رمان نارنگ

بازدید: 1 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 1 آذر 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۴۱ بعد از ظهر
دانلود رمان نارنگ

معرفی رمان نارنگ :

در رمان نارنگ شکیبا ظهیری داستان را از زبان سوم شخص یا دانای کل روایت میکند.

راستین پسری که شکست های زیادی را در روابط عاطفی خود تجربه کرده است و همین باعث شده که نتواند دیگر به راحتی به کسی اعتماد کند و وارد رابطه ی بعدی شود اما همه چیز با ورود گلین به زندگی اش تغییر می کند. دختری که قرار است کل زندگی او را دستخوش تغییر کند.

رمان نارنگ در سال ۱۳۹۹ از انتشارات صدای معاصر به چاپ رسیده است. تعداد صفحات رمان نارنگ ۵۰۳ می باشد. ویراستاری این کتاب توسط خانم مرجان محمودی انجام شده است.

 

مقدمه رمان نارنگ :

تقدیم به پدر و مادرم

که از نگاهشان صلابت

از رفتارشان محبت

و از صبرشان، ایستادگی را آموختم.

و تقدیم به حامی و مشوّق نوشتنم

بهاره ربیعی عزیز، که بدون او طی این مسیر، رؤیایی بیش نبود

 

خلاصه رمان نارنگ :

رمان نارنگ ، به فراز و نشیب‌های زندگی مردی می‌پردازد که ناخواسته و از سر اجبار با مشکلات زیادی در زندگی‌اش دست و پنجه نرم می‌کند.

داستان از زبان راوی سوم، به نقل مشکلات شخصی این مرد، یعنی راستین صولت می‌پردازد. مردی که علی‌رغم موفقیت‌های اجتماعی و شغلی،در زندگی شخصی خود همواره خود را بازنده و محکوم به سرنوشت می‌بیند.

راستین دانسته و از سر غیرت و مردانگی، برای نجات آبروی زنی که ابهامات زیادی در زندگی شخصی‌اش وجود دارد،دست به فداکاری و گذشت بزرگی می‌زند که با بر ملا شدن رازهای دردآوری از زندگی این زن، شکست عاطفی دیگری را به او تحمیل و او را افسرده‌تر از قبل می‌کند.

در این بین دست تقدیر و سرنوشت بازی دیگری برای او رقم می‌زند.این‌بار،آشنایی شخصیت مرد داستان با گلین،دختر دشت و‌کوه و دمن،مسیر داستان را سمت عاشقانه‌های زیبا و لطیفی می‌کشاند.

 

مقداری از متن رمان نارنگ ۱ :

دست‌‌ به‌‌ سینه به دیوار کنار آسانسور تکیه داد. نگاه رضایتمندش را بالا گرفت و با لبخند به نقوش درهم گل‌‌های شاه‌‌عباسی چشم دوخت.‌‌

پنجره‌‌های هلالی شکل کوچکی که دور‌‌تادور سقف نیم‌‌دایره‌‌ای کار گذاشته شده بودند، نور طلایی خورشید را از میان شیشه‌‌های رنگارنگ‌‌شان عبورمی‌‌دادند و چشم هر بیننده‌‌ای را خیره‌‌ی خود می‌‌ساختند.

دیوارهای لابی یکی‌‌درمیان با نقوش برجسته اسلیمی و ختایی کار شده و بر کاغذ دیواری‌‌های کرم‌‌رنگ صنایع دستی کوچک ترکمن تک‌‌توک خودنمایی می‌‌کردند.

نتایج ماه‌‌ها تلاش و خستگی‌‌اش بالأخره به بار نشسته بود. البته پیشنهاد‌‌ها و ایده‌‌های خلاقانه‌‌ی آیسو هم دراین‌‌میان بی‌‌تأثیر نبود. اگر همراهی صادقانه و پشتکار و همتش را نداشت، محال ممکن بود چنین نتیجه‌‌ی خارق‌‌العاده‌‌ای نصیب‌‌شان شود.

ـ تو فکری…

تکیه‌‌اش را از دیوار گرفت و به‌‌سمت آیسو که با لبخندشیرینی به او نزدیک می‌‌شد، قدم برداشت. وقتی درست مقابلش ایستاد با لحنی قدرشناسانه گفت:

ـ داشتم فکر می‌‌کردم، اگه تو نبودی اصلاً نمی‌‌تونستم، تنهایی کار به این سنگینی رو به نتیجه برسونم. این مدت خیلی زحمت کشیدی.

آیسو مردمک چشمانش را چرخی داد و با پوفی که کرد در جوابش گفت:

ـ بی‌‌خیال خوشگلم، یه‌‌جوری حرف نزن که انگار خودت کشک بودی این وسط. تموم طرح‌‌ها روکه تو زدی رو کاغذ، منم یه جاهایی نظر دادم ولی تجربه‌‌ی خوبی بود؛ جرأتم رو زیاد کرد.

با لبخند شیطنت‌‌آمیز و لحنی شوخ بعد از مکثی کوتاه ادامه داد:

ـ حالا اینا رو ولش کن. خوش‌‌تیب‌‌خان با معاونش دارن میان تو، لامصب یه تیپی زده که نگو. آدم دلش می‌‌خواد درسته قورتش بده.

چشمانش گرد شد و با حیرت به او که بعد‌‌از این نطق کوتاه و هیجانی نگاه پرشیطنتش را به در ورودی دوخته بود، خیره شد. نامش را با اعتراض بر زبان راند.

ـ آیسوووو؟

جان کشیده و معنا‌‌داری که در پاسخش گفت لبخند را تا پشت لبانش آورد؛ اما خودش را سفت گرفت و تا لب باز کرد تا جمله‌‌ای مناسب این لحن چندش‌‌آور تحویلش دهد،

اجباراً با ورود دو مرد جوان ساکت شد. با مهندس صولت و آذری سلام و احوالپرسی کوتاهی کرد.

آیسو را دقایقی پیش بیرون محوطه دیده بودند. گلین نگاه زیرچشمی‌‌اش را به راستین داد. آیسو حق داشت. پیراهن لی مردانه‌‌ای که تن کرده بود، زیادی روی اندام عضلانی‌‌اش خوش نشسته بود. آستین‌‌هایش را تا آرنج بالا زده و ساعدهای پرمو و قوی‌‌اش را سخاوتمندانه به نمایش گذاشته بود.

البته که این برای او و دوستش که همیشه مهندس جوان و جدی را در لباس رسمی و کت و شلوار می‌‌دیدند، تازگی داشت؛ خصوصاً که تیپ و پوشش امروزش او را خودمانی‌‌تر و جوان‌‌تر هم نشان می‌‌داد و کمی از آن حالت خشک و جدی‌‌اش می‌‌کاست.

ـ خانوم‌‌مهندس؟

صدایش را که در دو‌‌قدمی‌‌اش شنید، یک‌‌دفعه از جا پرید و نگاه غافل‌‌گیرش را تا چشمان پرنفوذش بالا کشید.

ـ بله.

راستین دستش را میان موهای سیاه و پرپشتش فرو برد و گفت:

ـ می‌‌شه یه توضیحی در‌‌مورد طرحای لابی بدین؟ هماهنگیشون با فضا که عالی شده، اما دوست دارم در‌‌مورد پیشینه‌‌ی این نقوش و ربطشون با فرهنگ ترکمن بیشتر بدونم.

گلین راضی از توجه او سریع سر تکان داد و گفت:

ـ البته… حتماً، بفرمایین از این‌‌طرف تا اول از صنایع دستی شروع کنیم.

قبل از اینکه قدمی ‌‌بردارند پرهام دستی به شانه‌‌ی راستین زد و گفت:

ـ پس تا تو اینجایی، منم با خانم کلینی اتاقا رو یه نگاه بندازم.

بی‌‌حرف سری تکان داد و هم‌‌زمان با بسته شدن در آسانسور و رفتن آن دو، گلین به‌‌طرف یکی از آثار رفت و با لمس بافت آن توضیحاتش را شروع کرد.

ـ این به نمد ترکمن معروفه. برعکس جاهای دیگه که نمدمالی یه کار مردونه است، تو ترکمن‌‌صحرا زن‌‌ها این کارو انجام می‌‌دن، از پشم گوسفند درست می‌‌شه و توش از نقش‌‌های منحنی که به چشم‌‌شتری، قوچ و عقرب‌‌زرده معروفه استفاده می‌‌کنن، تقریباً در همه‌‌جا هم کاربرد داره.

بعد با لبخند برگشت و روبه نگاه خیره‌‌ی او گفت:

ـ خونه‌‌ی آناجان، مادربزرگم پر از ایناست، تو دوره‌‌ی جوونی‌‌اش خیلی درست می‌‌کرد.

راستین با لبخندی که ناخودآگاه از لحن پرهیجان او بر لبانش نقش بسته بود، دستی روی نمد کشید و گفت:

ـ تو هم درست می‌‌کنی یا نه؟

از لحن خودمانی و صمیمی‌‌اش که در آن مفرد خطاب شده بود، جا خورد و ضربان قلبش یک‌‌دفعه اوج گرفت. آرام زمزمه کرد:

ـ وقتی بچه بودم، آناجان بهم یاد می‌‌داد.

گفت و نیم‌‌نگاهی سریع به راستین که دستانش را پشت کمر در‌‌هم گره کرده و عادی و خونسرد، کمی جلوتر از او گام برمی‌‌داشت و طرح‌‌ها را با نگاه دقیقش مرور می‌‌کرد، انداخت.

در ادامه‌‌ی جمله‌‌ی قبلش با خجالت افزود:

ـ تموم آثاری هم که روی دیوار نصب شدن، طراحی خودم هستن.

راستین بی‌‌آنکه تغییری در وضعیت دست‌‌ها و ژست ایستادنش بدهد، در حرکتی آنی روی پاشنه به‌‌عقب چرخید و روبه‌‌روی او ایستاد.

ـ واقعاً؟!

نگاه تحسین‌‌آمیزش دوباره چرخی روی دیوارها زد و در اتصال با چشمان عسلی او لبخند‌‌زنان گفت:

ـ تمامشون؟!

گلین نگاه گیجش را از فرورفتگی‌‌های عمیق، روی صورت مردانه‌‌ی او گرفت. گوشه‌‌ی لبش را گزید و فروتنانه زمزمه کرد:

ـ بله، تمامشون.

راستین سری تکان داد و قلاب دستانش را از پشت کمر باز کرد. یکی از دست‌‌هایش را پیش برد و آرام نقش روی نمد را لمس کرد.

ـ خیلی ظریفه… با جزئیات طرح زده شده… معلومه که خیلی روش کار کردی.

خب… انگار قرار بود از این پس تو خطاب شود و دفعه‌‌ی قبل مفرد خطاب شدنش هم اتفاقی نبوده است.

نفسی گرفت و کمی جلوتر آمد. کنار راستین ایستاد و مثل او خیره به طرح، دست ظریف و کشیده اش را جلو برد. با نوک انگشت اشاره، روی نقش‌‌ها و منحنی‌‌ها کشید.

ـ طراحی یه قسمت کاره، ولی دستایی که اون رو اجرا کردند، بهش زیبایی و جان دادن.

راستین خیره به دست سپید و ظریفی که در کنار دست مردانه‌‌ی خودش روی نمد قرار گرفته بود، پیش خودش اعتراف کرد

«و البته زیبایی دستایی که طرح زدن هم نمی‌‌شه نادیده گرفت.»

 

مقداری از متن رمان نارنگ ۲ :

قلب هر دو تند و بی وقفه می کوبید؛ انگار زمین و زمان همان جا، درست جایی که هر دو سر در گریبان هم فرو برده بودند، از حرکت ایستاده بود.

هر دو در آغوش هم بودند، بی آنکه چیزی بگویند و آن هارمونی قشنگ به هم بخورد. گرمای تن و نفس های در سینه حبس شده شان، خودش به تنهایی، بازگوکننده ی تمام احساس مشترکشان به هم بود.

چند دقیقه ای در همان وضعیت ماندند. گلین دستپاچه تکانی به خودش داد و با شرم و حیایی که انگار یکباره سراغش آمده بود، برای رهایی از وضعیتش، کمی عقب کشید.

خواست شال سرخورده اش را پیش بکشد که راستین دست لرزان او را عقب کشید و با صدایی خش دار و ملتمس، بیخ گوشش پچ زد:

– نه… خواهش می کنم!

گفت و بدن سست او را دوباره به طرف خودش کشید و بی مکث، سرش را توی موهای لخت ریخته روی شانه های گلین فروبرد…

نفس کشید و آرام شد… نفس کشید و ریه هایش پر شد از عطر خوش آن ابریشم های سرکش.

خواست به گذشته ها برود. خواست تمام سختی هایی را که از سر گذرانده بود، به خاطر آورد…

روزهای تیره بختی و غم و اندوهش را؛ اما دیگر هیچ نبود! هیچ اثری از آن سیاهی وحشتناک نبود… وقتی که وسط این بهشت قدم می زد، پرده ای از فراموشی روی گذشته ی دردناکش کشیده می شد که او را از تمام آن تیرگی ها جدا می کرد…

 

مقداری از متن رمان نارنگ ۳ :

با بسته شدن در از جا بلند شد و با کاردک روی میز سر آن را برش زد.

هم‌‌زمان موبایلش زنگ خورد. پاکت بی‌‌اختیار از دستش سرید و محتوای آن زیر پایش ریخت. تلفن را برداشت و خم شد تا آنچه زیر میز افتاده بود را جمع کند که با دیدن عکس‌‌های پخش شده روی زمین قلبش برای لحظه‌‌ای ایستاد.

مات آنچه که می‌‌دید، روی زانو خم شد و دست سرد و لرزانش را جلو برد. یکی از عکس‌‌ها را به آرامی‌‌ برداشت.

تلفن همچنان زنگ می‌‌خورد. بی‌‌توجه به لرزش‌‌های پیاپی آن، چشمانش را باریک کرد و چندبار پشت‌‌سر‌‌هم پلک زد. آنچه را که می‌‌دید، باور نداشت؛

او بود؟ الناز؟ همسر تازه عقد‌‌کرده‌‌ اش؟ در آغوش آن نامرد؟ توی ماشین آن عوضی شارلاتان؟ همان بی‌‌غیرت که با بچه‌‌ی توی شکمش رهایش کرده و رفته بود پی زندگی‌‌ اش؟

نفس توی سینه‌‌اش سنگین شده، به‌‌سختی بالا می‌‌آمد. انگشتانش را زیر بقیه عکس‌‌ها برد و در یک حرکت تمام‌‌شان را چنگ زد. برخاست و تندتند زیر‌‌و‌‌روی‌‌شان کرد.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان نارنگ :

از طریق انتشارات صدای معاصر و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد. نسخه مجازی این رمان نیز با اجازه ی ناشر در اپلیکیشن باغ استور قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی شکیبا ظهیری :

شکیبا ظهیری نویسنده نوقلم که نویسندگی با رمان نارنگ شروع کرد و آن را به چاپ رساند.

 

آثار شکیبا ظهیری :

رمان دلتا – در حال تایپ
رمان نارنگ – انتشارات صدای معاصر

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها