهر
دانلود رمان من غلام قمرم به نویسندگی آزیتا خیری

معرفی رمان من غلام قمرم :

رمان من غلام قمرم یکی از قوی ترین تصویر سازی ها را دارد و مخاطب میتواند به وضوح همه چیز را در ذهن خودش تصور کند. آزیتا خیری در رمان من غلام قمرم شخصیت پردازی قوی برای کارکترها در نظر گرفته که هیچ کدامشان اضافه نیستند. تعلیق و کشش بالای رمان مخاطب را با اشتیاق تا انتها با خود می‌کشاند.

 

خلاصه رمان من غلام قمرم :

رمان من غلام قمرم روایت گر زندگی مریم بانو و دخترش ماه رخسار است که مدتها بعد از مرگ همسرش از عمارت پیرنیا طرد میشوند اما بعد از نامه ی برادر شوهرش امیرنظام باید برای مراسم تدفین برگردند.

برگشتی که در آن سایه ی شوم سرنوشت خیمه زده. سایه ای که از نگاه پر طمع عمو به مادرش مریم بانو خبر می‌داد. یک راه تازه که در آن ناامنی بیداد میکند هم برای مادر و هم دختر زیبایش.

 

مقداری از متن رمان من غلام قمرم :

یوسف پلک زد کمی دیگر میماند پای رفتنش شل می شد. دستش را پایین آورد و به سوی در چرخید نگاهش لحظه ای روی طرح خیس و چوبی دروازه ی حیاط دو دو زد اما بعد آن را گشود و قدم به گذر گذاشت و کمی بعد آن سوی دری که حجمی از برف پشتش جا خوش میکرد، از نظر مادر و دختر دور شد.

مریم بانو خیره به در بسته پلک زد بعد بیاینکه به ماه رخسار نگاه کند به سوی عمارت چرخید ماه رخسار زیر برفی که هر لحظه سنگین تر می شد، مچاله درکت پشمیاش نفسی کشید و هاله ای از بخار مقابل صورتش جان گرفت.

چشم از دروازه ی بسته و جای خالی یوسف گرفت و روی رد پای مادرش از میان برف راهی باز کرد. از کنار باغچه های لب خشتی یخ زده گذشت صدای کشیده شدن قدم هایش روی حجم برف با قارقار کلاغی که بالاتر از بام میپرید در هم آمیخته بود.

از پله های آجری ایوان بالا رفت و کمی بعد در هزار شیشه ی عمارت را گشود و هم زمان موجی از گرمای ملایم خانه پوست یخ زده اش را نوازش کرد.

در را که می بست چشم چرخاند مادرش نبود نگاهش بالاتر رفت و جایی به خم پله ها چسبید میتوانست تصورش کند؛ حکما به رسم وقتهای دلتنگی پشت در اتاقش انتهای راهروی طبقه بالا کنار پنجره نشسته و با دستی زیر چانه بارش برف را دوره میکرد.

ماه رخسار با نفسی بلند به همان سو رفت صدای چک چک برفی که در ناودان سر میخورد با جرق جرق هیزمهای بخاری دیواری گوشه ی نشیمن سکوت محزون خانه را می شکست از پله های مفروش بالا رفت.

ابتدای نیم طبقه نگاهش به سوی ارسی های هزار رنگ کشیده شد حتی از پشت شیشههای مربع قرمز و سبز و زرد هم بارش برف محزون و سنگین به نظرش می آمد.

در راهرو به راه افتاد. نگاهش حالا به در بسته ی اتاق مادرش بود، اما نرسیده به آن پشت در اتاق دیگری ایستاد با مکث چشم از در اتاق مریم بانو گرفت و در اتاق خود را گشود و لحظه ای بعد پشت در به پنجره زل زد.

از همین فاصله ی بعید هم نمای ناقصی از اتاقک گوشه حیاط به چشمش می آمد.

جلوتر رفت و پرده را کنار زد روی شیشههای بخار گرفته دست کشید و بعد زل زد به بنای جمع و جوری که یک زمانی سرپناه عبدالله بود و پسرش، یوسف! نفسش این بار آه بلندی بود.

پرده را رها کرد و به عقب چرخید میز تحریر کنج اتاق او را برای نوشتن وسوسه می کرد.

به همان سو رفت و پشت میز نشست دفتر قطورش را گشود و نگاهش دوخته شد به نوشته ی اولین صفحه آن ابتدای صفحه آن بالا با خطی خوش و خوانا نوشته بود یاحق دفتر را ورق زد نگاهش جمله ها را می کاوید

روزگاری نزهت السلطنه بودم؛ از تیر و طایفه ی قجر. آقاجانم اصرار داشت نامم را کامل بخوانند نه به خاطر خط و ربطمان با نسلی که به شاهان می رسید که درباره ی بدیع همین قدر حساس بود؛ بدیع السلطنه! انگار با آن لقب سنگین پشت اسممان، نازدانگی ما را جار می زد!»

دفتر را بست و یکباره انگار صدایی در مغزش خاموش شد؛ صدای لطیف و محزون یک زن از پشت میز بلند شد و به سوی رخت آویز گوشه ی اتاق رفت.

کمی بعد مقابل آینه ایستاد و گره روبنده را پشت سرش محکم کرد. از اتاق که بیرون می رفت بسته کاغذ پیچ شده ای هم زیر بغلش بود جلوی در لختی مکث کرد و نگاهش را دوخت به در بسته ی اتاق مادرش اما بعد با نفسی بلند به سوی راه پله رفت و هماندم که از پله ها پایین می آمد به ارسیهای بلند و هزار رنگ چشم دوخت.

آسمان از تپش افتاده بود انگار و حالا فقط صدای چک چک آب شدن برفی بود که در ناودان می شرید

روی ایوان کفشهایش را پوشید و مچاله درکت پشمی، بالهای چادرش را هم آورد. رد قدمهای چند دقیقه ی پیش پر شده بود . کلافه از سنگینی برف برای خودش راه باز کرد امروز بایستی برف را پارو میکرد حالا که یوسف رفته بود

کارهای مردانه ی منزل هم به ناچار به او و مادرش تحمیل می شد. از کنار باغچه ی بی برگ و بار حیاط گذشت روزگار همین بود تا ابد که رسم نمی توانستند به مردانگی یوسف تکیه کنند از یک جایی به بعد بایستی زنانه مقابل امور مردانه می ایستادند گذر خلوت بود تنها هرازگاه در شکهای با عجله از کنارش میگذشت و میان هي هی اسبی سرمازده از خشونت ،دی مشتی هم آب و گل به چادر او می پاشید.

خودش را به حاشیه ی گذر کشید زنی با روبنده ایستاده بود در آستان دکان مش رمضان و سرکهنگی لوبیا چیتی غر می زد.

ماه رخسار پا تند کرد و کمی بعد از خم دیوار دکان آمیز یحیی هم رد شد. عطر هل و دارچین قرابیههای دست پخت میرزا هوش از سرش می برد وقت بازگشت باید پاکتی قرابیه می.خرید شاید با حربه ی شیرینی و فنجانی قهوه، شبیه همان چیزی که از مسیوژان یاد گرفته بود

میتوانست مادر را از گوشه نشینی اتاق انتهای راهرو بیرون بکشد.

تابلوی تلگراف خانه دلش را قرص کرد و به قدمهایش سرعت بیشتری بخشید. وقتی از یکی دو پله ی آجری ساختمان بالا می رفت، نگاهش به کفشهای گلی اش افتاد نومیدانه چادرش را رها کرد تا بلکه بتواند حجم سنگین گل آنها را زیر سیاهی چادر پنهان کند.

تلگراف خانه خلوت بود در را رها کرد و چشم چرخاند هوا که سرد می شد انگار عوام هم کز کرده کنج کرسیهای گرمشان توانشان تحلیل می رفت برای گپ و گفت های کوتاه تلگرافی.

مقابل پیشخوان ایستاد مسیوژان با نیم کلاه سایه داری که روی سرش بود، به نگاه پشت روبنده ی او لبخند زد نیم آستینهای سفیدی را که ابتدا و انتهای شان با کش جمع شده بود، به رسم همیشه تا آرنج بالا کشیده و عینک فریم پنسی گردش نگاه آشنایش را مهربان تر از همیشه نشان می داد.

ماه رخسار با لبخندی محجوب روبنده را بالا زد بسته ی کاغذ پیچ را که روی پیشخوان میگذاشت نه چندان بلند :گفت فکری ام هر نوبه منو از پشت این روبنده چطور تمیز میدید با خیل نسوانی که پوشینه شون همین بوده از ازل مسيو محکمتر از او تبسم کرد.

بسته کاغذی اش را جلو کشید و وقت وارسی آن جواب داد:

تو این شهر سرمازده چند تا زنو میشناسی که زیر چک چک برف و گل شل گذر خشتی چادر چاقجور کنه و صاف بیاد تلگراف خونه برای پست بسته ای که همیشه ده دور بیشتر کاغذ دورش پیچیده!

ماه رخسار خندید. حالا نگاهش به بسته بود. زمزمه کرد:

آدمایی که مینویسن انگار ابا دارن از خونده شدن

مسیو مهر تلگراف خانه را روی بسته کوبید و جدی تر از قبل جواب داد:

شرم از خونده شدن هیچ اثری رو جاودان نمیکنه دوشیزه خانوم که اگه اینجور بود اتللو و هملت و مکبث موندگار نمی شدن تو تاریخ ادب.

ماه رخسار ابرو بالا داد و نومیدانه گفت:

کنار هراسی که من از خونده شدن سیاه مشقام دارم اما انگاری جناب حاتم هم براش توفیری نداره یه دختر بی نام و نشون از دورترین گوشه ی این بلاد سر هفته یه قسمت از داستان شو براش پست میکنه؛ میخواد تو گرمای تموز باشه یا سرمای بهمن.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان من غلام قمرم :

از طریق انتشارات علی و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی آزیتا خیری :

خانم آزینا خیری اینانلو چهل و سه ساله متولد اسفند ماه سال پنجاه و نه می‌باشند که در دانشگاه رشته ی زمین شناسی خواندند.

چهارده کتاب چاپ شده از انتشارات علی دارند. اولین فیلمنامه ی آزیتا خیری به اسم تمام رخ از شبکه سه سیما در سال هزار و چهارصد و یک پخش شده.

 

آثار آزیتا خیری :

رمان دختر ماه منیر _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان من غلام قمرم _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان چه ساده شکستم _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان خانه امن _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان درمیان مه _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان بوی درخت کاج _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان شاخه نبات _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان فصل میوه های نارنجی _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان کوچه دلگشا _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان عاشق شدم _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان بیگناهان _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان هفت سنگ _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان عنکبوت _‌ چاپ شده از انتشارات علی

رمان روی نقطه هیچ _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان ای مهربان چراغ بیاور _ مجازی

رمان نشسته در نظر _ مجازی

رمان راه چمان _ مجازی

رمان آقای پینوشه _ مجازی

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها