رمان آوانگارد

بازدید: 1 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 14 دی 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۳۷ بعد از ظهر
دانلود رمان آوانگارد به نویسندگی سروناز روحی بنیاد

معرفی رمان آوانگارد :

سروناز روحی در رمان آوانگارد یک عاشقانه ی ملایم را قلم زده است. پس زمینه ای برای زن و دخترانی که قصد استقلال میکنند و هر بار شکست های مختلفی را تجربه میکنند.

حکایت رمان آوانگارد، حکایت یک عاشقانه ی چشم بسته است که ابتدا تنها یک سرگرمی خاموش است اما به مرور حرارت پیدا میکند. تعلیق و کشش داستان بالاست و مخاطب را مشتاق میکند. رمان آوانگارد شخصیت پردازی به جا و زیبایی دارد.

 

خلاصه رمان آوانگارد :

رمان آوانگارد اثر سروناز روحی روایتگر زندگی دختری خودساخته به نام کرانه است که بعد از رانده شدن از خانه، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند.

او برای داشتن استقلال هر کاری انجام میدهد و هر بار به در بسته میخورد وقتی ناامید از همه جا با پدر بزرگش راهی مطلب دکتر می‌شود.

تازه متوجه رفتارهای پر حمایت پزشک او که در هر وعده دو شنبه برای ویزیت پدربزرگ به آنجا می‌روند میشود اما او نمی‌دادند در پس این نقش حامی به ظاهر عاشقانه کیست…

 

مقدمه رمان آوانگارد بقلم سروناز روحی :

سلولهایم در حال تکثیر بودند.

رشد و نموشان را حس میکردم

قلبم حجیم شده بود

مثل جنینی که در یک مخزن آب

دست و پایش را جمع کرده

و بی خبر از دنیای اطرافش دلباخته ی صوتی شده بود

و با موج هایی روان سبک بال به این سو و آن سو می رفت…

من هم دست و پایم را جمع کرده بودم و در بی خبری مطلق به سر می بردم

یک نفر را می شناختم که میگفت

آدم ها روزانه عاشق می شوند، راست می گفت!

من که او را دیدم در یک دوشنبه

حوالی ساعت پنج بعد از ظهر در مرز روز و شب

فکر کردم چه عجیب که آدمها یکروزه عاشق میشوند؟

من تماشایش کردم و خب، عاشق شدم به همین سادگی! دلم خواست او را باز .ببینم هی.ببینم… و ببینم و باز ببینم اصلا عهد کردم خودم با خودم که او را هر روز ببینم

آدم ها روزانه عاشق میشوند

مثلاً من تو را در یک روز عادی دیدم و فردایش عاشقت بودم، پس فردایش عاشقت بودم

هفته های بعدش عاشقت بودم من هر روز عاشق میشوم وقتی از خواب بیدار میشوم فکر میکنم امروز چه کار مهمی دارم؟

چه سؤال احمقانه ای

معلوم است که امروز باید عاشق تو باشم.

سروناز روحی

 

مقداری از متن رمان آوانگارد :

جایزه ی شاگرد سوم شدنم در دبیرستان بود. زیباترین و عجیب ترین و تنها جایزه ای که یابت دوران تحصیل گرفته بودم.

با رنگ ویترای رویش تصاویری که به ذهنم می رسید می کشیدم یا هر جمله ای که به ذهنم زیبا می آمد یا در دهانم خوب می چرخید رویش می نوشتم.

انگشتم را روی شعر سهراب کشیدم و صدای بابا در گوشم نشست:

به فکر آینه ای؟ می خوای به او ستا محمد سفارش بدم بیاد ابعاد اتاقو اندازه بگیره؟

این یک باج بود یا شاید حق السکوت یا جایزه برای بهترین نمره؟

«من دانشگاه را تمام کرده ام باباه

سمتش چرخیدم.

– مگه موقتی نیست؟

رنگ از صورتش پایه قرار گذاشت. لب باز کرد تا بگوید…. در جواب سؤالم چیزی سرهم کند، مثل فراهم کردن آب نبات چوبی برای گریه نکردن و تحمل کردن درد سوزن آمپول.

شانه بالا انداختم و قبل از شنیدن توجیهات مسخره در جواب سؤالش گفتم:

نه. لزومی نداره منزل جدید و اتاق جدید رو به سبک و سلیقه ی من بازسازی کنید. من که اونجا صاحبخونه نیستم.

و لبخندی به لب آوردم تا خیال کند دلم هم مثل زبانم قرص است. مامان جلوی در ایستاده بود مانتوی مشکی اش حداقل دو سه سایز برایش بزرگ بود

توقع داشتم سینی قرآن و اسپند و ظرف آبی را که گلبرگهای یاس در آن شناور بودند در دستانش ببینم اما دست به سینه به دیوار تکیه زده بود و به آسفالت نگاه می کرد.

بابا چمدان هایم را در صندوق عقب ماشین قرار داد در جلو را برایم باز کرد و منتظر ایستاد.

نگاهی به ساختمان انداختم هیچ کس پشت پنجره نبود. مامان نگاهم کرد. لبخند زدم و خواستم بغلش کنم که رویش را از من گرفت و گفت:

– رسیدی، بهم زنگ بزن.

و بدون خداحافظی در ورودی ساختمان را باز کرد و داخل رفت.

هر وقت دیگری بود، بغض میکردم و مثل دختر بچه ای که عروسکش را گم کرده، پایم را به زمین می کوبیدم و بابت این همه بی توجهی گریان با صورتی خیس از اشک از آنجا فرار می کردم اما هیچ ری اکشن به خصوصی از خودم بروز ندادم.

فقط روی صندلی جلو نشستم. بابا در سکوت پشت فرمان قرار گرفت استارت زد و با سرعت مطلوبی از ساختمان دور شدیم.

از کوچه از خیابان از محله میدان دو اتوبان طولانی و پر از ترافیک را پشت سر گذاشتیم. ساعت پانزده و سی دقیقه، روز دوشنبه اول شهریور سال ۱۳۹۶ بود.

تمام مسیر ساکت بودیم حتی حوصله ی روشن کردن رادیو را هم نداشت. من هم میلی به این نداشتم که هندزفری را از کیفم بیرون بکشم و کل وقتم را صرف باز کردن گره هایش یکنم.

به جایش دستم زیر چانه ام بود و به خیابان آدمها مباشین ها و مغازه ها زل زده بودم.

با خودم فکر میکردم چند دختر و پدر در اتومبیلهایشان بودند؟ صد تا؟ دویست تا؟ سیصد تا؟

از میان آنها، چند پدر دخترشان را به منزل جدید می برد؟ چند مادر آب پشت سر آن دختر نریخته بود؟ چند پدر و مادر تصمیم گرفته بودند دختر ته تغاری شان را که فقط بیست و پنج سال سن داشت برای همیشه از خانه بیرون کنند؟

و او را به منزل جدید منتقل کنند و حتی در مسیر رادیو را روشن نکنند یا برای خداحافظی او را به آغوش نگیرند و پشت سرش آب نریزند؟

قطعاً از میان آن سیصد تایی که تخمین زده بودم فقط یک اتومبیل بود که شرایط مشابه من را داشت.

البته مشابه که ،نه دقیقاً شرایط من را داشت و پلاکش فرد بود و مرد پشت فرمان، عبوس و اخمو بود و دختری که روی صندلی شاگرد نشسته بود، بی شک هیچ وقت این اندازه غمگین و پر بغض نبود.

منزل جدید را می شناختم و خاطرات خوشی آنجا داشتم بابا از اتومبیل پایین آمد در آهنی مشکی را به زحمت باز کرد و چشم من به حیاط کوچک مقابل خانه افتاد.

حیاطی که سه درخت داشت انجیر و خرمالو و نارنج دستم سمت دستگیره رفت و به آرامی از ماشین پیاده شدم.

دستهایم را در جیب سارافون زرشکی ام فرو کردم و با قدم های آرامی پیش رفتم از کنار حوض بدون آب و بدون ماهی رد شدم.

این درختها سالها بود نیاز به هرس داشتند و مدتها بود کسی این حیاط را جارو نزده بود.

به پنج پله ای که حیاط را از ساختمان دو طبقه جدا می کرد، خیره ماندم. پله پله ها را دوست نداشتم صدای چرخهای چمدان و ادارم کرد به عقب برگردم.

نگاهم به بابا افتاد که با صورت خسته و غمگینی تماشایم میکرد نمی توانستم این همه غصه را در چشم های پدر جوان و خوش پوشم تحمل کنم.

به لحاظ احساسی، به بابا بیشتر وابسته بودم. او باید بغلم میکرد موهایم را می بوسید دستی به سرم می کشید و می گفت موقتی است»،

هر چند موقتی نبود، اما این جمله ی دل خوش کنک را باید نثارم میکرد، ولی فقط چمدان هایم را پایین پله ها گذاشت، کمرش را صاف کرد و رو به من لب زد:

به حسایت به اندازه ی کافی پول واریز کردم. مراقب خودت باش.

و خیلی زود رویش را برگرداند، بدون هیچ خداحافظی ای با تند کرد و چنان قرار کرد و رفت که انگار هیچ وقت دختری را به این خانه نیاورده، هیچگاه دختری به اسم من نداشته و نخواهد داشت.

چانه ام بی دلیل می لرزید و چشم هایم مدام پر و خالی میشد. زانوهایم را تا کردم و لبه ی پله ها نشستم.

به مورچه هایی که در یک مسیر صاف حرکت میکردند زل زدم کمی باد می آمد، شهریور خنکی بود.

ببخشید خانم جوان؟

پلک هایم را بستم. صدایش آرام آرام از میان سلولهای شنوایی ام رد شد. پشت سرم بود و من باید بلند میشدم اما عضلاتم از شدت انفجاری که خانواده ام برایم رقم زده بودند، متلاشی و تکه تکه بود.

تکان نخوردم و خوشبختانه سعادت شنیدن دوباره ی صدایش نصیبم شد.

اجازه می دید رد بشم؟

من سد راهش بودم؟ گردنم را به سمت صاحب صدا چرخاندم. آفتاب از پشتش می تابید و تصویر واضحی در ذهنم از چهره اش نقش نیست.

به آرامی بلند شدم، دامن زرشکی ام را صاف کردم و صدایم به واژه ی

«خواهش میکنم.

آمیخته شد. خودم را کنار کشیدم. پله ها را پایین آمد. روی پله ای که ایستاده بودم نگاهش را سمتم چرخاند و

«روز یه خیر.

جدی ای نثارم کرد و باقی پله ها را پایین رفت. بوی عطر فيرس ابيركرومبی اند فیتش که احتمالاً روی نبض گردنش اسپری کرده بود شامه ام را نوازش کرد.

نت چوبی هر کسی به نت چوبی علاقه نداشت، ولی من برای رایحه ی چوب در عطر میمردم نفس کشیدم این رایحه ترکیبی از دارچین و پرتقال بود.

هر چند در راهنمای خرید عطر بوتیک مستر آوانسیان، این بو تشکیل شده بود از خزه ی درخت بلوط و اقاقیای برزیلی و مشک و در تمام زندگی من هیچ وقت پیش نیامده بود خزه ی درخت بلوط را بو بکشم یا اقاقیای برزیلی را به ریه هایم تقدیم کنم.

اما یادم بود که «فیرس ابرکرومبی اند فیتش عطری بود برای مردهایی با سبک جسور و هوس برانگیز و فصل مناسبش هم تابستان و پاییز بود. ما هم در شهریور ماه به سر می بردیم.

یکی از سرگرمی هایم حفظ کردن اطلاعات بروشورهای عطر و رایحه بود. او رفت و رایحه ای که از خودش جا گذاشت کمرنگ و کمرنگ تر شد.

در آهنی بسته شد و من کل بازدم آمیخته به عطرش را از ریه هایم بیرون فرستادم صدای زنانه ای مبهوت مخاطبم قرار داد:

خانم محمدی، پدرتون کجان؟!

نگاهش کردم نگرانی و اضحی در چشمهایش ریشه دوانده بود. پدرم رفته بود.

چند دقیقه ای میشد که رفته به شمار می آمد.

– رفت. سلام.

به سمتم آمد، بغلم کرد چند بار بیایی گفت:

عزیزم عزیزم خوش اومدین بفرمایین تو چرا اینجا وایسادین؟

دولا شد و چمدانم را برداشت بند ساکم را روی شانه انداختم و پرسیدم:

این آقاکی بودن؟

نگاهش را در چشمهایم انداخت و در جوابم گفت:

– دکتر صولت

تکرار کردم

– دکتر صولت؟

و آن قدر سؤال در تحلم جا خوش کرده بود که خودش توضیح داد:

برای ویزیت سرهنگ، هر دوشنبه می آن.

در را برایم نگه داشت و لب زد

– خوش اومدین.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان آوانگارد :

این رمان زیبا اثر سرکار خانم سروناز روحی از طریق انتشارات علی و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی سروناز روحی :

خانم سروناز روحی ۳۱ساله و متولد اردیبهشت ماه هزار و سیصد و هفتاد و یک هستند. در تهران به دنیا آمدند و زندگی میکنند. متاهل و یک فرزند دارند.

ایشان در رشته شیمی آلی مدرک کارشناسی گرفتند و مشغول به کار در یکی از ارگان های خصوصیند. از سال ۱۳۸۹ مشغول به نوشتن شدند و سال ۱۳۹۸ اولین رمانشان را به چاپ رساندند.

 

آثار سروناز روحی :

رمان دردم – مجازی رایگان
رمان روزان دیروزم – مجازی رایگان
رمان و تمام می شود – مجازی رایگان
رمان رسوب – مجازی رایگان
رمان خط هشتم – مجازی رایگان
رمان حکم دل – مجازی رایگان
رمان آنتی عشق – مجازی رایگان
رمان قایمکی – مجازی رایگان
رمان مردکوچک – مجازی رایگان
رمان همدوس – نیمه تمام
رمان مسکوت – نیمه تمام
رمان من تو او دیگری – مجازی رایگان اپلیکیشن باغ استور
رمان زندگی غیر مشترک – مجازی رایگان اپلیکیشن باغ استور
رمان نوتریکا – مجازی رایگان اپلیکیشن باغ استور
رمان راننده سرویس – مجازی رایگان اپلیکیشن باغ استور
رمان پدر خوب – مجازی رایگان اپلیکیشن باغ استور
رمان همه هستی من – مجازی رایگان اپلیکیشن باغ استور
رمان پادساعتگرد – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان نبض خاموش – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان کلاکت (دو جلدی) – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان اقلیم – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان خانم کوچولو – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان ویلان – انتشارات علی
رمان تشریفات – انتشارات علی
رمان آوانگارد – انتشارات علی
رمان تاروت – انتشارات علی
رمان ارثیه ابدی – انتشارات سخن
رمان گرایلی – در دست چاپ
رمان چاو چاو – در دست چاپ
رمان بازگشت طیطو – در دست چاپ
رمان معرکه ماه – در دست چاپ
رمان به خاطر نازی – در دست چاپ
رمان لیست – در حال تایپ

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها