رمان ما ماه و ماهی بودیم

بازدید: 2 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 7 آذر 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۴۱ بعد از ظهر
دانلود رمان ما ماه و ماهی بودیم به نویسندگی زهرا ارجمندنیا

معرفی رمان ما ماه و ماهی بودیم :

رمان ما ماه و‌ ماهی بودیم اثر معروف زهرا ارجمند نیا روایت آرام و دلنشین دارد. عاشقانه ای لطیف و آرام به دور از اطناب که در آن شخصیت ها واقعی هستند و زهرا ارجمندنیا قصد دارد که حضور یک خانواده را به جدیت نمایش بگذارد.

شخصیت سازی قوی و ملموس است. در رمان ما ماه و‌ ماهی بودیم لایه های ملموسی از رد عشق بازی با خدا وجود دارد که مخاطب را با روح لطیف خود درگیر میکند و عشق موضوعیست که ملموس بوده و مخاطب را با حسی مثبت به ادامه مسیر وادار میکند.

 

مقدمه رمان ما ماه و ماهی بودیم :

سالها قبل موسیقی ای به جان گوشهایم نشست که الهام بخش شد برای نوشتن از فاصله ی میان ماه و ماهی؛ اسم رمان ما ماه و‌ ماهی بودیم را از همان قطعه ی موسیقی وام گرفتم تا برایتان از عشق بنویسم قصه های من شبیه رؤیاهای سفیدی هستند که امید به تحقق شان دلم را گرم میکند.

رویای بودن آدم هایی از جنس اهالی خانه ی توکلی،ها شبیه امید میماند تا باور کنیم بین خاکستریهای این دنیا هنوز هم رنگهای دیگری وجود دارند.

من این رؤیای رنگی را تقدیم میکنم به روشن ترین آدمهای ذهنم به مادربزرگ مادری که روز رفتنش هنوز هم در خاطرم واضح و روشن مانده است و انگار خورشیدی بود که با غروبش تمام روزهای خوب و شاد کودکی را هم با خودش برد.

و مادربزرگ پدری که سایه ی بلند حضورش عزیز است و پرعشق خدا این سایه را تا همیشه برایمان حفظ کند.

زهرا ارجمندنیا

 

خلاصه رمان ما ماه و ماهی بودیم :

یاقوت بعد از گذراندن اتفاقی تلخ هنوز هم نتوانسته با خاطرات سنگینش را از یاد ببرد و تبدیل به یک فرد منزوی و گوشه گیر شده.

خطایی که سایه به سایه با تو همراه میشود و حتی خانواده اش را هم وادار به، عقب نشینی میکند.

او حتی با رفتن به نیشابور هم نمی‌تواند این گذشته را پاک کند و حالت همسایه ی دیوار به دیوار او رازش را فهمیده و…

 

مقداری از متن رمان ما ماه و ماهی بودیم :

یک باشه ی بی تفاوت دستش از روی بازویم سر خورد. می فهمیدم که ارتباط گرفتن با من چقدر برایشان سخت شده است.

_بیا شام، باقیش رو بعداً می چینی.

_اشتها ندارم.

اخطار گونه صدایم کرد پر از اعتراض

_ياقوت

دستمال نمدار را دوباره برداشتم روی سطح چوبی حرکتش دادم و آرام جواب دادم

_در رو پشت سرتون ببندین مامان

سنگینی نگاهش را کاملاً حس میکردم خم شدم کتابی را از جعبه بیرون کشیدم و بدون دیدن جلد و عنوانش، داخل قفسه ی تمیز شده قرار دادم.

اصلاً من این کتابها را برای چه نگه داشته بودم؟ بالاخره از خیرگی خسته شد، به سمت در گام برداشت و آرام نجوا کرد:

_آدم از پدرش که دوری نمیکنه.

در را پشت سرش بست صدایش باعث بسته شدن چشمهایم شد و من نفسم را محکم بیرون فرستادم دستمال را گوشه ای پرت کردم.

بی اهمیت به کتابها روی تختی که رو تختی اش را هنوز نکشیده بودم نشستم و با دستهایم سرم را فشردم دردش داشت دیوانه ام میکرد.

دستهای لرزانم را از سرم جدا کردم و جلوی چشمهایم گرفتم لرزششان توی ذوقم می زد.

تو آبروم رو بردی!

بابا با فریاد گفته بود و صدایش مثل صدای شکستن شیشه هایم از گوشم بیرون نمی رفت کارتن کتاب را با پایم هل .دادم کیفم را که آنجا بود برداشتم و با زیر و رو کردنش موبایلم روی تخت افتاد میان شماره ها، شماره ی او را در میانبر ذخیره کرده بودم فقط کافی بود عدد پنج را لمس کنم دستم بیشتر لرزید.

داشتم چه میکردم؟

_بله

صدای زمخت ،مرد باعث شد پلک .ببندم لرزش دستهایم پیش چشمم نشست.

_ياقوتم.

_به به سرکار خانم کم پیدا بودی

_به جز تهران برای شهرای دیگه هم ارسال داری؟

جدیت صدایم جدی اش کرد صدای موسیقی تند پس زمینه اش کم رنگ شد و پشت سرش با تردید پرسید

_مثلاً برای کجا؟

از روی تخت بلند شدم کنار پنجره قرار گرفتم حیاط قدیمی خانه را با آپارتمان تهران مقایسه کردم و دلم برای آسمان پرد و دودم شهری که در آن بزرگ شده بودم پر کشید من را چه به ،اینجا به این خانه ی قدیمی من شهر خاکستری ام را میخواستم سبزی اینجا چشمم را میزد

_نشنیدم جواب رو دختر!

دلم اتاقم را با آن دیوارهای عایق صدا ،ویترینم شبهای بی خوابی نوشیدن و تا صبح در هوا قدم زدن می خواست.

گرفتی من رو! چرا جواب نمی دی؟

اینجا بوی دود نمی آمد کوچک بود باد به سر تب کرده ام خورد، پیشانی ام را نوازش کرد و من قبل از قطع تماس توسط مخاطبم،

آرام زمزمه کردم.

نیشابور

اسمش در خانه ی ما همیشه بود بابا غروبها که دلش میگرفت، آب پاش آبی رنگ را بر می داشت در تراس کوچک خانه مینشست.

دستی بر سر گلهایش میکشید و برای خودش آرام زمزمه می کرد:

خوابیده در دامان تو مردانی آرام

چون فیصل و عطار و کمال الملک و خیام

بارانی از امید صبح روشن تو

سرشار گل اردیبهشت دامن تو

ای باغ هایت تا همیشه غرق انگور

ای شهر ایثار و شهادت ای نشابور

ته شعرش هم نفس دردآلودی میکشید و خیره به آسمان میگفت،

غربت آدمها را تنها میکند

مامان برایش چای با نبات زعفرانی می برد، کنارش می نشست و هر دو آن قدر به غربت فکر میکردند که چایشان از دهان می افتاد.

وقتی خبر بازنشستگی بابا رسید چشمهایش برق می زدند؛ برق برگشت به دیار، برق رهایی از غربت و متعلقاتش بابا انگار تمام سالهای خدمتش برنامه ی برگشت ریخته بود یک برنامه ی دقیق و حساب شده؛

آن قدر دقیق که یک ماه و نیم بعد از بازنشستگی فردای روزی که یارگل امتحاناتش را در دبیرستان به اتمام رساند وسایل زندگی را جمع کرد و گفت:

_خداحافظ تهران.

مخالف بودن آدمی مثل من که اعتبارش زمین خورده بود، آن قدری مهم نبود که بابا بی خیال این برگشت شود به خودم که آمدم میان یک کوچه ی پهن سرسبز بودم.

جلوی یک خانه با آجرهای قدیمی گچ بری های سنتی، حیاطی پر از درختهای گیلاس و انگور یاقوتی زیر یک آسمان آبی.

خانه ای که بابا، با برق نگاهش میگفت خانه ی جدید ماست.

نیشابور رنگ داشت همه چیز در این شهر یا سبز بود یا آبی بود، اما من دلم یک دنیای خاکستری تک رنگ میخواست؛ دنیایی شبیه ذهنم، شبیه شبهایم شبیه خاکستر سیگارهایی که مدتها بود از کشیدنش در جمع ابایی نداشتم.

دستم سر خورد به سمت پایین خاکستر سیگار روی زمین ریخت و من خیره ی آن به این فکر کردم که کجا خوانده بودم پرندهها را این خاکسترها میکشد؟

پرنده ها صدایشان می آمد سرم را بالا گرفتم از بین درختهای بلند پارک میشد پروازشان را تماشا کرد آسمان چرا در این شهر این همه روشن بود؟

سیگار از بین انگشتهایم سر خورد، روی کف پوشهای پارک سقوط کرد و من باز در ذهنم شروع به محاسبه کردم

ممکن بود چند پرنده بمیرند اما نگاهم بی خیال ذهن محاسبه گرم، چسبید روی پاکتی که کنارم قرار داشت.

پاکتی که توسط یکی از دوستانش، با یک ماشین شخصی به دستم رسانده بود و علاوه بر هزینه ی بسته هزینه ی زیادی هم برای این مسافت گرفته بود.

خوب بسته بندی کرده بودشان؛ آن قدر خوب که هرکس از کنارم رد میشد گمان میکرد یک هدیهی شکیل در این پاکت زیبا جا خوش کرده است.

پوزخند زنان بلند شدم بند پاکت را میان دستهایم گرفتم، اما نشد، نشد بلندش کنم و بروم

سرم باز به سمت آسمان چرخید آسمان آبی دیاری که بابا دوستش داشت.

صدای پرنده ها شبیه جیغ های ریزی در گوشم پژواک می شدند؛ صدایی شبیه حیات نگاهم تا روی فیلتر ریخته شده روی زمین چرخید.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان ما ماه و ماهی بودیم :

از طریق انتشارات علی و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی زهرا ارجمندنیا :

خانم زهرا ارجمندنیا ۲۸ ساله زاده ی کرج هستند که در رشته ی روانشناسی فارغ التحصیل شدند.

ایشان از سال ۱۳۹۳ نویسندگی را به صورت جدی آغاز کردند و اولین آثاز ایشان در سایت رمان های عاشقانه منتشر شده.

خانم زهرا ارجمندنیا بعد از سه سال کار در فضای مجازی با رمان آمال وارد نشر علی شدند.

 

آثار زهرا ارجمندنیا :

رمان ستاره ها مسیر را نشانت میدهند _ چاپ شده از انتشارات صدای معاصر

رمان ما ماه و ماهی بودیم _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان هنوز همونم _ چاپ شده از انتشارات شقایق

رمان دنیای شیرین من _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان طومار _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان نهلان _ قرارداد با نشر علی

رمان آفرودیته _ مجازی

رمان قاموس _ مجازی

رمان چه خوبه عاشقی _ مجازی

رمان پیمان بارانی _ مجازی

رمان زیر باران _ مجازی

رمان دوست داشتنت _ مجازی

رمان بگو سیب _ مجازی

 

اگر رمان ما ماه و ماهی بودیم از زهرا ارجمندنیا رو مطالعه کردید خوشحال میشیم دیدگاهتون رو راجب این کتاب با ما در میون بذارید.

امتیاز دهید

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها