رمان طومار

بازدید: 2 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 8 آذر 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۴۱ بعد از ظهر
دانلود رمان طومار

معرفی رمان طومار :

فضای رمان طومار برای مخاطب دلچسب و رویاییست. در رمان طومار زهرا ارجمندنیا حال و احساس دختری را به نمایش می‌گذارد که در رویاهایش سیر طولانی را میگذراند و هر کدام را با ظرافت خاصی به حقیقت پیوند میزند.

در رمان طومار زهرا ارجمندنیا فضای دلنشین و آرامی را تجربه میکند که بسیار ملموس بوده و او را تا انتها با خود همراه میکند.

 

مقدمه رمان طومار :

طومار را اعراب از یک ریشه ی یونانی گرفتند و وارد زبانشان کردند.

میگویند در گذشته برای گنجاندن مطالب زیاد در حجمی ،کم از طومار بهره می بردند اما در فرهنگ فارسی طومار را مترادف با کتاب هم میدانند و من می خواهم این طومار را تقدیم کنم به تمامی آدمهایی که زندگی توی جهان کتابها را دوست دارند.

و البته تقدیم به استادان پوراندخت ،سلطانی عباس ،حری ناصر شریفی، ایرج افشار نوش آفرین انصاری، علی اکبر جانا، ثریا قزل ایاغ و تمام آنهایی که اثر انگشتشان روی هویت علم کتابداری ثبت شده است.

 

خلاصه رمان طومار :

سپیده، دختر ته تغاری یک خانواده پرجمعیت که همیشه در میان رویاهایش زندگی میکند و آرزوی عاشق شدم مثا شخصیت کتابها را در سر می‌پروراند. دختری که آرزوی داشتن یک کتابفروشی را با کمک خانواده اش برای خود مسجل می‌کند ولی در جوار خود با همسایه ای مشغول کار میشود که زمین تا آسمان با تصورات او متفاوت است اما قرار است سرنوشت را در کنارش از سر بنویسند.

 

مقداری از متن رمان طومار ۱ :

ترب های کوچک و ترد را می چید با ذوق دیدن فرزندانش آنها را می شست و بعد از آبگوشتش را بار می گذاشت.

همچنین ماست ترش شده ای که از وسط هفته بالای یخچال قدیمی نگه میداشت به عشق نوه هایش تبدیل می کرد به دوغ صبح دست سازی که درونش از نعنا و گل محمدی با دست و دلبازی استفاده می کرد.

خانه جمعه ها یک طور دیگری رفت و روب میشد. مخده ها و پشتی های قدیمی گردوخاک شان تکانده میشد تا مردها رویشان تکیه بزنند و سماور زغالی چای خوش عطر زعفرانی تحویل مهمانها میداد.

درهای پنج دری رو به ایران باز می شدند تا وقتی توی سالن مینشستی حیاط و درختهایش توی دید باشند و نور خودش را تا وسط خانه بکشد. عزیز می گفت

نور مهمان سرزده و پربرکت خانه است و نباید راه ورودش را بست.

این قصه ی هر جمعه ای بود که با آمدن سودابه و عروسها کارهای اندک باقی مانده به آنها سپرده می شد و صاحب مهمانی با خیالی راحت تر شده می نشست کنار پسرها و داماد بزرگش به مخده ی زرشکی رنگ تکیه میزد و از همان پنج دری، قربان صدقه ی بازی نوه ها در حیاط هم میرفت.

اما این جمعه یک فرقی با جمعه های دیگر داشت که به قول عزیز، خیر و برکت از سرورویش می بارید؛ آخر قرار بود نوعروس و نوداماد خانه را پاگشا کنند و قشنگیاش نسبت من با آن عروس و داماد بود.

چیزی که هرجا عنوان می شد، یک عده را میخنداند یک عده را بهت زده میکرد و یک عده هم مطمئن بودم که دلشان این کلمه ی ترکیبی را زمزمه میکردند زنگوله پای تابوت و بعد ادای آدم های هیجان زده را در می آوردند که چقدر بامزه و دوست داشتنی.

بالاخره فکر کنم اومدن. صدای زنگ در باعث شد سید سبزی ها را در مجمعه ی روحی بوچینم و روی میز قرار بدهم. سودابه جلوتر از همه از آشپزخانه خارج شد و صدای بلند عزیز من را سمت اسپندان کشاند.

_یکی اسپند دود کنه بیاره.

نمی دانستم توی آن سروصدایی که ایجاد شده بود صدایم را می شنیدند یـا نـه امـا بـا خنده حرفم را زدم آخه مگه تحفه اند کسی چشم شون بزنه عزیزا اینا توی همین خونه قد کشیدن مثلا امید عبثی بود که توی سروصدای ایجاد شده صدای من به گوش کسی برسد.

دود اسپند و صدای ترکیدن دانه هایش که بلند شد. خودم را به پنج دری رساندم و با دیدن دو عزیز کرده ی خانواده صدایم را بلند کردم و گفتم:

برید کنار تا دود این اسپند تموم نشده دور سرشون بچرخونم که عن غریبه هر بلایی سرشون بیاد رو عزیز بچسبونه به چشم شور یکی از خودمون.

صدای خندهها که بلند شد راه را برایم باز کردند و پرهام با خنده ای عمیق سرش را پایین آورد تا اسپند را دور سرش بچرخانم یک چیزهایی را از عزیز یاد گرفته بودم و عین همان را تکرار می کردم تکرار کردنی که خنده را به لب همه آورده بود.

_اسپند و اسپندونه اسپند سی و سه دونه قضا به ،دور بلا به ،دور، به حق این صاحب نور، مرغ زمین، مرغ هو، جن و پری آدمیزاد همسایه ی دست راست، همسایه ی دست چپ، همسایه ی روبه رو همسایه ی پشت سر از خویش و قوم، از بیگونه…..

دست پرهام دور مچ باریک من حلقه شد و اسپند را از سرش دور کرد، بعد هم با گرفتن دسته اش از من خودش یک بار آن را دور ـ نگار چرخاند و خنده کنان زمزمه سر کرد:

_اونجور که تو داشتی میرفتی جلو تا شب باید به لنگه با صبر می کردیم.

بلد نبودم پشت چشمی برایشان نازک کنم برای همین لاجرم به بوسیدن صورت شان اکتفا کردم و عقب کشیدم تا بقیه هم جلو بیایند.

عزیز طوری سر پرهام را خم کرده و در آغوش کشیده بود که انگار ده سال از او دور مانده بود همه می دانستند نوه ی ارشد برایش چه حکمی دارد و به استناد همان هم با لبخندی مهربان به ابراز احساساتش نگاه می کردند.

_عزیز ناهار آماده نشد؟

صدای اردلان که ظاهراً از بازی با گربه ها سیر شده بود جو احساسی به وجود آمده را شکست. چرا که عزیز خیلی زود سر پرهام را رها کرد و بعد از بوسیدن صورت نگار، به سمت اردلان قدم برداشت.

_چرا مادر آماده است تا دست و رو بشوری سفره هم پهنه.

همه می دانستیم این جمله یعنی برای انداختن سفره دست به کار شوید، برای همین هم بود که خیلی زود به سمت آشپزخانه برگشتیم و من سفره ی گل دار مورد علاقه ی عزیز را از توی گنجه بیرون کشیدم تا به دست نوه ی دختر کوچک خانواده بدهم.

_نوا، عمه شما سفره رو بنداز.

و صدای سودابه با حالی خوشمیان متن صدای من نشست.

_پژمانم صدا کن این مجمعه رو برداره ببره سر سفره سنگینه، کار خانما نیست!

به مجمعه ای که تویش کاسه های گل سرخی روی هم چیده شده بودند، زل زدم و با نگاه خیره ی سودابه لبخندی روی لیم نشاندم.

لبخندی که با مهر خواهرانه اش پاسخ داد و بعد سرش را گرم پر کردن کاسه های ترشی کرد.

ترشی هایی که عزیز به سلیقه ی هر کدام از بچه ها با دستهای خودش انداخته بود تا جمعـه هـا با دل و جان شان پا به عمارت پدری ای بگذارند که سالهاست سایه پدر روی سایه اش نیست.

 

مقداری از متن رمان طومار ۲ :

جمعه ها همان اندازه که ظهرهایش شلوغ و رنگی بود، شبهایش خلوت بود.

عزیز حکم داده بود که ظهر را پیش من هستید شب باید پیش خانواده ی همسرتان باشید.

از وقتی به یاد داشتم هم این رسم اجرا میشد حالا خانه در سکوت خودش غرق بود و درهای پنج دری بسته شده بودند.

عروسها و سودا به خانه را قبل رفتن برق می انداختند و عزیز با لبخندی کنار در می ایستاد تا بدرقه شان کند، بعـد هـم تـوی حوض مستطیل شکل حیاط وضو می گرفت و در یکی از اتاقهایی که مشرف به ایران بود را باز می کرد و با انداختن جانماز در دنیای آرام خودش غرق می شد.

در تمام لحظاتی که او مشغول عبادت بود، من چای دم می کردم می نشستم لبه ی سکوی پنجره ای که از آشپزخانه به حیاط باز میشد و خیره میماندم به غروب و با تاریک شدن هوا، همین که عزیز نمازش تمام میشد و برقهای ایوان را یکی یکی روشن می کرد تا حیاط بزرگ خانه از نور پر شود دو لیوان چای میریختم و به سویش میرفتم.

_اومدی عزیز کرده؟ عطر چاییت خونه رو برداشته.

سینی چای را روی زمین کنار گل برجسته ی قالی ای که زمان جوانی خودش یافته بود گذاشتم و به پشتی های سرخ رنگ تکیه دادم از در باز اتاق، ایوان پرنور و حیاطی که شاید گل و گیاه زیادی به مدد منطقه ی گرمسیری اش نداشت، خوب نشان داده می شد.

_عزیز!

تسبیح شاه مقصودش را بین انگشتهای تهل و چروک خورده اش گرفت، مثل من تکیه زد به پشتی و خیره به حیاط بزرگ خدایا شکری نجوا کرد و جوابم را داد.

_بله

بوی هل و زیره ی داخل چای را نفس کشیدم و بعد هم با لبخندی سر به سمتش چرخاندم.

_هیچ وقت از اینکه من رو به دنیا آوردی، پشیمون نشدی؟ اخمی کرد، چادر نمازش را روی پاهایش انداخت و به جای جواب به من تسبیح انداخت. آن قدر نگاهش کردم که آخر سر تسلیم شد به جواب دادن.

_هزار بار این قصه رو وشت دوره کردم چرا از دوباره می پرسی؟

شانه ای بالا انداختم. باد خشک و خنک توی خانه پیچید و من دل نگران استخوانهای عزیز بلند شدم و ژاکتش را آوردم و به دستش دادم وقت پوشیدنش، دلش نیامد به سکوت کردن و مثل هر بار قصه را برایم دوره کرد.

_وقتی تو رو به شکم داشتم، سه تا نوه هم داشتم و دختر و پسرام بزرگ بودن، تمام اون مدتی که فهمیدم اشکم دارم تا وقتی به دنیا اومدی روم نمی شد از خونه در بشم. همین حالایم برای آدم به اون سن حرف در می آرن ببین بیست سال پیش چطـور بـود.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان طومار :

از طریق انتشارات علی و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی زهرا ارجمندنیا :

خانم زهرا ارجمندنیا ۲۸ ساله زاده ی کرج هستند که در رشته ی روانشناسی فارغ التحصیل شدند.

ایشان از سال ۱۳۹۳ نویسندگی را به صورت جدی آغاز کردند و اولین آثاز ایشان در سایت زمان های عاشقانه منتشر شده.

خانم زهرا ارجمندنیا بعد از سه سال کار در فضای مجازی با رمان آمال وارد نشر علی شدند.

 

آثار زهرا ارجمندنیا :

رمان ستاره ها مسیر را نشانت میدهند _ انتشارات صدای معاصر

رمان طومار _ انتشارات علی

رمان هنوز همونم _ انتشارات شقایق

رمان ماه و ماهی بودیم _ انتشارات علی

رمان دنیای شیرین من _ انتشارات علی

رمان نهلان _ نشر علی

رمان آفرودیته _ مجازی

رمان قاموس _ مجازی

رمان چه خوبه عاشقی _ مجازی

رمان پیمان بارانی _ مجازی

رمان زیر باران _ مجازی

رمان دوست داشتنت _ مجازی

رمان بگو سیب _ مجازی

 

امتیاز دهید

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها