رمان من یک ملکه ام

بازدید: 0 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمانشناس
تاریخ انتشار: 19 تیر 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۴۵ بعد از ظهر
دانلود رمان من یک ملکه ام

معرفی رمان من یک ملکه‌ ام :

رمان من یک ملکه ام جدید ترین رمان خانم نیلوفر لاری می باشد. این رمان سرگذشت دو خانواده رو روایت می کند که باهم بر سر پیدا کردن یک گنج بزرگ رقابت دارند و موقتا در یک ناحیه دور افتاده اقامت کرده اند و فراز و نشیب داستان به خوبی خواننده را با خود همراه می کند.

 

خلاصه رمان من یک ملکه‌ ام :

با پیدا شدن یک نقشه‌ی گنج زندگی خانواده درویش تحت شعاع قرار میگیرد و آنها را با وسوسه‌ی پیدا کردن گنج به سرزمین دور افتاده‌ی پدری میکشاند. غافل از اینکه به جز آنها خانواده ی دیگری نیز از آن نقشه و آن گنج خبر دارند و در رسیدن به آن از یک جادوگر بزرگ‌و کارکشته کمک گرفته اند. داستان با تقابل جذاب دوخانواده و و رقابت پنهانی و ارتباطاتشان ادامه پیدا میکند و به سمت حوادث عجیب و غریبی میرود که انتظارشان را نمیکشد.

 

مقداری از متن رمان من یک ملکه‌ ام ۱ :

آن جا کجا بود؟ کدام نقطه‌ ی پرت از این دنیا که آسمان و زمینش این قدر فرق داشت؟ معلوم نبود روز بود یا شب؟ تاریکی شوم و وهمناکی برفضا حکمرانی می کرد. همه جا گویی گرد مرده پاشیده بودند و هیچ رنگی به جز خاکستری کدر وجود نداشت. نه آسمان آبی بود .نه زمین سبز .نه گلها قرمز و نه آب ها کبود .دنیا داشت زیر سنگینی ابر و مهی از دود غلیظ غوطه می خورد.

گویی هیچ نوری به زمین نمی رسید. شاید هم آن جا اصلا نه روی زمین بود و نه روی هوا .مکانی ناشناخته از عالم غیب بود! یا شاید سرزمین طلسم شدگان ! هرچی بود و هرکجا که بود هردو می دانستند این خواب سومیست که باهم می بینند .

یک گوشه ایستاده بودند و داشتند نگاه می‌کردند . شاهدان خاموش و ناگزیر یک اتفاق که معلوم نیست زمانی در گذشته رخ داده یا در زمان حال داشت به وقوع می‌پیوست و یا شاید هم قرار بود در آینده بیفتد…

مقداری از متن رمان من یک ملکه ام ۲ :

همین دختره سبزه بوده؟
حالا سرآبپاش را گرفته بود سمت درخت زردآلو . لحظه‌ای باتردید نگاهم کرد .
انگار ذهن او هم داشت میان شک و تردید بالا و پایین می‌شد. شانه زد بالا.
_نمی‌دونم شاید ! ولی سبزه اصراری نداشت که من نبینمش!
یک ساعت تمام بدون این‌که از جاش تکون بخوره جلو چشمام بود . بعد ناپدید شد .اما اونی که حس کردم داره مارو می‌پاد پابه‌پامون می‌اومد و تا روز آخر نمی‌خواست دیده بشه .

مقداری از متن رمان من یک ملکه ام ۳ :

چند روز بعد بابا و نیما با تجهیزات و تمهیدات لازم یک‌بار دیگر راهی مزرعه مه‌بن شدند تا خانه را برای حضور خانواده و اسکانمان تعمیر و بازسازی کنند . فصل کشت و کار نزدیک بود و نباید زمان را از دست می‌دادیم. اگر همه چیز طبق برنامه پیش می‌رفت به موسم کشت پاییزی گندم می‌رسیدیم .

قرار بود چند کارگر بگیرند و تراکتور اجاره کنند تا مزرعه را که سالیان سال بایر و بی‌مصرف مانده و تبدیل به سنگلاخی پر دار و درخت شده بود برای کشت گندم آباد و آماده کنند .

ما هم کم‌کم باید کارهای عقب‌مانده مان را می‌کردیم تا به وقتش کوچ‌بار ببندیم و برویم .

از دوستانمان به نوبت خداحافظی کردیم. بهشان گفتیم می‌رویم شهرستان و دیگر توضیح ندادیم کجا می‌رویم و قرار است چکار کنیم .اما وقتی فهمیدند ممکن است به تلفن دسترسی نداشته باشیم خیال کردند که داریم سربه سرشان می‌گذاریم .نرمین که صمیمی ترین دوست دانشگاهی‌ام بود ناباورانه گفته بود

_چی؟ مگه می‌شه؟ کلک نکنه دارین مهاجرت می‌کنین و نمی‌خواین بوش رو دربیارین .

افرا کم و بیش هنوز غصه‌ی از دست دادن کارش را می‌خورد و مامان نگران وضعیت مبهم و نامعلومی بود که آن‌جا انتظارمان را می‌کشید .حاضر نبود این ثبات و آرامشی را که داشتیم رها کند و پی ماجراجویی های تازه برود‌. حوصله‌ی تجربه کردن یک زندگی جدید و دردسرهای احتمالی پرچالشش را نداشت. می‌گفت از ما گذشته که پی تغییر و تحول باشیم! اگر اول جوانیمان بود شاید …ولی حالا …

و باز مغمومانه با خودش تکرار می‌کرد

_ما که همین حالاشم خوشبختیم و چیزی کم نداریم !

اما مثل همیشه رضایش را در رضای بابا می‌دید .دلش می‌خواست باز هم رفیق و همراهش باشد .در سختی و راحتی! شادی و غم! حتی اگر در یک مسیر خطیر و ناشناخته قدم برمی‌داشتیم اگر بابا ساربان بود ، او هم می‌توانست دلش قرص باشد و پابه‌پایش برود .

روزها باشتاب می‌گذشتند و دلمان به اخباری که از بابا و نیما و پیشرفت کار می‌رسید خوش بود .
تا این‌که بالاخره موسم کوچمان شد و رفتن!

نوبه‌ی تجربه‌ی یک زندگی جدید بود و داستانی تازه انتظارمان را می‌کشید!

و من انگار آماده‌تر از همه بودم!

مقداری از متن رمان من یک ملکه ام ۴ :

دمدمه‌ های غروب بود که سه اسب سوار جوان به موازات هم به روی آن تپه‌ رسیدند. جایی که میتوانست توقفگاه مناسبی برای تماشای منظره‌ی زیبای پیش‌رویشان باشد.

اما یکی‌شان آنقدر خسته و بی‌حوصله بود که حتی توجهی بهش نداشت و به آن مثل یک تصویر تکراریِ دل‌آزار نگاه میکرد. آن دیگری هم اگر چه نگاهش به آسمان غروب‌گرفته بود اما معلوم بود حواسش جای دیگری پرت است و به افکار توی سرش می‌اندیشد و جوان‌ دیگر وقتی داشت از قمقمه‌اش آب مینوشید خطاب به دو سوار همراهش گفت

_چیزی که شکار نکردیم اقلا بیاین همین جا آتیشی روشن کنیم و سوسیس‌ها رو به سیخ بکشیم و یه آبجویی هم بزنیم.

دو اسب‌سوار جوانِ همراهش زیر لب غرغر نامفهومی کردند و بعد آنکه محاسن و چشمان روشن‌تری داشت و با لباس کابوی خود متمایزتر از دو نفر دیگر بود، دستی روی یال اسب ابلق سیاهش که لکه‌های سفید زیبایی روی پیشانی و پاها و بدنش داشت کشید و غرولندکنان گفت:

_برای اولین بار دارم دست خالی از جنگل برمیگردم. اگه تو و هومن یهو شلوغش نمیکردین نعش اون نره آهو الان کفل اسبم افتاده بود.

روی سخنش با مازیار بود و او بی‌آنکه بخواهد چیزی را گردن بگیرد با قیافه بی‌گناه و حق به جانبی گفت:

_تو هم اگه روح اون دختره «سبزه » رو‌ دیده بودی میریدی به خودت!

ونداد یک نگاه ناباور‌ و عاقل اندرسفیه بهش کرد و سر تکان‌ داد و با غیظی درآمده گفت:

_آدم متوهم و چی؟ سگ گا…

مازیار از تک و تا نیفتاد و همچنان داشت روی ادعای عجیب خودش پافشاری میکرد

_متوهم چیه؟ یهو دیدم یه چی جلو روم سبز شد! هم شبیه آدمیزادا بود هم نبود! ولی حاضرم قسم بخورم روح نبود! خودش بود. یه دختر سرتاپا سبز پوش! هومن هم دیدش! مگه نه؟ د یالله یه چیزی بگو.

و با حالتی متوقعانه نگاه به هومن کرد و منتظر بود که او تاییدش کند. هومن که تا آن لحظه ساکت مانده بود و با کسالت داشت به بگومگویشان گوش میداد درحالیکه با کشیدن نرم و یواش افسار اسبش کمی باعث تحرک و تکانه‌های آرام درجایش میشد از گوشه‌ی‌چشم نگاهش کرد و به طعنه گفت

_منم اگه گل کشیده بودم «سبزه» که هیچی روح خُرزوخان برره رو هم تو جنگل میدیدم .

ونداد در واکنش به حرفهای هومن پوزخندی زد و بعد دهانه‌ی اسبش را کشید و در آن خنکای دلچسب کوهستانی پیشاپیشان به حرکت افتاد
و متعاقب با او دو اسب‌سوار دیگر هم با فاصله‌ای کم پشت‌سرش به راه افتادند.

کمی بعد به رودخانه‌ی “قَلالو” رسیدند و برای اینکه راهشان به دهکده‌ی توریستی در حال احداثشان نزدیک‌تر شود به جای دور زدن آن تصمیم گرفتند از روی پل چوبی‌ پوسیده و نه چندان مستحکمش به نوبت و با احتیاط رد شوند. هرچند مازیار از ترس سقوطش بی‌خودی جنجال راه‌ انداخته و باعث ارعاب اسبش نیز شده بود و داشت کار عبورش را سخت‌تر میکرد اما به هر حال او هم به سلامت به آن سمت پل رسید‌.

حالا تقریبا وارد حریم مزرعه‌ی لم‌یزرع و خالی مِه‌بِن شده بودند.

…تا چشم کار میکرد درخت بود و علف‌های هرز و بوته‌های خاردار و صخره! مازیار یک نگاه به ساختمان سوت و کور و خالی از سکنه‌ی پیش رویشان انداخت و گفت

-از وقتی اومدم کدیرهربار که پام میرسید به این مزرعه دلم میخواست اینجا مال من باشه! لامصب جای خیلی بکر و رویائی‌ایه!

ونداد و هومن در سکوت هنوز داشتند به او گوش میدادند. او در ادامه گفت

_من اگه جای جهان خان بودم اینجا رو با این جاذبه‌های توریستی طبیعیش برای ساخت هتلم انتخاب میکردم! اینجا با این صخره‌های عجیب و بلند و این رودخونه‌ی وحشی و جاده‌ی مارپیچش مثل یه تابلوی نقاشیه!

و بعد از مکثی کوتاه افزود:

_باید تحقیق کنم ببینم فروشیه یا نه؟

هومن با خنده‌ای از سر تمسخر گفت

_بی‌خود به دلت صابون نزن. این مزرعه فروشی نیست! اگه بود مطمئن باش جهان‌خان تا حالا خریده بودش و نمیذاشت حتی فکرش به سرت بزنه!

مازیار ناخشنودانه شکلکی درآورد و ونداد به نشان تایید سرتکان داد

_آره! پدرم عاشق این مزرعه است!

مازیار کنجکاوانه پرسید

_صاحبش کیه؟ اینجاییه؟

و از ونداد جواب شنید:

_اصالتا آره! اما سالهاست ساکن تهرانه!

_خب اگه جهان خان اینقدر خاطر این زمینا رو میخواد چرا با یه پیشنهاد وسوسه‌کننده یارو رو نمیشونه پای میز معامله؟

و بعد دیگر جوابی نشنید. عمدا نشنیده گرفته بودنش یا واقعا متوجه سوالش نشده بودند؟ سکوتشان کمی مرموز به نظر میرسید. فکر کرد
“بازم انگار اونا چیزی رو میدونن که من قراره ندونم!”

وقتی داشتند از کنار بوته‌های چند ورکاگوشی پرگل و زیبا با احتیاط رد میشدند و حواسشان بود که زیر سم اسبهاشان لهشان نکنند گفت

_من تا به حال اینجا رفت‌و‌آمدی ندیدم! انگار صاحبش اینحا رو به امان خدا ولش کرده و رفته!

_به زودی قراره بیان!

ونداد این را گفت و نیشخندزنان امتداد نگاهش را به هومن کشید. مازیار باز هم راز نگاه‌های معنی‌دار و لبخندهای موذیانه‌شان را نفهمیده بود. هومن در دنباله‌ی حرفهای ونداد با لحنی میان شوخی و جدی افزود:

_ با دخترای یکی‌از یکی زیباترشون!

مازیار کمی گیج و گول پرسید

_ از کجا میدونین؟

و بعد انگار که خودش جواب سوالش را پیدا کرده باشد و داشت از این بابت احساس زرنگی و تیزهوش بودن میکرد به خنده افتاد

_ اوه! فهمیدم! حتما اون جادوگره پیش‌پیش راپورتشو به شما داده!

ونداد و هومن با بی‌قیدی خاص خودشان این‌بار هم جواب سوالش را ندادند و او پیش خودش به این نتیجه رسید که باید حدسش درست بوده باشد. مثل همیشه که تا یادش به آن جادوگر مرموز با آن سیمای عبوس و نگاه‌های یخی‌اش می‌افتاد لرزش میگرفت این‌بار هم مورمورش شد و توی دلش گفت

“اونا چطوری میتونن راحت باهاش معاشرت کنن!؟”

ونداد بی‌خیال از او و افکارش از کیف همراهش دو قوطی آبجو بیرون کشید و یکی را برای هومن انداخت که سهم خودش را قبلا توی جنگل نوشیده بود.

مازیار هم برای اینکه از آنها عقب نماند قوطی آبجوش را از کوله‌اش درآورد و بعد در حین عبور آرام و سلانه‌سلانه از مزرعه‌ی مه‌بن با آنها به نوشیدنش مشغول شد. اگرچه خنکایش را از دست داده بود اما آنقدر نشاط‌آور و مستی‌بخش بود که رفتار و حرفها و سکوت مرموز دو دوست و همراهش را به زودی فراموش کند.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان من یک ملکه‌ ام :

در حال تایپ در اپلیکیشن باغ استور.

نیلوفر لاری

رمان های نیلوفر لاری

بیوگرافی نیلوفر لاری :

خانم نیلوفر لاری ۴۲ ساله متولد سال ۱۳۶۰ هستند.

 

رمان های نیلوفر لاری :

رمان کسی پشت سرم آب نریخت۱_ انتشارات البرز

رمان کسی پشت سرم آب نریخت۲_ انتشارات رخ مهتاب

رمان من یک ملکه ام _مجازی باغ استور

رمان یادش بخیر نازلی_انتشارات انسان برتر

رمان دو آتیشه_انتشارات پگاه

رمان از لج تو_انتشارات مهتاب

رمان قرار نبود_انتشارات فرهنگ اندیشمندان

رمان شاهکار_مجازی باغ استور

رمان عشق را سانسور کردند_مجازی باغ استور

رمان دشمن عزیز من_انتشارات شقایق

رمان قراری که عاشقانه نبود_مجازی باغ استور

رمان غم پرست_انتشارات آسیم

رمان عشق دات کام_انتشارات انسان برتر

رمان در دایره ی قسمت_انتشارات انسان برتر

رمان ناز نازان(به تلخی زهر ۱)_انتشارات آسیم

رمان ناقوس خاطره ها(به تلخی زهر ۲)_انتشارات آسیم

رمان افتان و خیزان (به تلخی زهر۳)_انتشارات باغ فکر

راز بقا (به تلخی زهر ۴و ۵)_انتشارات آسیم

رمان ستاره های بی‌نشان_انتشارات البرز

رمان امیدی به بهار نیست_انتشارات انسان برتر

رمان مزایده ی یک قلب شکسته_ انتشارات علم

رمان به خدا نامه خواهم نوشت_انتشارات البرز

رمان فردا بدون من _انتشارات شقایق

رمان ناخوانده_انتشارات آسیم

رمان تقدیر من این بود که_انتشارات دردانش بهمن

رمان چشمهایت_انتشارات ذهن آویز

رمان سر سپرده _انتشارات انسان برتر

رمان با تو هرگز_انتشارات رخ مهتاب

رمان مرا ببخش _انتشارات آسیم

رمان به خاطر تو _انتشارات رخ مهتاب

رمان بهار من باش_انتشارات آسیم

رمان تنها در بهشت _انتشارات علی

رمان شاهزاده رویاها_انتشارات پیکان

رمان از عشق گریزانم _انتشارات محراب دانش

رمان چله نشین عشق_انتشارات انسان برتر

رمان دنیای من ریحان_انتشارات پگاه

رمان یکی را دوست میدارم_انتشارات مهتاب

رمان گرشاسام و قهرمانان جاوید_انتشارات برگ شقایق

رمان دوباره با تو_انتشارات انسان برتر

رمان گندم و سیب و دروغ_انتشارات فصل پنجم

رمان هزار و یک شب من_انتشارات فصل پنجم

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها