رمان پرهون

بازدید: 0 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 7 آذر 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۴۱ بعد از ظهر
دانلود رمان پرهون

معرفی رمان پرهون :

رمان پرهون سرگذشت مردی رو روایت می کنه که زمانی عاشقانه کسی را دوست داشت و حالا با تهدید سعی در بدست آوردنش میکنه.

گاهی زمان برای عوض کردن آدم ها سنگ تمام میگذارد…

 

خلاصه رمان پرهون :

پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود. نور چشمی بزرگ‌تر ها. عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین. همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری می‌کردن.

اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونه‌ی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد.

عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنت‌هاش ازش دوری می‌کردن.
تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد…

 

مقداری از متن رمان پرهون ۱ :

سر و صدا و همهمه سالن را پر کرده بود. ایستاده بودم پشت میله‌های جدا‌کننده و کف دستانم را چسبانده بودم به همدیگر.

بغل‌ دستی‌ هایم با هیجان از چیزهایی که در میدان دیدشان بود صحبت می‌کردند و من بین این آشفتگی اصوات، پوست لب‌هایم را می‌کندم و نگاهم را از روی صورت جدی‌ شده‌ اش بر نمی‌داشتم.

صدای قلبم را می‌شنیدم، حتی واضح‌تر از تمام صداهایی که دیگر داشتند گوش‌هایم را دیوانه می‌کردند.

نوک انگشتانم یخ کرده بودند و با هر نفس پر‌‌اضطرابی که می‌کشیدم، موی فر سرکش افتاده روی صورتم عقب می‌رفت و باز لحظاتی بعد برمی‌گشت سر جایش.

حس می‌کردم یک نفر معده‌ام را بین مشتش گرفته و مرتب فشارش می‌دهد. مطمئن بودم اگر دهان باز کنم، هرچیزی که خورده بودم را بالا می‌آوردم.

ــ داورا دارن می‌ آن این سمت.

دختری که دست راست من ایستاده بود و با موبایلش مشغول فیلم‌ برداری بود، این را با صدایی بلندتر از معمول گفت؛ آن‌قدر بلند که حواس او را هم پرت کند و سرش را بچرخاند سمت ما و در نهایت، مسیر آمدن داوران.

می‌توانستم قطره‌ی عرق نشسته روی پیشانی‌اش را ببینم وقتی که ربات را از روی میز برداشت، برد سمت حسام و هر دو سر در گوش همدیگر‌‌ مشغول حرف زدن شدند.

کلافه بودم، هم از جانب صداها و هم از جانب بوهای مختلف و فضایی که انگار داشت خفه‌ام می‌کرد.

با فشار جمعیت کمی عقب آمدم و از میله‌های جداکننده فاصله گرفتم. مقنعه‌ی در آستانه‌ی سقوطم را برگرداندم سر جایش و آب‌معدنی‌ای که توی کیفم بود را بیرون آوردم.

دلش را نداشتم وقتی داورها قرار بود نتیجه‌ی کارشان را بسنجند، بمانم و ببینم و در نهایت بالا نیاورم از این میزان تنش و اضطراب.

خودم را رساندم به دیواری که می‌شد به آن تکیه داد و بین رفت‌و‌آمد دانشجویان و مهمانان این تورنومنت، سر بطری را به لب‌هایم چسباندم و آب گرم‌شده‌اش را یک‌نفس سر کشیدم.

ــ امروز، اینجا، دانشگاه امیرکبیر، میزبان یکی از تورنومنت‌های مهم در عرصه‌ی هوش مصنوعی و رباتیک هستیم…

صدای مردی در نزدیکی‌ام که داشت گزارش این موقعیت را با صدایی بلند می‌داد، حواسم را پرت کرد.

می‌شناختمش، خبرنگاری با چهره‌ی آشنایی در صداوسیما بود و دوربین مقابلش نشان می‌داد برای گزارش از عملکرد تیم‌های دانشجویی این دوره در اینجا هستند.

عرق نشسته بر نزدیکی فرق سرم را با دست پاک کردم و با پرتاب کردن بطری خالی توی کیفم، دوباره سعی کردم خودم را جلو بکشم.

گروهی از دانش‌آموزانی که از مدارس مختلف آمده بودند برای دیدن این رویداد، صف اول را رها نمی‌کردند و اجازه‌ی جلو رفتن را از آدمی سلب می‌کردند.

با این حال، خودم را به‌زور هم که شده، به نزدیک‌ترین نقطه‌ای که می‌شد رساندم و با دیدن لبخند رضایت‌بخشش وقتی داورها مشغول صحبت بودند، پلک‌هایم آرام به هم چسبیدند.

 

قسمتی از متن رمان پرهون ۲ :

احساس می‌کردم باید مودب‌تر از همیشه و رسمی‌تر حرف بزنم.

هرچقدر هم که عمو از بچگی ما را کنار هم و در حال سروکله زدن دیده بود، باز هم پدر برنا محسوب می‌شد و این نسبت دست و پای من را می‌بست.

ــ سلام، بله صحافی هستم هنوز.

صدایش از تعجب کشیده شده بود.

ــ اوم، سلام عزیزم… کسی پیشته؟

ــ در محضر عموجان هستم.

چشمان عمو و لب‌هایش هم‌زمان خندیدند، صدای برنا هم خندان شده بود.

ــ خجالت می‌کشی مثلاً از بابام؟

چشمان خواب‌آلودم را بستم تا خنده‌ی عمو را نبینم.

ــ کمی تا قسمتی. امری داشتید؟

دیگر نمی‌توانست خنده‌هایش را پشت خط کنترل کند.

ــ عرضی داشتم خانم‌خوشگله، به بابام بگو آزادت کنه بیای. دم صحافی منتظرتم. تایمم فری بود، گفتم بریم قول بانجی که دادم رو عملی کنم.

اسم بانجی باعث شد تمام نقش بازی کردنم را از یاد ببرم. یک دیوانه‌ی ارتفاع مثل من تنها می‌توانست این‌طور با شنیدن یک کلمه از‌خود‌بی‌خود شود و با هیجان زمزمه کند:

ــ چه پسر گلی هستی تو آخه، الان می‌آم!

صدای قهقهه‌اش با قطع تماس دیگر به گوشم نرسید، اما حالا یکی پشت آن میز نشسته بود که اگرچه مثل پسرش قهقهه نمی‌زد، اما طوری خنده‌رو داشت تماشایم می‌کرد که دلم می‌خواست خودم را از طبقه‌ی بالای اتاقش به‌سمت پایین پرتاب کنم.

ــ منظورم این بود چه پسر گلی تربیت کردید عمو، آقاست اصلاً!

دستش را بالا آورد تا دیگر ادامه ندهم.

ــ وقتی به مهرانه می‌گم دختر داشتن خیلی شیرینه و می‌گه ناشکری نکن و سه تا پسر خوب داری، باید بیاد و این لحظه‌های تو رو هم ببینه باباجان. یه دختر عسل مثل تو داشتم، به پسر گلی مثل پسر خودمم نمی‌دادم.

کف دو دستم را گذاشتم روی صورتم و نالیدم:

ــ دیگه جدی‌جدی دارم خجالت می‌کشم.

ــ حالا چی‌کارت داشت؟

بدون برداشتن دستم از روی صورتم، بین انگشتانم فاصله‌ای دادم تا فقط با یک چشم تماشایش کنم.

ــ گفت اگر اجازه بدید بریم بیرون.

سری تکان داد، نفس عمیقی کشید و بدون برداشتن لبخند از روی لب‌هایش زمزمه کرد:

ــ برو باباجان، مواظب خودتون باشید!

دلم می‌خواست زودتر بروم. حیرت‌انگیز بود، اما واقعاً داشتم خجالت می‌کشیدم. از جایم که برخاستم، هنوز دستانم روی صورتم بودند.

ــ اون دستات رو بردار تا از پله‌ها با سر نخوری زمین!

ــ دم پله برمی‌دارم.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان پرهون :

از طریق کانال تلگرامی قابل دسترس میباشد.

 

بیوگرافی زهرا ارجمندنیا :

خانم زهرا ارجمندنیا ۲۸ ساله زاده ی کرج هستند که در رشته ی روانشناسی فارغ التحصیل شدند ایشان از سال ۱۳۹۳ نویسندگی را به صورت جدی آغاز کردند.

 

آثار زهرا ارجمندنیا :

رمان آمال _ انتشارات علی

رمان پرهون – مجازی

رمان ستاره ها مسیر را نشانت  میدهند _ انتشارات صدای معاصر

رمان هنوز همونم _ انتشارات شقایق

رمان ما ماه و ماهی بودیم _ انتشارات علی

رمان دنیای شیرین من _ انتشارات علی

رمان طومار _ انتشارات علی

رمان غرقاب _ قرارداد چاپ

رمان رثا _ قرارداد چاپ نشر علی

رمان نهلان _ قرارداد با نشر علی

رمان آفرودیته _ مجازی

رمان قاموس _ مجازی

رمان چه خوبه عاشقی _ مجازی

رمان پیمان بارانی _مجازی

رمان زیر باران _ مجازی

رمان دوست داشتنت _ مجازی

رمان بگو سیب _ مجازی

رمان دوباره سبز میشویم _ مجازی

امتیاز دهید

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها